جدول جو
جدول جو

معنی تنیزه - جستجوی لغت در جدول جو

تنیزه
دامنۀ کوه، برای مثال شاه بهرام از این قرار نگشت / سوی شیر آمد از تنیزۀ دشت (نظامی۴ - ۵۸۸)
تصویری از تنیزه
تصویر تنیزه
فرهنگ فارسی عمید
تنیزه(تَ زَ / زِ)
بمعنی طرف و دامن باشد، چنانکه گویند تنیزۀ کوه، مراد از آن دامن کوه باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). و تنیزۀ دشت یعنی دامن دشت. (انجمن آرا) (آنندراج). کناره. حوالی. کمینگه. (حاشیۀ هفت پیکر نظامی چ وحید ص 98) :
شاه بهرام از این قرار نگشت
سوی شیر آمد از تنیزۀ دشت.
نظامی (هفت پیکر ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تنیزه
دامن (دشت کوه) دامنه
تصویری از تنیزه
تصویر تنیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تنیزه((تَ زَ یا زِ))
دامن (دشت، کوه)، دامنه
تصویری از تنیزه
تصویر تنیزه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیزه
تصویر نیزه
نی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب کنند
نیزۀ آتشین: کنایه از شعاع آفتاب
نیزۀ خطی: نیزۀ راست و بلندی که از محلی در بحرین به نام الخط می آورده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنزیه
تصویر تنزیه
کسی را از عیب و آلایش دور کردن، پاک و بی آلایش دانستن، دور داشتن خود از عیب و آلایش و بدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنیده
تصویر تنیده
بافته شده، تفته، تفنه، تنته، تنسته، تینه، تنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنزه
تصویر تنزه
پاک شدن از عیب و آلایش، پاک دامن شدن، دوری کردن از بدی، پاک دامنی، گردش و تفرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنزه
تصویر تنزه
سر از خاک درآوردن گیاه، تژ، تنده، تز، تژه، تیج
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ زَ / زِ)
حربۀ معروف که به عربی آن را رمح و سنان گویند. (انجمن آرا). رمح. (آنندراج) (غیاث اللغات). قناه. (منتهی الارب) (دستورالاخوان). طراد. مخرص.خرص. لیطه. (از منتهی الارب). نوعی از سلاح که به عربی رمح گویند و چوبی است باریک استوانه ای شکل مانند نی که در سر آن پیکانی نصب کرده اند. (ناظم الاطباء). بیغال. پیغال. نیزک. مارن. (یادداشت مؤلف) :
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک نیزۀ تو سان زند همی.
بوشکور.
همه سر آرد بار آن سنان نیزۀ او
هرآینه که همه خون خوردسر آرد بار.
دقیقی.
سپاه از دورویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ و ژوبین به کف.
دقیقی.
سلاحشان سپرو زوبین و نیزه است. (حدود العالم).
دو تن دید با نیزه و درع و خود
بترسید و گفتا که هست این درود.
فردوسی.
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.
فردوسی.
بن نیزه را بر زمین برنهاد
به بالای زین اندر آمد چو باد.
فردوسی.
ز بهر رسم همی نیزه را سنان دارد
و گرنه نیزۀ او را به کار نیست سنان.
فرخی.
سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
به ژوبین بشکندسیمرغ را پر.
فرخی.
خشتی کوتاه و دسته قوی به دست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی).
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزۀ مارسارش.
ناصرخسرو.
نیزۀ کژدر میان کالبد تنگ
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد.
ناصرخسرو.
دستارچۀ سیاه نیزه ش
چتر سر خضرخان ببینم.
خاقانی.
نیزۀ چون مارش ار بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد.
خاقانی.
ز آن دل که در او جاه بود ناید تسلیم
ز آن نی که از او نیزه کنی ناید جلاب.
خاقانی.
دستش به نیزه ای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند.
خاقانی.
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینۀ خارا نشاندی.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
، واحدی و مقیاسی برای تعیین طول یا ارتفاع چیزی. به طول یک نیزه. نیز رجوع به نیزه بالا شود:
دو نیزه به بالا یکی کنده کرد
سپه را به گردش پراکنده کرد.
فردوسی.
تن خویش را نامبردار کرد
فزونی یکی نیزه دیوار کرد.
فردوسی.
بالای او به قد نه نیزه بود بلندی چنانک هر نیزه سه باع باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 36).
آب کز سر گذشت درجیحون
چه بدستی چه نیزه ای چه هزار.
سعدی.
، علم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رایه. (از منتهی الارب). رایت. (ناظم الاطباء). نیزۀ علم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب یا نئی که برای علم و رایت به کار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- چون نیزه میان (یا کمر) بستن، به خدمت ایستادن:
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
- سر نیزه از آفتاب گذاشتن (یا گذاردن) ، سخت بر خود بالیدن. (یادداشت مؤلف) :
از او شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب.
فردوسی.
