جدول جو
جدول جو

معنی تواکن - جستجوی لغت در جدول جو

تواکن
(تَ کُ)
غلیواژ. (آنندراج). زغن و غلیواج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توان
تصویر توان
نیرو، زور، قوه، قدرت، طاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توازن
تصویر توازن
هم وزن شدن، هم سنگ شدن، با هم برابر گشتن در وزن
فرهنگ فارسی عمید
پرنده ای میوه خوار ویژۀ نواحی گرم امریکا با منقار بزرگ و پهن و پرهای رنگین، در علم نجوم صورتی فلکی در نیمکرۀ جنوبی آسمان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
درهم و شوریده شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جالس. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، پرندۀ نشسته بردیوار یا چوب یا درخت. (از اقرب الموارد) ، مرغ بیضه در زیر گرفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ تخم در زیر گرفته. (ناظم الاطباء). ج، وکون
لغت نامه دهخدا
(تَرْ)
تمکن. (تاج المصادر بیهقی). جای گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَکَ / کِ دَ / دِ)
دواکننده. دواساز. چاره ساز. شفابخش. شفاده. (یادداشت مؤلف) :
بازدار ای دواکن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من.
نظامی.
رجوع به دوا کردن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ کِ)
جزیره ای به خلیج عربستان. (نخبه الدهر دمشقی). شهر مشهوری است در ساحل بحرالحار که لنگرگاه است برای کشتی هائی که از جده می آیند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَکِ)
جمع واژۀ ساکنه. به معنی باشندگان. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(تُنْ کَ)
ناحیه ای در شمال شرقی هندوچین و در شمال ویتنام که مساحت آن 116000 کیلومترمربع است. پایتخت آن هانویی شامل تونکن علیا و تونکن سفلی است. تونکن از مستعمرات فرانسه بود ولی کمونیستها تحت رهبری هوشی - مینه پس از جنگهای بسیار سخت با فرانسه (1945-1954 میلادی) آن را بازگرفتند و آن اکنون بخش اساسی قسمت شمال ویتنام (ویتنام شمالی) را تشکیل میدهد و 98561000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ فارسی معین ج 5). رجوع به لاروس و قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تونکین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
روی گردانیدن و کناره گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انحراف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ترک دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترک گفتن کسی را و یاری او نکردن. (از اقرب الموارد) ، بر یکدیگر اتکال کردن. (مجمل اللغه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بر یکدیگر اعتماد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به همسنگ آمدن. (زوزنی). هم سنگ شدن. (دهار). برابر و هم سنگ شدن دو چیز. (آنندراج). هموزن شدن و همدیگر سنجیده گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم سنگی. معادله. سنجیدن. سنجش. بهم سنجیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لکنت نمودن با خود تا مردم خندد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از توازن
تصویر توازن
هم سنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توکان
تصویر توکان
فرانسوی نکرنگی از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ساکنه، باشندگان ماند گاران، خموشان وات ها (حروف) جمع ساکنه بدون حرکت (حرف) بی حرکت مقابل متحرک
فرهنگ لغت هوشیار
وا کننده باز کننده. یا در واکن. ابزاری که در قوطی و بطری و مانند آنرا باز کند. یا در بطری واکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توان
تصویر توان
قوت و قدرت و طاقت، استطاعت، تاب، زور و قوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواکل
تصویر تواکل
تن دردهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توازن
تصویر توازن
((تَ زُ))
هم وزن شدن، هم سنگ گردیدن، هم وزنی، هم سنگی، جمع توازنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توان
تصویر توان
((تَ))
نیرو، زور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توان
تصویر توان
طاقت، قدرت، قوه
فرهنگ واژه فارسی سره
برابری، تعادل، قرینه، موازنه، هم سنگی، هم وزنی، تناسب، موزونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استطاعت، استعداد، انرژی، تاب، تحمل، توانایی، رمق، زور، طاقت، قابلیت، قدرت، قوا، قوت، کارآیی، نیرو، وسع، یارا، قوه، نما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاوان، نیرو
فرهنگ گویش مازندرانی
تعادل
دیکشنری اردو به فارسی