جدول جو
جدول جو

معنی تپلو - جستجوی لغت در جدول جو

تپلو
مقدار کم، ذره
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تپو
تصویر تپو
تاپو، ظرف سفالی بزرگ که در آن غله یا آرد بریزند، خمره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلو
تصویر تلو
تلو تلو مثلاً حرکت بی اراده به چپ و راست مانند راه رفتن آدم مست، تلوتلو خوردن مثلاً به چپ و راست حرکت کردن، نامرتب راه رفتن در حالت مستی یا حالت ضعف و ناتوانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلو
تصویر پلو
برنج پخته و صافی کرده مخلوط با گوشت یا سبزی یا باقلا یا لوبیا و امثال آن ها، با هر یک از حبوب مانند باقلا یا لوبیا یا عدس پخته شود به اضافۀ نام آن نامیده می شود مثلاً باقلا پلو، لوبیا پلو، عدس پلو، اگر برنج تنها باشد آن را چلو می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلو
تصویر تلو
دنباله، پیرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلو
تصویر تلو
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، علّیق الجبل، علّیق، توت العلیق، سه گل، توت سه گل
فرهنگ فارسی عمید
(تَ پُ)
آسمان ششم است بر طبق آدت پران و باج پران و بشن پران. (ماللهند بیرونی ص 115)
لغت نامه دهخدا
(پْلُ / پِ لُ)
مرکز بخشی از ایالت کانتال در شهرستان موریاک دارای 2004 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(پُ لَ / لُو)
طعامی است که از برنج کنند و در آن گوشت و کشمش و خرما و مانند آن با ادویه کنند و آن را اقسام است. اگر با یکی از حبوبات مانند عدس و باقلی و لوبیا وماش پخته شده باشد با اضافۀ آن کلمه عدس پلو و باقلی پلو و لوبیاپلو و ماش پلو سبزی پلو و آلوبالوپلو و زرشک پلو و هویج پلو و کلم پلو و امثال آن گویند و اگر بی گوشت و چیزهای دیگر باشد بر آن چلو پلاو اطلاق کنند
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مخفف لفظ تاپو است که بمعنی خمرۀ گلی است. (فرهنگ نظام) :
گرچه بخروار مرا هست فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تپو.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
دو روستای مجاور هم بنام تلو بالا و تلو پایین است که در بخش شمیران شهرستان تهران کنار راه شوسۀ تهران به شمشک واقع است و200تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ)
دهی از دهستان آجرلو است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه و 68 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 37 هزارگزی شمال خاوری شوسۀ شاهین دژبه میاندوآب واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 244تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخودو بزرک و بادام است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنها جاجیم بافی است راه مالرو دارد. (این ده را ’پنکلو’ نیز گویند). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای است از قرای ولایت بجنورد، که در کنار رود خانه سیم بار واقع شده، هوایش گرمسیر است و بیست خانوار سکنه دارد. زراعتش از آب این رودخانه مشروب میشود’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 213)
لغت نامه دهخدا
یکی از آبادیهای زیارت خواسته رود، در استراباد رستاق، رجوع به سفرنامۀ مازندران بخش انگلیسی ص 128 و ترجمه وحید مازندرانی ص 171 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان نیم بلوک در بخش قاین شهرستان بیرجند که در 48 هزارگزی شمال باختری قاین واقع است. کوهستانی ومعتدل است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تُ پُ)
گرد و فربه
لغت نامه دهخدا
(تِلْوْ)
پس رو چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیرو. (غیاث اللغات) :
به سخن ماند شعر شعرا
رودکی را سخنی تلو نبی است.
شهید بلخی.
، رفیع و بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بچۀ ناقه که پس مادر رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات). بچۀ شترکه از شیر بریده باشند و پس مادر رود. (آنندراج). ج، اتلاء. (منتهی الارب) ، بچۀ خر و استر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
پایین تیر باشد جایی که پی در آن پیچند و رنگ کنند و پیکان مضبوط سازند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). پایین تیره. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) :
تیر اندر قلب دشمن تا تلو
میخلد چونانکه در چشمش تلو.
ابورافع (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُوو)
همیشه اتباع کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از طوایفی هستند که دولت صفوی را بوجود آوردند. رجوع به سبک شناسی بهار ج 3 ص 280، 282، 284، 286 و 287 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پلو
تصویر پلو
برنج پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپل
تصویر تپل
گرد و فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلو
تصویر تلو
بلند، پیرو، بچه اشتر دنبال پس پی، پس رو دنبال گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپله
تصویر تپله
یا تپله گاو. مدفوع گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپلی
تصویر تپلی
گرد و چاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپول
تصویر تپول
چاق فربه. یا تپل (و) مپل. چاق و چله تپول مپول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملو
تصویر تملو
پر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
((پُ لُ))
خوراک ایرانی که از برنج پخته با کره یا روغن فراهم می شود و معمولاً با نوعی خورشت همراه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تپل
تصویر تپل
((تُ پُ))
چاق، فربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلو
تصویر تلو
((تِ))
دنبال، پس، بچه شتر که دنبال مادر خود می رود
فرهنگ فارسی معین
آب گل آلود
فرهنگ گویش مازندرانی
از مکان های واقع در زیارت خاسه رود از دهات استرآباد رستاق.، مرتعی از توابع شهرستان گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
جعبه یا صندوقی که در آن چای یا میوه ریزند، کم و اندک، اداو اطوار، کم و اندک
فرهنگ گویش مازندرانی
سرگین گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
کج و کوله
فرهنگ گویش مازندرانی