- نیزۀ آتشین، کنایه از شعاع آفتاب است در وقت طلوع و غروب. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نیزه آختن، نیزه زدن. (فرهنگ فارسی معین). نیزه کشیدن: در سواری و گوی باختن و نیزه آختن بغایت چست و چالاک بود. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 34 از فرهنگ فارسی معین).
- نیزه افکندن، نیزه انداختن. رجوع به ترکیب بعدشود.
- نیزه انداختن، نیزه پرتاب کردن. رجوع به نیزه اندازی شود: چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی ص 349).
- نیزه باختن، نیزه ربودن. قسمی ورزش و بازی سواران جنگی بوده است. (یادداشت مؤلف) .رجوع به نیزه باز و نیزه بازی شود: او را سواری و نیزه باختن و تیر انداختن آموخت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75).
- نیزۀ بارکش، نیزه ای محکم بوده که برای ربودن دشمن از زین به کار می رفته است. (یادداشت مؤلف) :
یکی نیزۀ بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.
فردوسی.
- نیزه به کف، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (آنندراج).
- نیزه بند کردن، سر نیزه بند کردن، تیغ زدن. سربار شدن. کلاشی کردن. نیزه شدن. رجوع به نیزه شدن شود.
- نیزه پیچ دادن، عبارت از آن است که نیزه بازان پیش از ارادۀ جنگ نیزه بازی کنند و دست و پارا گرم سازند. (از آنندراج) :
در آورد بر خنگ جنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه را داد پیچ.
نظامی (از آنندراج).
- نیزۀ خطی، در برهان قاطع به معنی نیزۀ بسیار راست باشد مثل خط جدول کتاب و در مصطلحات، به معنی نیزه ای که منسوب به خط است و خط نام موضعی است در یمامه که در آنجا نیزۀ خوب پیدا می شود و بعضی گویند که در آنجا از جای دیگر آورده می فروشند. (از غیاث اللغات). ابومنصور گوید: مراد از قرای خطّ قطیف و عقیر وقطر است، من گویم: همه اینها در ساحل بحرین و عمان است و آن مواضعی است که از هند نیزه ها بدانجا آرند و راست کنند و به عرب فروشند. (از معجم البلدان) (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گاه به تیغ هندی و گاه به نیزۀ خطی و گاه بر تیرباران متواتر ایشان را منکوب و مخذول و متفرق گردانیدیم. (ترجمه اعثم کوفی ص 31). به نیزه خطی قلم اقلیم نکته دانی... (حبیب السیر ص 123).
اگر شبنم رباید آفتاب از نیزۀ خطی
تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربائی.
صائب (از آنندراج).
نیزۀ خطی به دست او کند
با دل دشمن زبان اندر دهان.
طالب (از آنندراج).
- نیزه خوردن، هدف طعن و نیزه واقع شدن.
- نیزه دادن، بازی کردن با نیزه پیش از اشتغال به جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء).
- نیزه دوانیدن، نیزه انداختن. (ناظم الاطباء) :
بین شهاب فلک و نیزه دوانیدن او
که شد اندر شب تار از مه نو حلقه ربای.
میرخسرو (از آنندراج).
- نیزه ربودن، نیزه باختن. رجوع به نیزه باختن در سطور بالا شود.
- نیزه زدن، نیزه انداختن به کسی و فروبردن آن. (ناظم الاطباء). رمح. طعن:
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگذاشت خفتان و پیوند اوی.
فردوسی.
نیزه زدند بر پشت وز شکم بیرون آوردند و اسب بستدند. (تاریخ بیهقی ص 641).
- ، با زرنگی و گربزی چیزی از کسی ستدن. به خواهش از کسی رایگان گرفتن. به کلاشی ستدن چیزی. نیزه کردن. (از یادداشت های مؤلف). کلاشی کردن.
- نیزه شدن، سربار وطفیلی دیگری شدن. به پرروئی از دیگران چیزی ستدن.
- نیزۀ قلم، نی قلم. (ناظم الاطباء).
- نیزه کردن، با گربزی مالی از کسی ستدن. کلش. بند شدن. سور زدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیزه زدن در سطور قبلی شود.
- نیزه کشیدن، نیزه آختن:
شب عربی وار بود بسته نقاب بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب.
خاقانی.
نیزه کشید آفتاب حلقۀ مه درربود
نیزۀ وی زرّ سرخ حلقۀ آن سیم ناب.
خاقانی.
- نیزه گذاردن، نیزه زدن: امیر نیزه بگذارد بر سینۀ وی و زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دور کردن. (تاج المصادر بیهقی). دور گردانیدن. (زوزنی). دور داشتن خود را از زشتی و بدی و پرهیز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دور کردن و پاک کردن از چیزهای زشت. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاکی و طهارت و تقدیس و پارسایی و پاکدامنی و دوری از عیب. (ناظم الاطباء) :
بنموده به سر نمای تنزیه
حسنت چو عروس چرخ زیور.
ناصرخسرو.
، به دوری صفت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، عبارت است از دور بودن خدای تعالی از اوصاف بشر. (از تعریفات جرجانی).
