جدول جو
جدول جو

معنی توانچه - جستجوی لغت در جدول جو

توانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
فرهنگ فارسی عمید
توانچه(تَ چَ / چِ)
تپانچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری). بر وزن و معنی طپانچه است که به عربی لطمه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تپانچه و طپانچه شود
لغت نامه دهخدا
توانچه
سیلی لطمه، کوهه موجه دریا
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
فرهنگ لغت هوشیار
توانچه((تَ چِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، تپانچه، طپانچه، تبنجه، تس
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تباهچه
تصویر تباهچه
خوراکی که از گوشت و بادنجان درست کنند، بورانی بادنجان، تباهه، تواهه
کباب، برای مثال نه مرد مفتی و قاضی شدم، که دارم دوست / بهین تباهچه ای یا لطیف حلوایی (مظهر - لغتنامه - تباهچه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل یا دیگ کوچک دهان گشاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپانچه
تصویر تپانچه
سلاح گرم کوچک دستی، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
لطمه
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، کاز، سرچنگ، صفعه برای مثال زنم چندان تپانچه بر سر و روی / که یارب یاربی خیزد ز هر موی (نظامی۲ - ۱۵۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوانچه
تصویر خوانچه
طبق چوبی یا فلزی چهارگوش که در آن میوه، شیرینی یا چیزی دیگر گذاشته و بر روی سر از جایی به جای دیگر می برند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ چَ / چِ)
مبدل تپانچه است. (فرهنگ نظام). معروف است و بتازیش لطمه خوانند. و تبنچه و توانچه و توالی (؟) مترادف اینند. (شرفنامۀ منیری). سیلی. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 191). طپانچه. (ناظم الاطباء) :
تبانچه خورد روی دریا ز باد
برون از درون هرچه هست اوفتاد.
میرنظمی (از شعوری ایضاً).
، یک نوع طعامی است، موج دریا. (ناظم الاطباء). رجوع به طپانچه و تپانچه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ)
دهی از دهستان سلگی است که در شهرستان نهاوند واقع است و 580 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دیگ سرگشادۀ کوچک باشد. (برهان). مصغر تیان. دیگ کوچک سرگشاده. (ناظم الاطباء). تیان خرد. تیان کوچک. دیگی که سر گشاده تر از بن دارد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ / چِ)
طپانچه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). به عربی لطمه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). و آن دست زدن بر صورت است در هنگام دلتنگی و عزا نه بمعنی سیلی است و در جای خود مرقوم خواهد شد. (انجمن آرا) (آنندراج). زدن با دست خود بر صورت در هنگام مصیبت و دلتنگی. (ناظم الاطباء). زدن با دست بر رخسار. (فرهنگ نظام). تپنچه و توانچه نیز گویند. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) ، سیلی و کاج نیز نامند. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). تپانچه و لطمه و سیلی. (ناظم الاطباء). چک. کشیده:
بیکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
بزدم چنگ چه سازی چه کنی بانگ زغار.
بوالمثل.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
عنصری.
بسم دزد خواندند و کردند خوار
فراوان تپانچه زدند استوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نباید تپانچه زدن با درفش.
انوری.
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندر آر نخست
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
کجا آن تیغ کآتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد.
نظامی.
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد تپانچه هر دو چشمش کور کرد.
مولوی.
سیلی که زند تپانچه بر سنگ
خود ناله کنان رود به فرسنگ.
امیرخسرو.
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند
دگر تپانچۀ دشمن بهیچ رو نخورند.
ابن یمین.
چو ماندی پس از آن ده سخت پنجه
تپانچه کردیش رخسار رنجه.
جامی.
- امثال:
سگ سیلی میخورد، گربه تپانچه، نظیر: سگ صاحبش را نمی شناسد، ازدحام مردم در آنجا بسیار است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 985).
- با تپانچه روی خود را سرخ کردن، کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است.
، کوهه و موجۀ دریا رانیز گویند و معرب آن طبانجه است با با و جیم ابجد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوهه و موجۀ دریا. (ناظم الاطباء) ، تفنگ کوچک را هم تپانچه میگویند که در واقع غلط مشهور است چه صحیح: تفنچه، مخفف تفنگچه است. (فرهنگ نظام). پیشتاب. پیش تو. رولور. پیستوله. بهمه معانی رجوع به طپانچه شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام شهری بود از بلاد تبرستان و آن را به تعریف تورانچه می گفته اند، یعنی توران کوچک و در معجم البلدان ترنجه نوشته. (انجمن آرا) (آنندراج). در مازندران رابینو ’توران چر’. رجوع به همین کتاب بخش انگلیسی ص 132 شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا چَ / چِ)
خوان کوچک. سفرۀ کوچک. (ناظم الاطباء) ، طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچۀ طبقی و دومی را خوانچۀ دیوانی گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). خوان طبق مانندی مربعمستطیل که از چوب و یا فلز سازند. (ناظم الاطباء). میز کوتاه پایه که در آن ظروف شیرینی و جهیز عروسی و غیره نهند. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسفر سفره گزین خوانچه مخواه
مرد خوان باش غم خانه مخور.
خاقانی.
زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند.
خاقانی.
و ترتیبه ان یؤتی بمائده نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس. (از سفرنامۀ ابن بطوطه).
بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح
عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند.
خاقانی.
- خوانچۀ خورشید، طبق خورشید. قرص خورشید:
خوانشان خوانچۀ خورشید سزد
که بهمت همه عیسی هنرند.
خاقانی.
- خوانچۀ دنیا، طبق جهان. کنایه از دنیاست:
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
زآن اباها که بر این خوانچۀ دنیا بینند.
خاقانی
چرب و شیرین خوانچۀ دنیا
بمگس راندنش نمی ارزد.
خاقانی.
- خوانچۀ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) :
تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه
بی خوانچه سپید آید میخواره بصبح اندر.
خاقانی.
منتظری که از فلک خوانچۀ زر برآیدت
خوانچه کن و چمانه کش خوانچۀ زر چه میبری ؟
خاقانی.
چون روز رسد که روزن چشم
زآن خوانچۀ زرفشان برافروز.
خاقانی.
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچۀ زر زآسمان آمد برون.
خاقانی.
- خوانچۀ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوانچۀ زر:
وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچۀ زرین
پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس رانی.
خاقانی.
- خوانچۀ سپهر، کنایه از آفتاب عالمتاب و خورشید انور است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- خوانچۀ فلک، کنایه از خورشید انوراست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- خوانچه کردن، خوان پهن کردن. بساط آراستن:
خوانچه کن باده کش چو خاقانی
یاد شه گیر در صفای صبوح.
خاقانی.
رو فلک خوانچه کن ز همت می
زاختران خواه نز خم خمار.
خاقانی.
خوانچه کن سنت مغان می را
وز بلورین رکاب می بگسار.
خاقانی.
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان مکن خوانچه کن مسلم صبح.
خاقانی.
زآن میی کآتش زند در خوانچۀ زنبور چرخ
خوانچه کرده وآب حیوان در میان انگیخته.
خاقانی.
- خوانچۀ گردون، کنایه از فلک است:
ای خوانچۀ گردون که نوالت همه زهر است
نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابایی ؟
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تُ چِ)
دهی است از دهستان دیگله، در بخش هوراند شهرستان اهر که در 26هزارگزی جنوب هوراند و 10هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 152 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و سردرختی است. شغل اهالی گله داری و زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ختوانه
تصویر ختوانه
ملبوس پشمینه درویشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپانده
تصویر تپانده
فرو برده، داخل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباهچه
تصویر تباهچه
گوشت پخته نرم و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوانه
تصویر تاوانه
تاب خانه گرم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزنده
تصویر توزنده
جستجو کننده جوینده، حاصل کننده اندوزنده، ادا کننده گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانگر
تصویر توانگر
زورمند، قادر، توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانگی
تصویر توانگی
دولت و ثروت و مال و ملک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکانده
تصویر تکانده
حرکت داده جنبانده
فرهنگ لغت هوشیار
قرائت شده مطالعه شده، دعوت شده بمهمانی، احضار شده فرا خوانده، مدعی علیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکانچه
تصویر دکانچه
کرپک کیوسک تخته نیمکت دو کانچه سکوی سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
زبان کوچک، فلسهای بسیار کوچکی که در بغل هر یک از گلهای گیاهان تیره غلات در بالای زبانک قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
با دست زدن به صورت هنگام مصیبت و دلتنگی حربه آتشی کوچک دستی از هر نوعی که باشد حربه آتشی کوچک دستی از هر نوعی که باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
((تِ چِ))
پاتیل کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تپانچه
تصویر تپانچه
((تَ چِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، طپانچه، تبنجه، تس، توانچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوانچه
تصویر خوانچه
((خا چِ))
خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی، میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوانده
تصویر خوانده
مدعی علیه
فرهنگ واژه فارسی سره
خونچه، سفره عقد، طبق، خوان کوچک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توگوشی، چک، سیلی، کشیده
متضاد: لگد، پارابلوم، پیستوله، کاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد