جدول جو
جدول جو

معنی تورانیان - جستجوی لغت در جدول جو

تورانیان
کلیۀ مردم اورال آلتائی که در آسیای مرکزی و شمالی و در شمال کشور ایران سکونت دارند و اقوام هن و مجار و ترک از این قومند، (از لاروس)، مردم توران زمین، ساکنان سرزمین توران، مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: ... یکی تورانیان، یعنی فرزندان تور، پسر فریدون که محل سکونت آنها به قول خداینامه و شاهنامه مشرق ایران و ماوراءالنهر بوده است، این دسته مطابق تحقیقات علمی، طوایفی بوده اند آریائی نژادو از تیره ’سکا’ که زبان و آداب آنان ایرانی بوده است و تنها در کیش و تربیت اجتماعی با ایرانیان غربی و شمالی و جنوبی فرق داشته اند، مذهب آنان غالباً پرستیدن عناصر آفتاب و یا بت پرستی بوده است و گروهی شمنی مذهب، که آن نیز شعبه ای از بت پرستی است و از بودائی مأخوذ است بوده اند، شغل آنان چوپانی و صحراگردی وکارشان تاخت و تاز و حمله بر ممالک همسایه برای یافتن چراگاه بوده است، این مردم دیرگاه در ترکستان شرقی با اقوام زردپوست همجوار، و مشغول جنگ و پیکار بودند و در عهد ساسانیان و خاصه انوشیروان با طوایفی ازترکان آلتائی آمیزش یافتند، مردم ماوراءالنهر تا حدود تبت همه از این جنس بوده و همواره در برابر فشار طوایف آلتائی و ساکنان مغولستان و تبت مقاومت می کردند و گاه بگاه نیز به ایرانیان و بنی اعمام خود فشار آورده و جنگهای خونین و درازی براه می انداختند که از آن جمله حروب سلم و تور و ایرج و حرب افراسیاب و کیخسرو و حروب ارجاسپ و گشتاسب است و ... با ساسانیان هم بنام هون سفید و هپتال در زد و خورد بودند ... (ذیل سبک شناسی ج 2 ص 244)، رجوع به مزدیسنا و تاریخ ایران باستان ج 1 ص 218 و فرهنگ ایران باستان ص 238، 241، 251 و 304 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1272 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توراکینا
تصویر توراکینا
(دخترانه)
نام همسر اکتای قاآن مغول
فرهنگ نامهای ایرانی
رجوع به روحانی بضم را شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
مانده و خسته شدن و آزرده گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام دو خانوادۀ باستانی است که در ری و سرخس اقامت داشته اند و آنان را ’عمرانی’ می گفته اند. یکی از افراد این خانواده (علی بن محمد) ممدوح منوچهری شاعر است. رجوع به عمرانی و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 331 شود:
خریدار من تاج عمرانیان است
تو خود خادم تاج عمرانیانی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
کمی بعد از وفات گوند فارس، قندهار و پنجاب به دست یک سلسله از طایفۀ یوه چی افتاد که آنها را از نژاد سک ها می دانند و معروف به کوشانیان هستند، پادشاهان کوشان کوجوله کادفیزس و ویمه کادفیزس جانشین او تمام قلمرو یوه چیان و تخاریان را با قسمت اعظم مستملکات سک ها به تصرف خویش درآوردند و عاقبت بعد از سال 125 میلادی این کشور به پادشاهی تعلق گرفت کانیسکا نام، که در ادبیات بودایی شهرتی به کمال دارد و از مبلغین و معتقدین مؤمن دیانت بودا بشمار است، (از ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمه رشیدیاسمی صص 42-44)، رجوع به کوشان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ کَ دَ)
برآشوفتن. (یادداشت مؤلف). شوراندن. تحریک کردن. برانگیختن. رجوع به شوراندن شود، برهم زدن. بهم زدن. برگرداندن. زیر و رو کردن. بهم آمیختن.چیزی را زیر و زبر کردن تا نیک ممزوج شود، چنانکه پستی و سویقی را با آب یا با شکر. مخلوط کردن. آشوردن. آشوریدن. بشورانیدن. حرکت دادن. (از یادداشت مؤلف). آمیختن کنانیدن و آمیزش فرمودن. (ناظم الاطباء) : خاکستر شیخ که بتازی ’درمنه’ گویند در آب کنند و نیک بشورانند و یک شبانه روز بگذارند تا صافی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروها بکوبند و نرم بسایند چندانکه توانند و این کوفته در آب کنند و بشورانند به آهستگی و اندک اندک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و دیگرباره آب زیاده می کنند و می شورانند و آنچه بر سر می آید و به آب میرود به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اجداح، اجتداح، تجدیح، جدح، شورانیدن پست را. خوض، آمیختن شراب را و شورانیدن. (منتهی الارب). حرث، شورانیدن آتش. (تاج المصادربیهقی). الحضو، آتش فاشورانیدن. (المصادر زوزنی).
