جدول جو
جدول جو

معنی توز - جستجوی لغت در جدول جو

توز
خواهنده، پسوند متصل به واژه به معنای جوینده مثلاً کینه توز
پوست سفت و نازک درخت ارژن که به کمان و زین اسب می پیچیده اند، توژ برای مثال در کمان سپید توز نهاد / بر سیاه اژدها کمین بگشاد (نظامی۴ - ۵۷۴)
تصویری از توز
تصویر توز
فرهنگ فارسی عمید
توز
به معنی تاخت و تاراج است، (برهان)، تاخت و تاراج و غارت و یغما و حمله و هجوم، (ناظم الاطباء)، تاخت و تاز، (فرهنگ جهانگیری)، پوست درختی است که بر کمان و زین اسب و امثال اینها پیچند، (برهان) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، پوست درخت که بسیار نازک و شبیه به کاغذ باشد، (ناظم الاطباء)، پوست درخت توز که بر کمان پیچندو در هندوستان مرکزی، در قدیم کتابت نیز می کرده اند و حتی بر آن پوست ها کتاب می نوشته اند و نام چنین کتابها ’پوتی’ بوده است، پوست درخت خدنگ است، پیشینیان چون کاغذ امروزین بر آن می نوشته اند ... چنانکه کتب یافت شده در جی اصفهانک بر توز نوشته بود، پوست زردفام درخت حور رومی است که بر کمان و زین و امثال آن پیچند، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)، ابن الندیم نویسد: قال ابومعشر فی کتاب اختلاف الزیجات: ان ملوک الفرس بلغ من عنایتهم بصیانه العلوم ... ان اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث ... لحاء شجر الخدنگ و الحاؤه یسمی التوز، (الفهرست ص 334)، پوست درخت خدنگ است و آن پوستی است که کمانها و سپرها را بدان می پوشیدند و آن پوست را توز می نامیدند، ابن الندیم در باب انواع کاغذ گوید: برای آنکه نوشته جاودان بماند در روی توز که کمانها را بدان پوشند چیزی می نوشتند، درخت خدنگ همان است که از آن تیر خدنگ و زین خدنگ را می گرفته اند پس پوست آن بجای کاغذ و نیز برای پوشیدن روی کمان و سپر و زین اسب بکار میرفته است و از الیاف آن پارچه ای می بافته اند که توزی خوانده می شده است و آن از لباسهای تابستانی بوده است مانند کتان، یاقوت حموی اشتباه می کند که اسم این پارچه را از اسم شهر توز (توژ، توچ) در خوزستان مشتق میداند ... (حاشیۀ برهان چ معین)، و توز را که گفته شد پوست درختی است و بر کمان و گلوی تیر کشند، به رنگ زرد است و به قوت مانند ابریشم که به آسانی پاره نگردد، (انجمن آرا) (آنندراج)، توز را به هندی بهوج پتر گویند، (غیاث اللغات) (آنندراج) :
دو ابرو بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز،
فردوسی،
روی چون توز کمان گردد مخالف را به غرب
گر به شرق اندرکشد خسرو سوی مغرب کمان،
فرخی،
بدان، کآن کمان آهن است از درون
دگر چوب و توز و پی است از برون،
(گرشاسب نامه)،
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند،
(گرشاسب نامه)،
نپوشد جز بدو عالم، ز خز و توز پیراهن
نگردد جز که از خورشید، برسوده گریبانش،
ناصرخسرو،
پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم،
مسعودسعد،
بهرام کمان را با استخوان یار کرد و بر تیر چهارپر نهاد و کمان را توز پوشید، (نوروزنامۀ منسوب به خیام)،
تا قامت چون تیر مرا بینی در خاک
چفته شده و خشک چو بی توز کمانی،
سنائی،
چون کمان با پشت گوژ و زردرخساره چو توز
تافته تن چون زه و چون تیر بگشاده دهان،
عبدالواسع،
توز کمان شد بشکل آینه گون برگ سبز
تا سپر زرنگار حربه کشد از کمان،
مجیر بیلقانی،
از پی تیر بلور انداختن
توز رنگین بر کمان کرد آفتاب،
خاقانی،
و هلال از میان سپر ناخج زرین برافراخت و به چوگان مزعفرگوی سیم اندود ... و مهرۀ سیماب گونش از کمان زر و توز بینداخت، (تاج المآثر)،
در کمان سپید توز نهاد
بر سیاه اژدها کمین بگشاد،
نظامی،
حقه پشتی نعوذ باﷲ کوز
چون کمانی که برکشند ز توز،
نظامی،
کمانی برآراست از پشت کوز
پی و استخوان گشته همرنگ توز،
نظامی،
چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد
بس عجب باشد ترا درجعبه گر تیری درست،
عطار،
تیر بالاش چون کمان شد کوز
بر کمان کهن برآمد توز،
امیرخسرو،
پر از کتب اوائل و متقدمان بر پوست توز به زبان و لغت پارسی، (ترجمه محاسن اصفهان ص 16)،
رجوع به دزی ج 1 صص 154-155 شود
لغت نامه دهخدا
توز
شهری است در سرحد پارس قریب به اهواز و معرب آن توج است، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، اما در قاموس، توج و توز هر دو به تشدید ’واو’ آورده و گفته: منه الثیاب التوزیه، (فرهنگ رشیدی)، شهری باشد نزدیک به اهواز و آن شهر در عهد قبل آباد بوده و بعضی گویند شهری بوده است نزدیک به کوفه و اکنون خراب است، (برهان)، شهری بوده در خوزستان و اهواز و بافته ای که در آنجا می بافند توزی گویند و منسوب به آنجا دارند، (انجمن آرا) (آنندراج)، شهری است به فارس و آن را توج نیز گویند، و جامه های توزی و توزیه منسوب بدان است، (از تاج العروس) (از منتهی الارب)، و از آن شهرند محمد لغوی بن عبداﷲ و ابوعلی محمد بن صلت و ابراهیم بن موسی و احمد بن علی که محدثانند، (منتهی الارب) : چون سال بیست و سه اندر آمد از هجرت پیغمبر
