جدول جو
جدول جو

معنی توأبه - جستجوی لغت در جدول جو

توأبه
(تُ ءَ بَ)
از ’ؤب’، تؤبه. (اقرب الموارد). عار و ننگ و فضیحت و رسوائی و هر چیز که از آن شرم داشته می شود. (ناظم الاطباء). خواری و رسوائی. عار. حیاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توانچه
تصویر توانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواربه
تصویر مواربه
در بدیع استعمال کلماتی که مضمون آن زننده، باشد اما بتوان با تصحیف و تغییر برخی از کلمات رفع اعتراض کرد و ذم را به صورت مدح درآورد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ چَ / چِ)
تپانچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری). بر وزن و معنی طپانچه است که به عربی لطمه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تپانچه و طپانچه شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
دزد شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلصص. (اقرب الموارد) (المنجد) ، بی سردار و حاکم کارزار کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیری نمودن و مانند شیر غریدن. (از المنجد). رجوع به ترابل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ثلاثی مجرد ابو، ابیت له تأبیه، گفتم او را پدر من فدای تو باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از غایت تواضعو یا محبت پدر خویش را فدای کسی کردن (در گفتار)
آگاه گردانیدن، بیاد کسی دادن، تهمت کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ لَ بَ)
تأنیث تألب. رجوع به تألب شود، یکی تألب، بمعنی درختی کوهی که از آن کمان سازند:
و نحت له عن ارز تألبه
فلق ٌ فراع معابل طحل.
امروءالقیس (از تاج العروس ج 1 ص 155).
رجوع به تألب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءَ بی ی)
قوأب: اناء قوأبی. (منتهی الارب) (تاج العروس). رجوع به قوأب شود
لغت نامه دهخدا
(دُ اَ بَ / بِ)
با دو اسب. دارای دواسب. که دو اسب دارد. چون سوار دارندۀ دواسب. با دو اسب شتابنده:
پیاده همه کرد یکسر سوار
دواسبه سوار از در کارزار.
فردوسی.
دو سوار از آن بوالفضل سوری دررسیدند دواسبه از آن دیوسواران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477). صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب) ، تعجیل و شتاب. شتابان. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). کنایه از شتافتن به سرعت و تعجیل است. (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). کنایه از سرعت و به معنی شتاب و جلد، چرا که صاحب دو اسب که به نوبت بر دیگری سوار می رفته باشد البته به نسبت صاحب یک اسب و پیادۀ جلد راه طی خواهد کرد. (غیاث) (از بهار عجم) (از آنندراج). آنکه به مناسب داشتن دو اسب تندتر حرکت کند و زودتربه مقصد می رسد:
دواسبه فرستاده آمد به ری
چو باد خزانی به فرمان کی.
فردوسی.
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دواسبه رود سوار.
سوزنی.
آگه نیی که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست.
خاقانی.
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش.
خاقانی.
دواسبه بر اثر لا بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا به منزل الا.
خاقانی.
آوازۀ رحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه.
خاقانی.
و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه ص 252). هر چند بر اثر گوره خر بشتافت گرد او را دواسبه درنیافت. (سندبادنامه ص 138).
شب و روز برطرف آن رودبار
دواسبه همی راند بر کوه و غار.
نظامی.
به پرخاش زنگی شتابان شدند
دواسبه به سوی بیابان شدند.
نظامی.
زآنجا که چنان یک اسبه راند
دوران دواسبه را بماند.
نظامی.
باز بر موجود افسونی چو خواند
زود او رادر عدم دواسبه راند.
مولوی.
دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودند
که آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت.
سعدی.
غبار قافلۀ عمر چون نمایان نیست
دواسبه رفتن لیل و نهار را دریاب.
صائب.