- برشورانیدن، بهم زدن هر مایع آمیخته با چیزی تا خوب درآمیخته شود.
- شورانیدن زمین، اثاره. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شیار کردن زمین. (از منتهی الارب). شخم زدن آن. شیار کردن آن: شهر به شهر و منزل به منزل شدند [فرعون و هامان] تا به مصر رسیدند... و بر در مصر یک پاره زمین بود ویران بر راه بادیه فرعون آن زمین رابشورانید و آباد کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
، منقلب کردن: شورانیدن دل، دل بهم زدن. (یادداشت مؤلف).
- شورانیدن خویشتن،برهم زدن حالت طبیعی مزاج: و بسیار مردم اولی تر آن باشد که اندر این فصل دارو [یعنی مسهل] نخورند و خویشتن را نشورانند و اخلاط نجنبانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شورانیدن منش، بهم زدن طبیعت. منقلب کردن حالت. دل بهم زدن. حال تهوع پدید آوردن: حب النیل... منش بشوراند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
، متموج کردن. به موج آوردن. (یادداشت مؤلف). متلاطم کردن دریا. (فرهنگ فارسی معین) : و آن بادها که دریا بشوراند و درخت برکند و گیاه تباه کند و آب سرد کند. (التفهیم)، مشوش کردن. (یادداشت مؤلف). پریشان فرمودن. (آنندراج). پریشان کردن. آشفته کردن: ابن المقفع را در سرای خالی بنشاندند چنانک هیچ چیز نبایستش و کس خاطرش نشورانید و او مشق همی کرد و همی نوشت [نقیضۀ قرآن را] . (مجمل التواریخ).
بهر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را.
نظامی.
- شورانیدن خواب بر کسی، بیدار کردن وی:
که چشم نازنین در خواب ناز است
مشوران خواب بر وی شب دراز است.
آصف جعفر.
، برانگیختن. برهم زدن. آشوفتن. به آشوب واداشتن. به آشوب کشاندن: عبدوس را بخواند... و گفت ما را این بدرگ [غازی] بهیچ کار نیاید که بدنام شد بدینچه کرد و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)، برانگیختن مردم را. ایجاد فتنه و آشوب کردن. (فرهنگ فارسی معین). به انقلاب داشتن. (یادداشت مؤلف) : بعد از آن بنگرند که این ترکمانان چه کنند اگر آرمیده باشند و مجاملتی در میان می آرند خود یکچندی بباشند و ایشان رانشورانند. (تاریخ بیهقی). اگر حالی باشد دیگرگون تااین مرد [سوری] بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشورانند. (تاریخ بیهقی)، غسل دادن. (ناظم الاطباء). شوراندن. درشورانیدن: از راههای دور، رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب [رود گنگ] شورانند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414).
- درشورانیدن،شورانیدن. شوراندن. غسل دادن: تصیؤ، درشورانیدن سررا به شستن چنانکه چرک از وی پاک نشود. (منتهی الارب). تصیئه. (منتهی الارب).