، عمر را به اول سال خبر آمد که شهرک، که ملک فارس است سپاه بسیار گرد کرده است به توج، و توج آن شهر است که وی را به پارسی توز خوانند و آن جامهای توزی از آنجا آورند، به کرانۀ فارس است از سوی اهواز، (ترجمه طبری بلعمی)، شهری است از ناحیت پارس اندر میان دو رود نهاده و مردم بسیار و توانگر وهمه جامه های توزی از اینجا برند، (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
توز
جمعکننده و برآورنده و کشنده و حاصل کننده را نیز گویند، (برهان)، کشنده و گذارنده، (فرهنگ رشیدی)، جوینده و اندوزنده و دوشنده، (غیاث اللغات) (آنندراج)، از توختن، یعنی اداکننده و عاریه گیرنده و اندوزنده و جمعکننده و برآورنده و یابنده و کشنده و خواهنده و گسترنده و نماینده و دوزنده و جوینده، (ناظم الاطباء) :
وزآن دورتر آرش رزم توز
چو گوران شه آن گرد لشکرفروز،
فردوسی،
رجوع به توختن شود
لغت نامه دهخدا
توز
طبیعت و خلق، (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، چوب بازی کچه، درختی است، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به توز شود
لغت نامه دهخدا
توز
تاخت و تاراج و غارت و یغما
تصویری از توز
تصویر توز
فرهنگ لغت هوشیار
توز
میل رغبت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توس
تصویر توس
(پسرانه)
طوس، از شخصیتهای شاهنامه، نام شاهزاده و پهلوان ایرانی ملقب به زرینه کفش، فرزند نوذر پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تور
تصویر تور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دومین فرزند فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توزی
تصویر توزی
تهیه شده در توز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توزع
تصویر توزع
پراکنده شدن، متفرق شدن، میان خود قسمت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَعْ عُ)
وزیری کردن. (تاج المصادر بیهقی). وزیر شدن و وزیری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
ترکی است به معنی سامان و آرایش و انتظام و ترتیب لشکر و مجلس و دربار. (غیاث اللغات) (آنندراج). تعلیم و تربیت و انتظام و بند و بست و سامان و آرایش. (ناظم الاطباء). رجوع به تزک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
به معنی توز است که پوست درختی باشد و آن را بر زین اسب و کمان و امثال آن پوشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به توز شود
لغت نامه دهخدا
قبا و جامۀ تابستانی بسیار نازک را گویند و آن را از کتان بافند و منسوب به توز را نیز می گویند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، جامه باشد منسوب به شهرتوز، (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، نام جامۀتابستانی، (صحاح الفرس از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، منسوب به توز و بافته ای که از جنس کتان در آنجا می بافته اند و می پوشیده اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از جامۀ نفیس و در سراج، نوشته: توزی نام جامۀ منسوب به شهر توز، که شهری است از ملک فارس، (غیاث اللغات)، و از ابیات حکیم سنائی و مختاری چنین استنباطمی گردد که آن را از کتان ببافند، (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) : جامه ای است که به شهر توز از ناحیت پارس کنند و همه جامه های توزی از اینجا برند، (حدود العالم)،
ای تنم در هجر تو چون برگ بید اندر خزان
ای دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتاب،
فرخی،
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدرۀ دیباه،
فرخی،
لباس من به بهاران ز توزی و قصب است
به تیرماه خز قیمتی و قز سمور،
فرخی،
شمشاد به رنگ زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد
با سبزه زمین به رنگ بوقلمون شد
وز میغ، هوا به صورت پشت پلنگ،
منوچهری،
گفت ز شاهان حدیث ماند باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتان،
ابوحنیفۀاسکافی،
امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی، مخنقه در گردن عقده های همه کافور، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520)، قبای ملحم و عصابۀ توزی و موزۀ نمدین داشت، (تاریخ بیهقی ایضاً ص 565)،