- اهل تنزیه،جماعتی از مسلمین که مخالف فرقۀ مشبهه و مجسمه می باشند. در خاندان نوبختی آرد:... فرقۀ مزبور که مشبهه و مجسمه خوانده شدند مورد اعتراض عامۀ مسلمین و ارباب نظر و استدلال قرار گرفتند، چه این جماعت مخالف می گفتند که خداوند در هیچیک از صفات خود به بندگان شباهت ندارد و هر صفتی که در خداوند موجود است با همان صفت در انسان مخالف است. مثلاً علم و قدرت و ارادۀالهی بکلی با علم و قدرت و ارادۀ بشری تفاوت دارد. این جماعت اخیر را اهل تنزیه می گویند. (خاندان نوبختی تألیف اقبال ص 40)
برجهانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). برجستن و برسکیزانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برگشنی داشتن. (تاج المصادر بیهقی). نرم جهانیدن نر بر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. در 32هزارگزی شمال سردشت و 16هزارگزی شمال غربی جادۀ سردشت به مهاباد، ودر منطقۀ کوهستانی و جنگلی معتدل هوایی واقع است و287 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون، مواد جنگلی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
جای باریک و برنده و فرورونده از چیزی. جانب یا سر تیز چیزی. نقطۀ تیزچیزی. تیزۀ دیوار. تیزۀ کمر. تیزۀ آرنج. نوکی برجسته از چیزی. دم. لب. لبه. تیزنا. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَرْ ری)
دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برآمدن به سیر باغ و سبزه زار و صاحب قاموس گوید استعمال تنزه دراین معنی غلط فاحش است و بمعنی خوشی و بی غمی. (آنندراج). دور شدن از عیب و سیر باغ و سبزه و عمارات، مجازاً بمعنی خوشی و بی غمی. (غیاث اللغات). بیرون شدن به بساتین. (مجمل اللغه). در اصل دوری جستن از مکان حرمت است و مرجع تنزه در امور دیانت باشد... (کشاف اصطلاحات الفنون) : بدان تنزهی و تفریحی می جستم. (کلیله و دمنه). در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده. تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه).
بر سرروضه همه جای تنزه شمرند
بر لب برکه همه جای تماشا شنوند.
خاقانی.
مدتی در این زرع و ضرع تفکه و تنزه نمودی. (سندبادنامه ص 17)، پاک دامنی و پارسایی و عاری بودن از عیب و آلایش. (ناظم الاطباء). گویند: هو یتنزه عن المطامع و عن ملائم الاخلاق، یعنی از آنچه موجب نکوهش وی شود دامن فرامی چیند و دوری می کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ زَ / زِ)
چیزی باشد که نخست از درخت سر زند و بعد از آن برگ از میان آن برآید. (برهان). تنده و غنچه مانندی که نخست از شاخ درخت سر زند. جوزق. (ناظم الاطباء). تبدیل همان تنده است که در برهان مکرر کرده است. (انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به تنده شود
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
اذیت و رنج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ زَ)
نام قبیله ای از عرب.
- مثل عرب عنیزه، سخت رباینده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ زَ)
لقب فاطمه دخترعم امروءالقیس و معشوق وی بود. (از اقرب الموارد). و رجوع به العقد الفرید ج 8 ص 108 و 109 و الاغانی و اعلام النساء ج 3 ص 373 شود:
عنیزه برفت ازتو و کرد منزل
به مقراط و سقطاللوی و عقیقا.
منوچهری
نام دختری است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ زَ)
به لغت بربر بیگاریی که شامل شخم زدن زمینهای کشاورزی به مدت یک روزو به وسیلۀ افراد یک قبیله انجام می گیرد و این حق برای تمام مالکان و اجاره کنندگان املاک شناخته شده است.... (از دزی ج 1 ص 155). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ / زِ)
شکافته و چاک شده را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکافته و چاک زده. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
استوار نکردن کار را: نیاء الامر تنیئهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حنیزه
تصویر حنیزه
کنگره، تاک (طاق)، کمان بی زه، کمان پنبه زنی، کج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنیمه
تصویر تنیمه
گوالاندن بالنیدن پزامیدن (نمو دادن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنیده
تصویر تنیده
بافته منسوج، پرده عکنبوت تار عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
حربه معروف که بعربی آنرا رمح و سنان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنزیه
تصویر تنزیه
دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنزه
تصویر تنزه
دور شدن، پاکدامنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنزیه
تصویر تنزیه
((تَ))
کسی را از عیب و آلودگی دور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنزه
تصویر تنزه
((تَ نَ زُّ))
دوری جستن، دوری کردن از بدی، پاک شدن، تفرج، گردش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیزه
تصویر نیزه
((نِ زِ))
چوبی دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنیده
تصویر تنیده
((تَ دِ))
بافته، منسوج
فرهنگ فارسی معین
بافته، منسوج، تابیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی آلایشی، پاکدامنی، پاکی، طهارت، قداست، تهذیب، پالایش، پاک دانستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واحد شمارش نان
فرهنگ گویش مازندرانی
گرما و حرارت برخاسته از آتش، لهیب آتش
فرهنگ گویش مازندرانی