، استعمال سلاح. بکار بردن آلت و ابزار جنگ: مردی جلد وکاری و سوار نیک و به شورانیدن همه سلاحها استاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572). و ریشه همین کلمه است در لغت مرکب سلحشور. و رجوع به سلحشور شود، آلوده کردن، دیوانه کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
این کلمه از عابر مشتق است که بمعنی گذر کردن از نهر یا مکانی دیگر میباشد، و یا اینکه از عابر مشتق است که جد ابراهیم خلیل بود. چون ابراهیم از گذرگاه فرات گذشته به اراضی فلسطین درآمد کنعانیان وی را به عبرانی ملقب نمودند، و از پس این لقب در خانوادۀاو باقی ماند. در نزد مصریان و فلسطینیان نیز بدین لقب معروف گشتند. اما اصل و منشاء این قوم آنکه اولاًیزدان پاک ابرام را که در آور کلدانیان سکونت داشت اختیار فرمود او را برحسب مسمای اسمش پدر طوایف بسیار و مخصوصاً پدر قوم برگزیدۀ خود قرار داد و دیانت آنها اصل و اصول دیانت عبادت خدائی است که متصف بصفت توحید است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به یهود شود
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ مَ دَ)
گوراندن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گوراندن شود
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
مردم شروان. اهالی شهر شروان. ساکنان شروان:
من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من
خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده.
خاقانی.
قوت قوت عراق از مادت نطق من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ وَلْ لا)
گروهی که به دوستی علی و خاندان و اولاد او تظاهر می کردند. رجوع به سبک شناسی بهار ج 3 ص 255 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در 4 هزارگزی شمال خاوری لاهیجان و 3 هزارگزی شمال شوسۀ لاهیجان به لنگرود، جلگه و معتدل مرطوب مالاریایی است، سکنۀ آن 451 تن است، آب آن از شمرودتأمین میشود، محصول آن برنج و ابریشم و میوه جات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
یا تیموریان، سلسله ای که مؤسس آن امیر تیمور گورکان بود، این سلسله از سال 771 تا 906 هجری قمری سلطنت کردند، رجوع به تیموریان شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ)
آل مروان. بنی مروان. سلسله ای که از 380 تا 489 (478) هجری قمری بر دیاربکر (آمد) و ارزن و میافارقین و کیفا و جزیره حکومت داشته است. نسبت آنان به دوستک کردی حمیدی میرسد. مؤسس سلسله را ’باد’ رهبر کردان حکمران حصن کیفا نوشته اندکه به مرزهای ارمنیه حمله برد و قلعۀ ارجیش را اشغال کرد و پس از درگذشت عضدالدولۀ بویهی تسلط خود رابر آمد (دیار بکر) و میافارقین و نصیبین گسترش داد و در 380 هجری قمری در جنگ با حمدانیان کشته شد. پس ازوی خواهرزادۀ کردنژادش ابوعلی حصن بن مروان جای او را گرفت و سلسله به نام او به بنی مروان یا آل مروان یا مروانیان مشهور شد و پس از ابوعلی ممهدالدوله ابومنصور سعید بن مروان (387 تا 402) و از بعد وی نصرالدوله ابونصر احمد بن مروان (از 402 تا 453) بر نواحی مذکور حکومت کرد و خود در میافارقین مستقر بود و قصری در چهار فرسنگی میافارقین ساخته بود و فرزندش سعد برآمد (دیار بکر) حکم می راند. ناصرخسرو به هنگام عبوراز میافارقین و آمد از این نصرالدوله یاد می کند و می نویسد: مردی صدساله است و هست. نظام الدین (نظام الدوله) ابوالقاسم نصر بن احمد (حاکم میافارقین) و سعید برادر ابوالقاسم فرزند نصرالدوله (حاکم آمد) و سپس ابوالمظفر منصور بن نصر (از472 تا 489 یا 478) هجری حکومت داشته اند. بقایای این سلسله را حسام الدین تمرتاش بن ایلغاری صاحب ماردین در 532 بر انداخته است
