بوته های خار که بر روی دیوار و دور باغ و پالیز قرار می دهند، کلبه ای که از بوته ها و شاخ و برگ درخت در کنار کشتزار درست کنند، برای مثال بباید رفتن آخر چند باشی / چو متواری در این خانۀ تواره (ناصرخسرو - ۴۶۰)، خانه ای که در آن سرگین چهارپایان و کاه و خار و خاشاک بریزند
بوته های خار که بر روی دیوار و دور باغ و پالیز قرار می دهند، کلبه ای که از بوته ها و شاخ و برگ درخت در کنار کشتزار درست کنند، برای مِثال بباید رفتن آخر چند باشی / چو متواری در این خانۀ تواره (ناصرخسرو - ۴۶۰)، خانه ای که در آن سرگین چهارپایان و کاه و خار و خاشاک بریزند
بمعنی کیسه که در آن دانه انداخته بخورد اسپان دهند و به عربی آن را مخلاه گویند و به فارسی تبره به حذف واو نیز آمده. (از آنندراج). معروف است. (شرفنامۀ منیری). کیسه و خریطۀ شکارچی و کیسۀ بندداری که بر سر اسب و استر و خر زنند مانند توبرۀ کاه خوری و توبرۀ جوخوری. (ناظم الاطباء). مخلاه. (دهار) (نصاب). علیقه. (نصاب). پلاس آخر. کیسه ای که کاه یا جز آن در آن کنند و خوردن را بر ستور آویزند. کیسۀ بزرگ. کیسه ای که در آن علوفه ریزند و بر سراسبان کنند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). یاد نیاری به هر بهاری جدت توبره برداشتی شدی به سماروغ. منجیک (از یادداشت ایضاً). آلت کفش دوزان از توبره بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). من زرق او خریدم و خوردم بروی او زاد عزیز خویش و تهی کرده توبره. ناصرخسرو. کی ریزم آبروی چو تو بی خرد بر طمع آنکه توبره پرنان کنم ؟ ناصرخسرو. و در هر فرسخی صدهزار سوار را بازمی گردانید تا تنها ماند. به غاری درشد و توبرۀ اسب در گردن انداخت. (قصص الانبیاء). و من از آن سنگهایم که بر اصحاب... باریدم هر دو رابرداشت و در توبره نهاد. (قصص الانبیاء). توبه تباه کردم و گفتم مرا بده یک بوسه پیش از آنکه کنی ریش توبره. سوزنی. ازبهر مرکب تو که نعلش سزد هلال شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره. ظهیر (از شرفنامۀ منیری). تاج توافسوس که از سر به است جل ز سگ و توبره از خر به است. نظامی. شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه را که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جو بر گردن آویز و... بیرون شو. (تذکره الاولیاء عطار). فریاد از این خران که ندارد به نزدشان صد کیسه شعر، رونق یک توبره شعیر. کمال اسماعیل (از شرفنامۀ منیری). وآنکه او را ز خری توبره باید بر سر فلکش لعل به دامان دهد و زر به جوال. کمال اسماعیل. - توبرۀ ابزار، توبره ای که افزارهای خود چون ماله و تیشه و شاقول و تراز و ریسمان کار خود را بنایان، و اره و رنده و مانند آن را نجاران در آن نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - توبرۀ شبان (شتربان) ، صفن. صفنه. که زاد و اسباب خود در وی نهند. - توبرۀ شکارچی، مقنب. که صیاد صید در وی اندازد. - توبره کش، آنکه توبره حمل کند: قاطر پیشاهنگ آخرش توبره کش میشود. - توبرۀ گدایی، کیسۀ گدائی که در آن هر چیز یافت شود. رجوع به تبره شود
بمعنی کیسه که در آن دانه انداخته بخورد اسپان دهند و به عربی آن را مِخْلاه گویند و به فارسی تبره به حذف واو نیز آمده. (از آنندراج). معروف است. (شرفنامۀ منیری). کیسه و خریطۀ شکارچی و کیسۀ بندداری که بر سر اسب و استر و خر زنند مانند توبرۀ کاه خوری و توبرۀ جوخوری. (ناظم الاطباء). مخلاه. (دهار) (نصاب). علیقه. (نصاب). پلاس آخُر. کیسه ای که کاه یا جز آن در آن کنند و خوردن را بر ستور آویزند. کیسۀ بزرگ. کیسه ای که در آن علوفه ریزند و بر سراسبان کنند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). یاد نیاری به هر بهاری جدت توبره برداشتی شدی به سماروغ. منجیک (از یادداشت ایضاً). آلت کفش دوزان از توبره بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). من زرق او خریدم و خوردم بروی او زاد عزیز خویش و تهی کرده توبره. ناصرخسرو. کی ریزم آبروی چو تو بی خرد بر طَمْع آنکه توبره پرنان کنم ؟ ناصرخسرو. و در هر فرسخی صدهزار سوار را بازمی گردانید تا تنها ماند. به غاری درشد و توبرۀ اسب در گردن انداخت. (قصص الانبیاء). و من از آن سنگهایم که بر اصحاب... باریدم هر دو رابرداشت و در توبره نهاد. (قصص الانبیاء). توبه تباه کردم و گفتم مرا بده یک بوسه پیش از آنکه کنی ریش توبره. سوزنی. ازبهر مرکب تو که نعلش سزد هلال شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره. ظهیر (از شرفنامۀ منیری). تاج توافسوس که از سر به است جل ز سگ و توبره از خر به است. نظامی. شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه را که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پُر جو بر گردن آویز و... بیرون شو. (تذکره الاولیاء عطار). فریاد از این خران که ندارد به نزدشان صد کیسه شعر، رونق یک توبره شعیر. کمال اسماعیل (از شرفنامۀ منیری). وآنکه او را ز خری توبره باید بر سر فلکش لعل به دامان دهد و زر به جوال. کمال اسماعیل. - توبرۀ ابزار، توبره ای که افزارهای خود چون ماله و تیشه و شاقول و تراز و ریسمان کار خود را بنایان، و اره و رنده و مانند آن را نجاران در آن نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - توبرۀ شبان (شتربان) ، صفن. صفنه. که زاد و اسباب خود در وی نهند. - توبرۀ شکارچی، مقنب. که صیاد صید در وی اندازد. - توبره کش، آنکه توبره حمل کند: قاطر پیشاهنگ آخرش توبره کش میشود. - توبرۀ گدایی، کیسۀ گدائی که در آن هر چیز یافت شود. رجوع به تُبْره شود