پیکر مطلوب او را دواسبه استقبال کرد. (حبیب السیر ص 124) ، سپاهی که دارای دو اسب باشد، پیک و قاصد و چپر، شاگرد چپر، چالاک و ساعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ بَ)
موضعی است میان مکه و مدینه، کلان سرین شدن (زن). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ آ بَ)
بیضۀ شپش و کک. ج، صئاب. صئبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ بَ)
ارض مذأبه، زمین گرگ ناک. (آنندراج) (منتهی الارب). زمینی بسیارگرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَبْ بِهْ)
تکبرکننده. (آنندراج). متکبر و سرکش و نافرمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نبرد کردن به بخشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ اَمْ بَ / بِ)
انبه. انبج. منجو. مانجو. نغزک. نام میوه ای که از آن ترشی سازند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به انبه و نغزک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ بَ)
ماده شتری که با جماعت شترسواران همراهی کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ماده شتر فراخ گام و شتابرو تیزرفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
سیر کردن با دیگران و یا پیشی گرفتن ایشان را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). با کسی در موکب او رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، سوار گردیدن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). سوار شدن با کسانی. (ناظم الاطباء) ، پیوسته بودن به کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). مواظبت کردن بر کاری و پیوسته در آن کار بودن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراخ رفتن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ می یَ)
مروارید و لؤلؤ. (ناظم الاطباء). نام مروارید است به نسبت توآم که ساحلی از عمان است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توآم و تؤامیه شود
لغت نامه دهخدا
(خِنْ نَ ءَ بَ)
سوی کلان بینی و سوی بینی از جانب بالای آن. خنّابه. رجوع به خنّابه شود، کبر. نخوت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنّابه
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ بَ)
واحد اثاءب. (منتهی الارب). یک بن اثأب
لغت نامه دهخدا
(حَ ءَ بَ)
دلو بزرگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شیردوشۀ کلان. (منتهی الارب) (آنندراج). شیردوش کلان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِصْ)
تکبر کردن. بزرگی نمودن، منزه شدن از... (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ ءَ بَ)
از ’ت ء ب’، عار و ننگ. (منتهی الارب). ابه. (منتهی الارب). رجوع به ابه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
نام مبارزی است تورانی که پسر او برته نام داشت. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). نام پهلوانی ایرانی. (از فهرست ولف) :
ز تخم توابه چو هشتاد وپنج
سواران رزم و نگهدار گنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ ءَ دَ)
تؤده
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ مَ)
مؤنث توأم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: توأم للذکر و توأمه للانثی. ج، توأمات. (منتهی الارب) ، نوعی از مرکبهای زنان که سایه ندارد. ج، توأمات. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یک نوع محفۀروبازی جهت نشستن زن مانند پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کردن کاری را با کسی که شرم دارد یا خشمناک گردانیدن یا برگردانیدن کسی را از حاجت وی به رسوایی. (منتهی الارب) ، اواسط دلائل و حججی است که بدان بر دعاوی استدلال کنند. (از تعریفات سید جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
فرض کردن چیزی را و لازم و واجب گردانیدن آن. (از منتهی الارب). لازم گردانیدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مواربه در فارسی: شکست دادن، فریب دادن، آسیب رساندن با همدیگر زیرکی کردن مکر و فریب کردن با هم، آفت رسانیدن بیکدیگر، استعمال کلماتی موهن که بتوان با تصحیف و تغییر برخی کلمات رفع اعتراض کرد چنانکه گویند جامی شاعری بنام (ساغری) را چنین هجو کرد: (ساغری میگفت دزدان معانی برده اند هر کجا در شعر من یک نکته خوش دیده اند) (خواندم اکثر شعر هایش را یکی معنی نبود راست میگفت اینکه معنیهاش را دزدیده اند) و چون ساغری از او گله کرد در پاسخ گفت من گفته ام (شاعری میگفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواظبه
تصویر مواظبه
مواظبت در فارسی: نگاهداری برزش برزیدن نگهبانی، تیمار داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواکبه
تصویر مواکبه
همسواری، گشت و گذار، پیوسته کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
سیلی لطمه، کوهه موجه دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توابه
تصویر توابه
رسوائی و عار و حیاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواربه
تصویر مواربه
((مُ رَ بَ یا رِ بِ))
با همدیگر زیرکی کردن، مکر و فریب کردن با هم، آفت رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
((تَ چِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، تپانچه، طپانچه، تبنجه، تس
فرهنگ فارسی معین