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
جمع واژۀ حرانی منسوب به حران. شهرت مردم حران است. ابن الندیم گوید مأمون در آخر روزگار خویش قصد غزو روم کرد و چون به دیار مضر رسید مردمان او را پذیره شده دعا می گفتند. در میانه جماعتی از حرانیان بودند با قباهای بلند و موی دراز بر بالا زده مانند موی قره جد سنان بن ثابت. مأمون از دیدار آنان شگفتی نمود و گفت شمایان کدام فرقه از اهل ذمه اید؟ گفتند ما حرنانیانیم. پرسید ترسا؟ گفتند نی ! گفت از یهود؟ گفتند نی ! گفت پس مجوس ؟ گفتند نی ! پرسید آیا شما را کتابیست ؟ در پاسخ تمجمج کردند. گفت در این حال از زنادقه و بت پرستان اصحاب الرأس روزگار پدرم رشید باشید و خون شما رواست و در ذمۀ اسلام نیستید. گفتند ما جزیه گزارانیم. گفت جزیه اهل کتاب راست و شما را کتاب نیست. اکنون یکی از دو راه بگزینید، یا مسلمانی گیرید و یا به یکی از دینهای دیگر پیامبران که خدای تعالی در کتاب خود یاد کرده درآیید، وگرنه یک تن از شما را زنده نمانم. شما را تا بازگشت این سفر زمان است، اگر قبول اسلام کردید یا دینی از ادیان اهل کتاب پذیرفتید چون بازگردم در امان باشید، وگرنه بقتل شما فرمان کنم و بیختان براندازم. چون مأمون از آن منزل برداشت حرنانیان زی خویش بگردانیدند و موی باز کردند و پوشش قبا ترک گفتند و بسیاری ترسائی گرفتند و زنار پوشیدند و طائفه ای اسلام آوردند و شرذمه ای بر حال پیشین بایستادند پریشان و چاره اندیش، تا فقیهی از اهل حران گفت من چیزی برای نجات شما یافته ام تا بدان از مرگ رهائی یابید. حرانیان مالی عظیم که از زمان هارون تا آن روز در بیت المال خویش برای روزگار نوائب و حوادث گرد کرده بودند بدو بردند و او گفت: چون مأمون بازآید بدو بگوئید ما صابیانیم، چه این نام در کتاب خدای عزاسمه آمده است، شما این نام بخود گیرید تا از مرگ خلاص یابید. لکن مأمون از این سفر بازنگشت و به بذندون درگذشت. و نام صابی بر این قوم از آن روز ماند، چه تا آنگاه در حران و نواحی آن قومی بدین نام نبود. چون خبر وفات مأمون بشنودند بیشتر آنان که ترسائی گرفته بودند مرتد شدند و به حرنانیت بازگشتند و موی خویش دراز کردند، چنانکه از پیش بود. لکن مسلمانان قبا پوشیدن آنان را منع کردند، چه قبا لبس اصحاب سلطان بود. و آنان که مسلمانی پذیرفتند ارتداد نتوانستند آورد، چه حکم ارتداد از اسلام قتل است. از اینرو در زیر پردۀ نام اسلام دین خود نگاه میداشتند، و زنان حرنانیه می گرفتند و نرینه ها را مسلمان و مادینه ها را حرنانی می داشتند و روش مردم ترعوز و سلمسین دو قریۀ بزرگ نزدیک حران تا بیست سال این بود، تا آنکه دو فقیه مسلمان حرنان ابوزراره و ابوعروبه و سایر مشایخ اسلامی آنجا تزویج زنان حرنانی را منع کردند و گفتند چون اهل کتاب نیستند گرفتن آنان حرام باشد و هنوز تا بدین زمان (337 هجری قمری) بعض مردم آنجا حرنانی و برخی مانند بنوابلوط و بنوقیطران بر مذهب نصاری باشند. (فهرست ابن الندیم). خوارزمی گوید: کلدانیان آنانند که صابیان و حرانیان نامیده شوند، و بقایای ایشان در حران و عراق هستند و پیغمبر خود بوذاسپ را میدانند که در هند ظهور کرد، و برخی از ایشان میگویند که هرمس بوده است. اما بوذاسپ در روزگار شاه طهمورث بود و دبیری پارسی را او آوردو این قوم را در زمان مأمون صابئین نام نهادند. اما صابئیان حقیقی فرقه ای از نصاری و باقی مانده های سمنیان در هند و در چین هستند. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (حاشیۀ مزدیسنا ص 56). حرانیان از قدیم الایام به ریاضیات و نجوم و بعد از آن به فلسفه توجه داشتند. فخر رازی مدعی بوده است که محمد زکریای رازی اعتقاد به قدماء خمسه (مکان، زمان، نفس، هیولی و خدا) را از حرانیان گرفته است، ولیکن حقیقت آن است که این اعتقاد پس از رازی در میان حرانیان راه یافت. (تاریخ علوم عقلی ج 1 ص 10 و 169). و رجوع به حرّان و صابئین شود
لغت نامه دهخدا
عنوان آفرودیته، بعنوان الهۀ آسمانها و حامی عشق آسمانی، (دایرهالمعارف فارسی)، بزعم اساطیر قدیمۀ یونان یکی از پریهای موسوم به موسه است که حامیان علوم و معارف و صنایع مستظرفه میباشند، در صورت یک دختر ملبس به لباس آبی و مزین بستاره ها و کواکب تصویرش میکردند و یک کرۀ سما در دست میگرفت، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
فرقه ای که افراد آن از آیین زروانی پیروی می کردند. (فرهنگ فارسی معین 590). پیروان زروان. رجوع به زروان، مادۀ قبل و ایران باستان ج 2 صص 1523- 1525 شود
لغت نامه دهخدا
توراکینا خاتون، زوجه اوکتای بن چنگیزخان و مادر کیوک خان است که پس از اوکتای قاآن چندی به جای شوهر حکم راند، رجوع به تاریخ جهانگشا ج 1 ص 34، 195، 200، 203 و 206 و ج 2 ص 241، 243، 244 و 247 و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 55 و 56 و تاریخ مغول اقبال شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ)
تاراندن. پراکندن. فراری ساختن. دور کردن. با حرکتی یا عملی یا گفتاری کسی یا حیوانی را ترساندن و به رفتن واداشتن. چیزی را از هم پاشیدن. رجوع به تاراندن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَرْ را)
این نام را بگروهی دادند که پس از جلوس شاه اسماعیل صفوی و تأسیس دولت صفویه از جانب شاه مأمور گشتند که در کوچه ها و رهگذرها، علی علیه السلام و جانشینان او را بستایند و از خلفای قبل از علی تبرا کنند:... اما پس از جلوس شاه طهماسب اول و خشک شدن خونها و براه افتادن تولائیان و تبرائیان در کوچه و بازارهاو انتشار کتب و باز شدن مکتب خانه ها در مدت پنجاه سال احوال دیگرگون میشود. (سبک شناسی بهار ج 3 ص 255)
لغت نامه دهخدا
در تاریخ جهانگشای جوینی نام قبیله ای ذکر شده است از ترکان: از لشکر سلطان اورانیان که هم از قبیل اعجمیان بودندی، (جهانگشای جوینی)، و اغلب لشکر او جماعتی ترکان بودند از خیل خویشان مادرش که ایشان را اورانیان خواندندی، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
آل بویه، بویهیان:
خانه یعقوبیان و خانه بویانیان
خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار،
فرخی،
و در این عهد غلبۀ دیلم بود و همه ممالک بویانیان بگرفتند، (مجمل التواریخ و القصص)، رجوع به آل بویه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ گَ دَ)
سبب شدن آوردن را
لغت نامه دهخدا
سلسله ای از امرا که پس از درگذشت ابوسعید بهادرخان در قسمتی از ایران حکومت کردند، 738- 758 هجری قمری) مؤسس آن امیر شیخ حسن کوچک پسر امیر تیمورتاش بن امیر چوپان سلدوز است و پس از اوپسرش ملک اشرف حکومت کرد، خاندان چوپانی منحصر بهمین دو تن میباشد، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 396، تاریخ عصر حافظ ج 1، ادوارد برون ج 3، طبقات سلاطین اسلام ص 194 و تاریخ کرد ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مردمان خزران. اهل خزران:
بخزرانیان راست آراسته
ز چپ بانگ برطاس بر خاسته.
