جدول جو
جدول جو

معنی تنگسوق - جستجوی لغت در جدول جو

تنگسوق
(تَ)
تنسوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تاریخ غازان ص 39، 40، 179، 271 و 331 و تنسوق در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنسیق
تصویر تنسیق
نظم و نسق دادن، ترتیب دادن و آراستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تناسق
تصویر تناسق
با هم نظم و ترتیب یافتن و منظم و آراسته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسوق
تصویر تنسوق
تنسخ، هر چیز نفیس و کمیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسوخ
تصویر تنسوخ
تنسخ، هر چیز نفیس و کمیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگستن
تصویر تنگستن
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
به ترکی خوک را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
نام جایی است که بلور آبی از آنجا آورند و بلور آبی نوعی از بلور است در غایت لطافت و نهایت شهرت. (برهان) (آنندراج). جایی که بلورهای خوب از آنجا آورند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَمْ مُ)
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنسق. انتساق. انتظام بعض چیز با بعضی دیگر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ کُ)
آراستن و ترتیب دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انتظام و ترتیب دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پیوستن سخن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). بنظم کردن سخن و جز آن. (زوزنی).
- تنسیق الصفات (اصطلاح بدیع). رجوع به تنسیق صفات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
قلمی که چاک آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء) :
حرف مقصود نمی ریزد زود
خامۀ طالع ما تنگ شق است.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی فسخ است و فسخ در لغت بمعنی ضعف و جهل و فساد رأی و نقصان عقل باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، و به اصطلاح اهل تناسخ آنست که چیزی را دو مرتبه تزلزل واقع شود چنانکه روح انسانی به صورت حیوان دیگر جلوه نمایدو آنرا بگذارد و بصورت نبات چمن پیرا شود. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از فرهنگ دساتیر نقل شد. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. و رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
تنگلوشا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). نام کتاب لوشای حکیم رومی است و صنایع و بدایع این کتاب در برابر صنایع و بدایعارتنگ مانی نقاش است، و همچنانکه کتاب مانی را ارتنگ خوانند این کتاب را تنگ نامند. و بعضی گویند علم خانه رومیان است در صورتگری و صنایع و بدایع نقاشی، واین در مقابل نگار خانه چینی باشد. و بعضی گویند نام حکیمی است بابلی. (برهان). رجوع به تنگلوشا شود
لغت نامه دهخدا
(تِ سُنْ)
آلفرد (لرد). از شاعران بزرگ دورۀ ملکه ویکتوریاست (1809- 1892 میلادی). وی در سامرزبای متولد شد و گویندۀ منظومه های شاه و انوخ آردن است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ترتیب داده شده. (آنندراج). مرتب و منظم و منظوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
به لغت یونانی، آلوچه. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). نوعی از آلو. آلوی طبری. (فرهنگ فارسی معین). ظاهراً معرب نیشو است. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیشو و نیشه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مأخوذ از تنسخ فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). معرب تنسخ. (از برهان). صاحب غیاث در ذیل تنسوقات آرد: این جمع تنسوق است که لفظ ترکی و بمعنی نادر، و صاحب رشیدی نوشته که تنسوق معرب تنسخ است و آن نوعی از جامۀ نفیس که آنرا تن زیب گویند و مجازاً بمعنی تحفه و چیز نفیس و عجیب. در سراج نوشته که تنسوقات جمع تنسوق است و تنسوق معرب تنسخ است که بالفتح و سین مهملۀ مضموم و خای معجمه باشد، مفرس تنسکهه که لفظ هندی است بالفتح و سین مهملۀ مضموم وکاف عربی به های مخلوطالتلفظ و آن قسمی از جامۀ نفیس که از ملک بنگاله آورند چون جامۀ مذکور از تحفه های هندوستان است به مجاز هر تحفۀ نفیس را گفته اند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کلمه مغولی، هدیه. تحفه. سوقاتی. ج، تنسوقات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دستور. قانون. قاعده. تنسق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنسخ و تنسق و تنسوقات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سال قحط و امساک باران. (آنندراج) (غیاث اللغات). سال قحط و کمیاب. (ناظم الاطباء). جدب. مقابل فراخ سال. سالی که حاصل کشت کم آمده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وگر نامدی داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال.
(گرشاسبنامه).
و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
زمستان درویش در تنگسال
چه سهل است پیش خداوند مال.
(بوستان).
و از فروختن آن غله منع کرده اند و در قحطسالها و تنگسالها تا غایت که مردم از بی قوتی به جان رسیده اند. (تاریخ قم ص 64). رجوع به تنگسالی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن بازار جست
فرهنگ لغت هوشیار
در برهان این واژه یونانی دانسته شده پارسی است نیشو نیشه آلوی تبری نوعی از آلو آلوی طبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسوخ
تصویر تنسوخ
هر چیز نفیس تحفه نایاب
فرهنگ لغت هوشیار
مغولی فرهنگ رشیدی این واژه را تازی گشته تنسخ پارسی می داند و آن گونه ای از جامه است که تنزیب نیز خوانده می شود آنندراج تنسخ را پارسی گشته تنسکه هندی می داند و آن جامه ای است گرانبها که از بنگاله آورند و از این روی غیاث بر آن است که هر چیز گرانبها و کمیاب را تنسق گویند ترونده (نادره) هر چیز نفیس تحفه نایاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسیق
تصویر تنسیق
ترتیب دادن و آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناسق
تصویر تناسق
هم آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانسوق
تصویر تانسوق
چیز نفیستحفه نایاب که بعنوان هدیه برای بزرگان برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانکسوق
تصویر تانکسوق
چیز نفیستحفه نایاب که بعنوان هدیه برای بزرگان برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگسال
تصویر تنگسال
سال قحط و امساک باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوق
تصویر تنوق
چربدستی استادی بکار آوردن، چربدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناسق
تصویر تناسق
((تَ سُ))
نظم و ترتیب یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنسیق
تصویر تنسیق
((تَ))
نظم دادن، به هم پیوستن
فرهنگ فارسی معین
آراستگی، تنظیم، رتق وفتق، سامان دهی، نسق، نسق دهی، نظم، آراستن، ترتیب دادن، نظم دادن، نسق بخشیدن، به هم پیوستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام محلی در حوزه ی لین ولوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
گیره ای چوبی که به دیوار نصب کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگ کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی