برآماهیدن. (تاج المصادر بیهقی). آماسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تورم. (اقرب الموارد). مشابه به آماس شدن چه بهج بفتحتین آماسیدن است و با تفعل برای تشبیه آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). آماس. (ناظم الاطباء). نزد اطباء عبارت از ورمی است که هنگام بسودن دست به موضع ورم احساس نرمی شود. و اگر در موقع بسودن دست موضع ورم نرم نباشد و برآمدگی مقاوم حس لمس داشته باشد آن را نفخه نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
برآماهیدن. (تاج المصادر بیهقی). آماسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تورم. (اقرب الموارد). مشابه به آماس شدن چه بهج بفتحتین آماسیدن است و با تفعل برای تشبیه آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). آماس. (ناظم الاطباء). نزد اطباء عبارت از ورمی است که هنگام بسودن دست به موضع ورم احساس نرمی شود. و اگر در موقع بسودن دست موضع ورم نرم نباشد و برآمدگی مقاوم حس لمس داشته باشد آن را نفخه نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
برخاستن باد و گرد و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). گرد برخاستن. (زوزنی). برخاستن باد و غبار و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، برانگیخته گردیدن و جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. (سندبادنامه ص 202). رجوع به تهییج شود
برخاستن باد و گرد و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). گرد برخاستن. (زوزنی). برخاستن باد و غبار و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، برانگیخته گردیدن و جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. (سندبادنامه ص 202). رجوع به تهییج شود
فعلی مشوش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). کاری مشوش کردن. (ناظم الاطباء). مشوش کردن فعلی. (زوزنی) ، تعمیه نمودن درسخن و خط، و بیان ناکردن آن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گذاشتن شبان عصا را بر پشت و هر دو دست را بدان بند کردن و آویختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تثبﱡج شود
فعلی مشوش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). کاری مشوش کردن. (ناظم الاطباء). مشوش کردن فعلی. (زوزنی) ، تعمیه نمودن درسخن و خط، و بیان ناکردن آن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گذاشتن شبان عصا را بر پشت و هر دو دست را بدان بند کردن و آویختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تَثَبﱡج شود
آهو که در دو پهلوی وی دو خط دراز از میان پشم شکم و پشت باشد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). آهویی که در هر یک از دو پهلوی وی خطی دراز میان پشم شکم و پشت وی باشد. (ناظم الاطباء)
آهو که در دو پهلوی وی دو خط دراز از میان پشم شکم و پشت باشد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). آهویی که در هر یک از دو پهلوی وی خطی دراز میان پشم شکم و پشت وی باشد. (ناظم الاطباء)
مزین ساختن باران زمین را به نبات. (متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، آراسته و نیکو ساختن چیزی را. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، مزین ساختن اطراف جامه به دیبا. (متن اللغه). مزین ساختن طیلسان به دیبا. (اقرب الموارد) ، تحبیر شاعرقصیده را. (از متن اللغه). و آن عبارتست از اینکه در مدح یا ذم یا غیر اینها الوان را ذکر نمایند و معنی حقیقی آنها مراد نباشد... چنانکه در شعر خاقانی: دندان نکنی سفید تا لب از تب نکنم کبود هر دم. دندان سفید کردن کنایه از خندیدن و لب کبود کردن کنایه از شدت تب نمودن است. چنانکه در ابیات مسعودسعد: فلک در سندس نیلی، هوادر چادر کحلی زمین در فرش زنگاری، که اندر حلّۀ خضرا زمین خشک شد سیراب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن، جهان پیر شد برنا. و در ابیات رودکی: همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری سر تو بادا چون موردبرگ باسبزی رخ تو بادا چون لاله برگ کهساری. (هنجار گفتار صص 232- 233). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
مزین ساختن باران زمین را به نبات. (متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، آراسته و نیکو ساختن چیزی را. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، مزین ساختن اطراف جامه به دیبا. (متن اللغه). مزین ساختن طیلسان به دیبا. (اقرب الموارد) ، تحبیر شاعرقصیده را. (از متن اللغه). و آن عبارتست از اینکه در مدح یا ذم یا غیر اینها الوان را ذکر نمایند و معنی حقیقی آنها مراد نباشد... چنانکه در شعر خاقانی: دندان نکنی سفید تا لب از تب نکنم کبود هر دم. دندان سفید کردن کنایه از خندیدن و لب کبود کردن کنایه از شدت تب نمودن است. چنانکه در ابیات مسعودسعد: فلک در سندس نیلی، هوادر چادر کحلی زمین در فرش زنگاری، کُه اندر حُلّۀ خضرا زمین خشک شد سیراب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن، جهان پیر شد برنا. و در ابیات رودکی: همیشه تا بود از لاله کوه شنگرفی همیشه تا بود از سبزه باغ زنگاری سر تو بادا چون موردبرگ باسبزی رخ تو بادا چون لاله برگ کهساری. (هنجار گفتار صص 232- 233). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود