جدول جو
جدول جو

معنی تپاله - جستجوی لغت در جدول جو

تپاله
تاپاله، سرگین گاو
تصویری از تپاله
تصویر تپاله
فرهنگ فارسی عمید
تپاله
(تَ لَ / لِ)
سرگین و فضلۀ گاو. (فرهنگ نظام). سرگین گاو. (ناظم الاطباء). افکندۀ گاو. مدفوع گاو. آنگاه که بسرشند و خشک کنند باندازه های معلوم سوختن را، تفاله و ثفل کنجد و جز آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تپاله
سرگین و فضله گاو
تصویری از تپاله
تصویر تپاله
فرهنگ لغت هوشیار
تپاله
((تَ لِ))
پهن گاو
تصویری از تپاله
تصویر تپاله
فرهنگ فارسی معین
تپاله
پهن، تاپال، تپال، سرگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاله
تصویر تاله
خدا را پرستش کردن، خداپرستی، پارسایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفاله
تصویر تفاله
باقی ماندۀ چیزی پس از فشردن و گرفتن آب آن مثلاً تفالۀ چغندر، تفالۀ سیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاپاله
تصویر تاپاله
سرگین گاو
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لَ / لِ بَ)
سرشتن تپاله. تپاله بستن. رجوع به تپاله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
از اتباع است، یقال: جأنابالضلاله و التلاله. (منتهی الارب). ضلاله و گمراهی و یا از اتباع ضلاله است. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلال شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خرمابن ریزه و نهال آن که بریده یا کنده بجای دیگر نشانند. ج: تال. (منتهی الارب). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
کرسی مربیهان واقع در بل ایل از ناحیۀ لوریان دارای 3205 تن سکنه و آنرا بندری است
لغت نامه دهخدا
(اَلْ یَ)
تپاله برچین. رجوع به تپاله برچین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ یِ)
سرگین گاو. رجوع به سرگین گاو و تپاله شود، مجازاً نمونۀ چیزی بی اثر و خاصیت را گویند.
- امثال:
تپالۀ گاو است، نه بو دارد نه خاصیت. (یا) نه بو دارد نه سو، نظیر: ماانت بحیه ولاسیه. ما انت بلحمه و لاستاه. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 541)
لغت نامه دهخدا
(تُ لَ / لِ)
از تف، آب دهان و آله، ادات نسبت. لفاظه. ثفل. کنجارۀ هر چیزی. بقیۀ میوه و امثال آن که آب آن را به کوفتن یا فشردن یا مکیدن و خاییدن گرفته باشند.
جزء بیکاره و بیفایده از هر چیزی. (ناظم الاطباء).
- تفالۀ آهن، ریم آهن. (ناظم الاطباء).
- تفالۀ انگور، چوب و پوست و هستۀ انگور که پس از خوردن از دهان بیرون اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه ماند بی آبی ازانگور پس از فشردن در چرخشت و معصره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تفالۀ به، آنچه ماند در دهان بی آبی، آنگاه که بهی را نیک بخایند و آب آن فروبرند.
- تفالۀ چغندر، ثفل چغندر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تفالۀ کنجد، تخ کنجد روغن کشیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تْرا / تِ رالْ لِ)
جرعه نوشیدن، یکی ازشهرهای بن یامین است که در میانۀ یرفئیل و صیلع واقع میباشد. (صحیفۀ یوشع 18:27) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
نام دختر مکنف از بنی عملیق. (از معجم البلدان ج 2 ص 358). رجوع به مادۀ قبل شود، نام دختر مدین بن ابراهیم. رجوع بمادۀ قبل شود. (از معجم البلدان ج 2 ص 358)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
خود را ابله نمودن بی آنکه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ هْ)
بیخود. سرگشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
شهری است به یمن بسیار زراعت و فواکه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاقوت آرد: گفته اند همان تباله ای است که نام آن در کتاب مسلم بن حجاج آمده است. موضعی است ببلاد یمن و گمان میکنم بجز تبالۀ حجاج بن یوسف است زیرا تبالۀ حجاج شهر مشهوری است از سرزمین تهامه در راه یمن... مهلبی گوید: تباله در اقلیم دوم است عرض آن 29 درجه است. اهل تباله و جرش اسلام آوردند... شهر مزبوربسال دهم هجری بدون جنگ گشاده شد و از جملۀ شهرهایی است که در فراوانی نعمت ضرب المثل است. لبید گوید:
فالضیف و الجارالجنیب کأنما
هبطا تباله مخصباً اهضامها.
...و بین تباله و مکه 52 فرسخ است که قریب هشت روزراه است و بین آن و طائف 6 روز راه و بین آن و بیشهیک روز راه است. گویند این شهر بنام تباله دختر مکنف از بنی عملیق است و کلبی پنداشته است بنام تباله دختر مدین بن ابراهیم بوده است. (از معجم البلدان ج 2 صص 357-358). رجوع به التفهیم بیرونی چ همایی ص 168 و عیون الاخبار ج 1 ص 77 و امتاع الاسماع ص 344 و المعرب جوالیقی ص 60 و 353 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
مشتق از تبل بمعنی عقد. (از مع-ج-م البلدان ج 2 ص 358)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
تپاله بند. که تپاله را سرشد
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ زَ دَ)
. تپاله بستن. سرشتن تپاله. رجوع به تپاله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
که بینی او پهن و بزرگ باشد: قزوینی تپاله بینی
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایه، شهرستان قزوین و در 16 هزارگزی خاور معلم کلایه، واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 27 تن سکنه دارد. رود خانه ’اتانرود’ آن را مشروب سازد و محصول آن غله و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تپله
تصویر تپله
یا تپله گاو. مدفوع گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاله
تصویر تاله
پارسائی، خداپرستی بیخود، سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاله
تصویر تفاله
بقیه میوه و امثال آن که آب آنرا فشرده باشند تفاله گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاله
تصویر تفاله
((تُ لِ))
باقی مانده میوه و هر چیز دیگری پس از فشردن و گرفتن آبش
فرهنگ فارسی معین
پارسایی، خداپرستی، زهد، عبادت، الوهی شدن، الهی شدن، پرستش کردن، پرستیدن، متاله شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بقایا، پس مانده، ته مانده، تفل، ثفل، درد، رسوب، ملاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوانه ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
سرگین گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع راستوپی سوادکوه، از توابع پل سفید سوادکوه، حلقه ای آهنی در گاو آهن که دو قسمت آهنی و چوبی را به هم متصل
فرهنگ گویش مازندرانی
حلقه ای چوبی یا فلزی که در طناب کشی استفاده کنند
فرهنگ گویش مازندرانی