نظامی.
مگر ز آفت آن بیابانیان
براحت رسد کار خزرانیان.
نظامی.
بفرمود سر تا گذرگاه کوه
ببندند خزرانیان هم گروه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ فِ دَ)
خوراندن. دادن که بخورد. به خوردن واداشتن. اطعام. (یادداشت بخط مؤلف) :
بهل این خواب و خور که عار این است
مخور و میخوران که کار اینست.
اوحدی.
- درخورانیدن، نزدیک کردن. محبوب کردن. مورد توجه قرار دادن: شیخ گفت خویشتن در ایشان درخورانید وخود را بدوستی ایشان دربندید. (اسرار التوحید).
، چرانیدن، چون: خورانیدن مرغزاری ستور را، پیمودن. تشریب. به آشامیدن واداشتن. به آشامیدن فرمودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ملک المعظم شمس الدوله فخرالدین ایوب، ازامرای بنی ایوب است، وی در سودان و یمن جنگها کرد و فاتح شد و مدتی در دمشق و اسکندریه فرمانروا بود و در سال 576 هجری قمری درگذشت و مردی کریم بود، (از قاموس الاعلام ترکی)، رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 167 شود
پسر طغرل شاه، از سلاجقۀ کرمان که پس از پدر با برادرانش، بهرامشاه و ارسلانشاه به مدت هشت سال نزاع داشت و به هر چندگاه یکی از این سه نفر حاکم کرمان می شدند، رجوع به تاریخ گزیده ج 1 ص 479 و 480 و تاریخ افضل و قاموس الاعلام ترکی شود
ملک المعظم، وی هشتمین از ملوک ایوبی مصر و پسر ملک صالح نجم الدین ایوب است که پس از وفات پدر در سال 647 هجری قمری به حکومت رسید و در جنگهای صلیبی شرکت کرد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
برادر سلطان شاه بن قاورد که پس ازبرادر در سال 476 هجری قمری به سلطنت کرمان رسید و سیزده سال حکومت راند و در سال 487 هجری قمری درگذشت، رجوع به سلاجقۀ کرمان و حبیب السیر و تاریخ افضل شود
ابن قطب الدین تهمتن، پادشاه هرموز که از حدود 747-779 هجری قمری سلطنت کرد، (از اعلام دیوان حافظ چ قزوینی)، رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 86، 137، 225، 226 و 355 و 375 شود
خواجه جلال الدین تورانشاه، حاکم ابرقو و نشاندۀ شاه شجاع، رجوع به تاریخ گزیده ج 1 ص 696، 697، 706 و 707 و حبیب السیر ج 3 ص 305، 313 و 316 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا دَ)
توانستن و قابل شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 289 و ص 308 شود
لغت نامه دهخدا
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آنرا) آشفتن، یا بهم گوراندن، گوراندن، یا گوراندن کار را. آشفته کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
متلاطم کردن (دریا)، بر انگیختن مردم را ایجاد فتنه و آشوب کردن، دیوانه کردن، بامیختن واداشتن، آلوده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تاراند تاراند خواهد تاراند بتاران تاراننده تارانده) پراکندن متفرق ساختن، دور کردن، زجر کردن ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورانیدن
تصویر خورانیدن
بخوردن واداشتن غذا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورانیدن
تصویر شورانیدن
((دَ))
آشوب کردن، به هیجان آورن، برانگیختن، دیوانه کردن، آلوده ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورانیدن
تصویر خورانیدن
((خُ دَ))
به خوردن واداشتن، خوراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارانیدن
تصویر تارانیدن
((دَ))
دور کردن، ترسانیدن، تاراندن
فرهنگ فارسی معین