جدول جو
جدول جو

معنی تنگاتنگ - جستجوی لغت در جدول جو

تنگاتنگ
فشرده و چسبیده به هم، بی فاصله و نزدیک به هم
تصویری از تنگاتنگ
تصویر تنگاتنگ
فرهنگ فارسی عمید
تنگاتنگ(تَ تَ)
بسیار تنگ. (آنندراج). بسیار نزدیک و بدون فاصله. بسیار تنگ. (فرهنگ فارسی معین). منضغط و فشرده و سخت چسبیده و متصل. (ناظم الاطباء) : چون سلطان مسعودتنگاتنگ ایشان رسید چنانکه بامداد وعده مصاف بود در شب ملک سلیمان به ری شد... (راحهالصدور راوندی).
بود زآن جایگاه تنگاتنگ
آب دریا بقدر یک فرسنگ.
امیرخسرو (از آنندراج).
- خطی تنگاتنگ، خط مقرمط. (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- رفتار تنگاتنگ، مشی زکیک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تنگاتنگ((تَ. تَ))
بسیار نزدیک و بدون فاصله، بسیار تنگ
تصویری از تنگاتنگ
تصویر تنگاتنگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنگارنگ
تصویر رنگارنگ
رنگ به رنگ، دارای چند رنگ، کنایه از گوناگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگستن
تصویر تنگستن
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنگاترنگ
تصویر ترنگاترنگ
صدای انداختن تیرهای پیاپی از کمان، آواز تارهای ساز، برای مثال ترنگاترنگی که زد ساز او / به از زند زرتشت و آواز او (نظامی۵ - ۸۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگان
تصویر تنگان
طبق چوبی، تبوک
فرهنگ فارسی عمید
(تَ تَ)
عدل عدل. باربار. بقچه بقچه:
دوصد جامه و زیور رنگ رنگ
بسنجیده و ساخته تنگ تنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ.
سوزنی.
در پلۀ ترازوی اعمال عمر ما
طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ.
سوزنی.
بخشنده ای که بخشد و بخشید بی دریغ
دینار بدره بدره و دیبای تنگ تنگ.
سوزنی.
تا اسب تنگ بسته نگیرم ز مدح میر
نگشایم از خرک جرس هجو تنگ تنگ.
سوزنی.
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ.
نظامی.
، بسیار فراوان. (ناظم الاطباء) ، سخت متصل و پیوسته. بسیار نزدیک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ازو عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ.
؟
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
مختلف الالوان و گوناگون. (ناظم الاطباء). به الوان مختلف. برنگهای گوناگون. رنگ برنگ. بچندرنگ مختلف. به الوان. با رنگهای بسیار:
آن پر از لاله های رنگارنگ
وین پر از میوه های گوناگون.
سعدی (گلستان).
- رنگارنگ کردن، رنگ کردن به الوان گوناگون. برقشه. (دهار).
- رنگارنگ گردانیدن، تلمیع. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
ظاهراً مرادف هایهای و های هوی:
من به اندک زمان بسی دیدم
این چنین هایهای و لنگالنگ.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگارنگ
تصویر رنگارنگ
مختلف الالوان و گوناگون بچند رنگ مختلف، با رنگ های بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگا تنگ
تصویر تنگا تنگ
بسیار نزدیک و بدون فاصله بسیار تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگان
تصویر تنگان
طبق چوبی تبوک
فرهنگ لغت هوشیار
های هوی هیاهو: من باندک زمان بسی دیدم این چنین هایهای و لنگالنگ. (ناصر خسرو 238)، (کشتی) دست راست را بردست غنیم پیچیدن و میان بند خود را گرفتن و پا بکمرش زدن و دست او را نیز بدست خود گرفتن و کشیدن و انداختن - فتح او: آنکه دست برهاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ تنگ
تصویر تنگ تنگ
((تَ. تَ))
بار بار، بسیار زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترنگاترنگ
تصویر ترنگاترنگ
((تَ رَ تَ رَ))
صدای چله کمان، آوای تارهای ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگارنگ
تصویر رنگارنگ
دارای رنگ های مختلف، گوناگون، ملون، جوراجور، نوع به نوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگان
تصویر تنگان
((تَ))
طبق چوبی
فرهنگ فارسی معین
الوان، رنگ برنگ، رنگین، گونه گون، متلون، ملون
فرهنگ واژه مترادف متضاد