نشیمن و خانه و دیواری را گویند که از نی و علف سازند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خانه ای که از نی و علف سازند و در آن مستحفظین باغ انگور پناهنده شوند. (ناظم الاطباء) : بباید رفت آخر چند باشی چو متواری در این خانه تواره. ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
نشیمن و خانه و دیواری را گویند که از نی و علف سازند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خانه ای که از نی و علف سازند و در آن مستحفظین باغ انگور پناهنده شوند. (ناظم الاطباء) : بباید رفت آخر چند باشی چو مُتْواری در این خانه تواره. ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
خانه ای باشد که در آن بجز سرگین و پلیدی و کاه هیچ نبود. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که در آن کاه و سرگین و پلیدیها ریزند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). زبیل دان. (ناظم الاطباء) ، خار سر دیوار و دور باغ و فالیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :... خاکستر از زیر دیگ هریسه برداشت و ببام برآورد و بر بام او مغاکی بود تا آگنده شود و پاره ای آتش در میان خاکستر بود و وی ندانسته بود، باد برد و آن آتش بر تواره زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا ص 113)
خانه ای باشد که در آن بجز سرگین و پلیدی و کاه هیچ نبود. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که در آن کاه و سرگین و پلیدیها ریزند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). زبیل دان. (ناظم الاطباء) ، خار سر دیوار و دور باغ و فالیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :... خاکستر از زیر دیگ هریسه برداشت و ببام برآورد و بر بام او مغاکی بود تا آگنده شود و پاره ای آتش در میان خاکستر بود و وی ندانسته بود، باد برد و آن آتش بر تواره زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا ص 113)
به معنی دوم، گواره که گلۀ گاومیش باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). رمۀ گاو و خر. (صحاح الفرس). مطلق رمه. (مؤلف) : وای از آن آوا که گرگوباره زآنجا بگذرد بفکند نازاده بچه، بازگیرد زاده شیر. منجیک. ناید هگرز زین یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. هرگز کس آن ندید که من دیدم زین بی شبان رمه یله گوباره. ناصرخسرو (از آنندراج). نشناسم از این عظیم گوباره جز دشمن خویش بالمثل یک تن. ناصرخسرو. شو حذر دار حذر زین یله گوباره بل نه گوباره کز این قافلۀشیطان. ناصرخسرو. ، جایگاه گاوان. (برهان). طویلۀ گاو. (آنندراج) : تو گاوان را به گوباره سزایی چگونه ویس را از رام پایی ؟ (ویس و رامین). در این گوباره چون گردی بر آخور چون خر عیسی به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی. سنائی. مانند گاو چشم به گوباره بر مدار. ابن یمین. ، گاوبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
به معنی دوم، گواره که گلۀ گاومیش باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). رمۀ گاو و خر. (صحاح الفرس). مطلق رمه. (مؤلف) : وای از آن آوا که گرگوباره زآنجا بگذرد بفکند نازاده بچه، بازگیرد زاده شیر. منجیک. ناید هگرز زین یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. هرگز کس آن ندید که من دیدم زین بی شبان رمه یله گوباره. ناصرخسرو (از آنندراج). نشناسم از این عظیم گوباره جز دشمن خویش بالمثل یک تن. ناصرخسرو. شو حذر دار حذر زین یله گوباره بل نه گوباره کز این قافلۀشیطان. ناصرخسرو. ، جایگاه گاوان. (برهان). طویلۀ گاو. (آنندراج) : تو گاوان را به گوباره سزایی چگونه ویس را از رام پایی ؟ (ویس و رامین). در این گوباره چون گردی بر آخور چون خر عیسی به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی. سنائی. مانند گاو چشم به گوباره بر مدار. ابن یمین. ، گاوبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
توبره در خواب خیر و برکت و منفعت است، خاصه که نو بود. اگر بیننده توبره داشت یاکسی به وی داد، دلیل که از کسی خیر و منفعت بدو رسد. اگر بیند توبره های زیاد او ضایع شد، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
توبره در خواب خیر و برکت و منفعت است، خاصه که نو بود. اگر بیننده توبره داشت یاکسی به وی داد، دلیل که از کسی خیر و منفعت بدو رسد. اگر بیند توبره های زیاد او ضایع شد، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین