جدول جو
جدول جو

معنی تلو

تلو((تِ))
دنبال، پس، بچه شتر که دنبال مادر خود می رود
تصویری از تلو
تصویر تلو
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با تلو

تلو

تلو
تلو تلو مثلاً حرکت بی اراده به چپ و راست مانند راه رفتن آدم مست، تلوتلو خوردن مثلاً به چپ و راست حرکت کردن، نامرتب راه رفتن در حالت مستی یا حالت ضعف و ناتوانی
تلو
فرهنگ فارسی عمید

تلو

تلو
تَمِشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، عُلَّیقُ الجَبَل، عُلَّیق، توتُ العَلیق، سِه گُل، توتِ سِه گُل
تلو
فرهنگ فارسی عمید

تلو

تلو
پس رو چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پیرو. (غیاث اللغات) :
به سخن ماند شعر شعرا
رودکی را سخنی تلو نبی است.
شهید بلخی.
، رفیع و بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بچۀ ناقه که پس مادر رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات). بچۀ شترکه از شیر بریده باشند و پس مادر رود. (آنندراج). ج، اتلاء. (منتهی الارب) ، بچۀ خر و استر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

تلو

تلو
پایین تیر باشد جایی که پی در آن پیچند و رنگ کنند و پیکان مضبوط سازند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). پایین تیره. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) :
تیر اندر قلب دشمن تا تلو
میخلد چونانکه در چشمش تلو.
ابورافع (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

تلو

تلو
همیشه اتباع کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

تلو

تلو
دو روستای مجاور هم بنام تلو بالا و تلو پایین است که در بخش شمیران شهرستان تهران کنار راه شوسۀ تهران به شمشک واقع است و200تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

تلو

تلو
مطلق خار را گویند. (برهان). خار. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). علیق و تمش. (ناظم الاطباء). تیغ شوک. شوکه. تمشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تیر اندر قلب دشمن تا تلو
میخلد چونانکه در چشمش تلو.
ابورافع (از فرهنگ جهانگیری).
برای او از تلو و خار و خاشاک تاج بافتند و آن تلو به شیوۀ تاج برسرنهادند. (ترجمه دیاتسارون ص 350)
لغت نامه دهخدا