ز آرزوی طراز توزی و خز
زار بگداختی چو تار تراز،
ناصرخسرو،
سخن چون تار توزی، خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار غم،
ناصرخسرو،
همیشه تا به تموز و به دی بکار شود
لباس توزی و کتان و قاقم و سنجاب،
ابوالفرج رونی،
در آفتاب امن تو اکنون به کازرون
توزی رفو کنند به تأثیر ماهتاب،
مختاری (از انجمن آرا)،
ماه از برای خدمت تخت خدایگان
توزی دهد زمین را هر شب ز ماهتاب،
مختاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
به خشم گفت که تا روی ماه تو دیدم
به تن گداز گرفتم چو توزی از مهتاب،
مختاری (ایضاً)،
کرده گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس،
مسعودسعد،
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب،
سنائی،
بندبندم همه بگشاد چو توزی از ماه
تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی،
سنائی (از انجمن آرا)،
سائل از جامه خانه تو برد
اطلس و خز و توزی و کژورش،
سوزنی،
قاقم و قندز به سرما پنج وشش
توزی و کتان به گرما هفت وهشت،
انوری (از انجمن آرا)،
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بحر سحرش برداشته مدور،
خاقانی،
ماورد و ریحان کن طلب، توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 391)،
گداخت توزی از ننگ صحبت مهتاب
ز بهر اینکه رخ حاسدش چو مهتابست،
رضی الدین نیشابوری،
از ساکنین بیدآباد که اکنون بعضی از آن بنیاد باروی شهر است و بعضی گورستان و باقی خراب تر از گورستان، می شمردم دوهزار مرد ابریشم پوش بر من بگذشت تمامت معمم به قصب و ملبس به جامه های توزی ... (ترجمه محاسن اصفهان)، در صفت زین و کمان، افادۀ زین و کمانی کند که با پوست درخت توز کرده باشند استحکام را:
براوی اندر آمد دو دیده پر آب
همان زین توزی شدش جای خواب،
فردوسی،
چو هومان برآن زین توزی نشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست،
فردوسی،
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی، کفن،
فردوسی،
رجوع به توز شود،
، کشتی، (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء)، به معنی بوزی است به ’بای’ تازی ... (فرهنگ رشیدی)، غراب، (برهان) (ناظم الاطباء) :
هر که بر درگاه او کرد التجا، رست از محن
ایمن است از موج دریا هر که در توزی نشست،
عمید لومکی (ازفرهنگ جهانگیری)،
، کارخانه ای که درآن توز می سازند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ابن ندیم او را ثوری ضبط کرده ولی در اسماء المؤلفین ج 1 ستون 440 توزی آمده است. رجوع به ثوری، عبدالله بن محمد بن ... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
کریم الأصل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تغز
تصویر تغز
تاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوز
تصویر اوز
غو خپله مرد درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوز
تصویر تحوز
بر خویش پیچیدن، گوشه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروز
تصویر تروز
سخت شدن، غلیظ و سخت شدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترز
تصویر ترز
خشک و سخت گردیدن، گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقوز
تصویر تقوز
شادمانی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بوزه اسب تند رو اسب جلد، مرد تیز هوش صاحب ادراک مقابل کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزع
تصویر توزع
پخش شدن پخشیدن، پراکنده شدن، پراکندگی، جمع توزعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزک
تصویر توزک
ترکی تزکش تیر دان، سامان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزه
تصویر توزه
پوست درخت خدنگ توز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزی
تصویر توزی
منسوب به توز، پارچه کتانی نازکی که نخست در شهر توز می بافته اند
فرهنگ لغت هوشیار
بابلی رومی ماه دهم در سال رومی، گرمای سخت داغی گرمای سخت، نام ماه اول تابستان و ماه دهم از سال رومیان، تابستان فصل گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزع
تصویر توزع
((تَ وَ زُّ))
پراکنده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزه
تصویر توزه
((تُ زَ یا زِ))
پوست درخت خدنگ، توز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزی
تصویر توزی
پارچه کتانی که در شهر توز (از شهرهای قدیم فارس) می بافتند، جامه تابستانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توس
تصویر توس
طوس
فرهنگ واژه فارسی سره
کارمزد
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت تبریزی
فرهنگ گویش مازندرانی