جدول جو
جدول جو

معنی تپاک - جستجوی لغت در جدول جو

تپاک
تب، تپش، اضطراب، بی قراری، تاپاک، تاباک
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
فرهنگ فارسی عمید
تپاک(تَ)
تپ. تپیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی تپ است که اضطراب و بیقراری باشد. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). اضطراب و بی قراری و بی آرامی. (ناظم الاطباء) :
بیا ساقی آن شیرۀ جان بیار
همان حاصل عمر دهقان بیار
همان خون جوشیده در بار تاک
که از تن برد رنج و از دل تپاک.
فخرالدین گرگانی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تپاک
بیقراری، اضطراب اضطراب بی قراری
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
فرهنگ لغت هوشیار
تپاک((تَ))
اضطراب، بی قراری
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تباک
تصویر تباک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی و فرمانروای جهرم در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تاپاک
تصویر تاپاک
تب، تپش، اضطراب، بی قراری، تپاک، تاباک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپان
تصویر تپان
تپاندن، پسوند متصل به واژه به معنای تپاندن مثلاً زورتپان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپنک
تصویر تپنک
تبنک، قالبی که زرگر یا ریخته گر فلز گداخته را در آن می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراک
تصویر تراک
صدای شکستن یا ترکیدن چیزی، ترک، چاک، شکاف، رخنه، صدای رعد، برای مثال وآن شب تیره کآن ستاره برفت / وآمد از آسمان به گوش تراک (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ سَ)
ازدحام نمودن و بر هم نشستن قوم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شهزادۀ جهرم که تابع اردشیر بابکان بود. (از فهرست ولف ص 235) :
یکی نامور بود نامش تباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که بر شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده باداد و فرمانروا.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1939).
ولیکن پراندیشه شه از تباک
دلش گشت از آن پیر پرترس و باک.
فردوسی (ایضاً ص 1940).
برفت از میان بزرگان تباک
تن اردوان را ز خون کرد پاک.
فردوسی (ایضاً ص 1943).
معین آرد: ’تباک پادشاه جهرم، این نام در کارنامۀ اردشیر پاپکان به پهلوی ’بواک’ و ’بونک’ خوانده میشود و در هر حال حرف اول آن ’ب’است نه ’ت’ و بنابراین ’بناک’ اصح است. ’ (مزدیسنا وتأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1 ص 229)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نوعی از مرغ ماهیخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به تاک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خستۀ انگور. (ناظم الاطباء) ، بترکی رومی تاک انگور باشد و نهال سایر اشجار را نامند. (سنگلاخ چ لندن ص 157)
لغت نامه دهخدا
(تَرْ را)
بسیار ترک کننده. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خاریدن و سودن یکی مر دیگری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ ثَعْ عُ)
احمق گردیدن. (آنندراج). رجوع به تکوک شود
لغت نامه دهخدا
(تُ پَ)
تبنک و دریچۀ زرگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جائی که تولید تب کند. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء). تبناک. جایی که مورث تب شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ پِ)
یکی از شهرهای ممالک متحدۀ امریکای شمالی و پایتخت ایالت کانزاس است. دارای کارخانه های چوب بری و تصفیه و استخراج فلزات و تهیۀ لوازم راه آهن و چایخانه است و 79000 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ پُ)
باقیماندۀ ساقۀ خشک که از اطراف تنه از پایین تا بالا قرار گرفته وبکمک آنها بالای نخل میروند. (لغت بلوچ ’نیک شهر’)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان باباجانی است که در بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان و در 50 هزارگزی جنوب خاوری ده شیخ و 2 هزارگزی قلعه میرآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و توتون و لبنیات است شغل اهالی زراعت و گله داریست راه مالرو دارد و ساکنان آن از طایفۀباباجانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پارسی ریاضت است و تپاسی یعنی ریاضت کش و رنج و کم خوابی و کم خواری بر خود نهادن و تپاسبد... ریاضت کشنده و مجاهدت کننده و آن را ’هرتاسب’ نیز گویند و ’سرداسب’ نیز خداجویی است که بی کم خوابی و کم خواری و جز تنهائی گزینی برهبرهای خردپسند یعنی دلایل عقلی خدای را جوید و نهان چیز آشکارا کند و گروه اول اهل ریاضت و مجاهده میباشند و آنها را پرتوی گویند که صاحب صفای دل شده اند و گروه دویم را رهبری خوانند که بدلیل عقل معرفت یافته اند و به اصطلاح این عهد گروه اول صوفیه اند و ثانی حکمای مشائیه اند. این لغت از فرهنگ دساتیر نقل شده است. (انجمن آرا) (آنندراج). ریاضت و رنج کم خوارگی و کم خوابی و ایذای نفس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چاردیواری باشد که شبها گوسفند و خر و گاو را در آن کنند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشستگاه گوسفندان. (شرفنامۀ منیری). آغل:
هزار کس که چو گوساله رانده ام بخپاک.
حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هپاک
تصویر هپاک
فرق سر تارک سر
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کبود رنگ بمقدار باشه. گویند که با هم جنس خود جفت نشود (برهان) توضیح پرنده مذکور فاخته است که هم کبود است و هم بمقدار باشه و چون تخم خود را در نه پرندگان دیگر میگذارد و در حقیقت پرندگان دیگر نوزاد او را پرورش دهند بدین جهت بنظر می آمده است که پرنده مذکور با همجنس خود جفت نمیشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپان
تصویر تپان
لرزان، مضطرب، بی آرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباک
تصویر تباک
از سر و کول هم بالا رفتن، بر هم نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاپاک
تصویر تاپاک
تپیدن و اضطراب و بیقراری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزاک
تصویر تزاک
شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
چاک و شکاف -1 آوازی که از شکستن یا شکافته شدن چیزی بگوش رسد، صدای رعد، چاک شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
چهار دیواری سر گشاده که گاو و گوسفند و دیگر چارپایان را در آن نگاهداری کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هپاک
تصویر هپاک
((هَ یا هُ))
فرق سر، تارک سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراک
تصویر تراک
((تَ))
صدای شکستن یا شکافتن چیزی
فرهنگ فارسی معین