جدول جو
جدول جو

معنی تنودن - جستجوی لغت در جدول جو

تنودن
تنیدن، بافتن، تابیدن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم
تصویری از تنودن
تصویر تنودن
فرهنگ فارسی عمید
تنودن
(گُ بِ چَ اُ دَ)
بمعنی تنیدن و کشیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). تنیدن و کشیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء) :
اگر نخواهی کآئی به محشر آلوده
ز جهل جان و ز بد دل ببایدت پالود
ترا چگونه بساود هگرز پاکی و علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود ؟
ناصرخسرو (دیوان ص 91)
لغت نامه دهخدا
تنودن
بافتن نسج تاییدن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم، لفافه کردن، فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تنودن
((تَ دَ))
بافتن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم، تنیدن
تصویری از تنودن
تصویر تنودن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنودن
تصویر شنودن
شنیدن، درک کردن صدا به وسیلۀ قوۀ شنوایی، گوش دادن، درک کردن بوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنودن
تصویر فنودن
فریفته شدن، مغرور شدن، برای مثال بفنود تنم بر درم و آب و زمین / دل بر خرد و علم و به دانش بفنود (رودکی - ۵۱۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنیدن
تصویر تنیدن
بافتن، تابیدن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنودن
تصویر زنودن
زنوییدن، مویه کردن، ناله کردن، زوزه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنودن
تصویر غنودن
خفتن، خوابیدن، درخواب شدن، آرمیدن، برای مثال وگر بدکنی جز بدی ندروی / شبی در جهان شادمان نغنوی (فردوسی - ۵/۵۳۲)، با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست / با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی (فرخی - ۴۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنوین
تصویر تنوین
در دستور زبان عربی، دو فتحه، دو کسره و دو ضمه که در آخر برخی کلمات عربی درمی آید و با صدای ین، ین و ن تلفظ می شود مثلاً عالماً، عامداً، واقعاً
تنوین مخصوص کلمات عربی است و اگر کلمۀ فارسی را با تنوین بنویسند یا تلفظ کنند غلط است مثلاً زباناً، جاناً، ناچاراً
فرهنگ فارسی عمید
(گُ بِ گُ لِ بُ دَ)
معروف است. (برهان). کار جولاهه و عنکبوت، بمعنی بافتن. (غیاث اللغات). عمل جولاهه و عنکبوت. (آنندراج). بافتن و نسج کردن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). بافتن چنانکه جولایا عنکبوت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفته گرد دلم.
شهید بلخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دیوه هرچند کابرشم بکند
هرچه آن بیشتر بخویش تند.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 501).
می تندگرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آن حله ای که ابر مر او را همی تنید
باد صبا بیامد و آن حله بردرید.
منوچهری.
همچنان باشم ترا من، که تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید، جز که ابریشم متن.
ناصرخسرو.
به دوجهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند.
ناصرخسرو (دیوان ص 112).
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
رخصه تان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید.
خاقانی.
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم.
خاقانی.
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
زآن تار کآفتاب تند پود و تار کرد.
خاقانی.
کناغ چند ضعیفی بخون دل بتند
به جمع آری کاین اطلس است و آن سیفور.
ظهیر فاریابی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
صبح چون عنکبوت اصطرلاب
بر عمود زمین تنید لعاب.
نظامی.
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تندجامه را.
نظامی.
کفن بر تن تند هرکرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار.
تا بتند عنکبوت بر در هر غار
پردۀ عصمت که پود و تار ندارد.
عطار.
دوم پردۀ بیحیایی متن
که خود می درد پردۀخویشتن.
(بوستان).
- برتنیدن، تنیدن:
عنکبوت بلاش، بر تن من
گرد بر گرد برتنید انفست.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
(بوستان).
گرد خود چون کرم پیله برمتن
بهر خود چه میکنی اندازه کن.
مولوی.
، تافتن و تاب دادن، پیچیدن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) ، لفافه کردن. (حاشیۀ برهان ایضاً). لفافه کردن و درپیچیدن. (ناظم الاطباء) ، بمعنی پیدا کردن هم آمده است. (غیاث اللغات) ، به گرد چیزی گردیدن و توجه و التفات. (از غیاث اللغات). بمعنی توجه و التفات ظاهراً مجاز است. (آنندراج) :
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تند
چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند.
منوچهری (دیوان ص 188).
مه فشاند نور وسگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
مولوی.
مرغ چون بر آب شوری می تند
آب شیرین را ندیده ست او مدد.
مولوی.
آن لگدکی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
(مثنوی چ خاور ص 5).
نظاره بی لب لعلت به انگبین نتند
مگس که شهد چنین یافت بر چنین نتند.
تأثیر (از آنندراج) (از بهار عجم).
ز رشک بی تو نگه پای در رضا دارد
به مهر و ماه نبیند به حور عین نتند.
تأثیر (ایضاً).
- تنیدن گرد کسی، با او مصاحبت کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
این پند نگاه دار هموار ای تن
بر گرد کسی که یار خصم تو متن.
ابوالفرج رونی (از یادداشت ایضاً).
، فریب دادن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فریفتن وپرداختن. (ناظم الاطباء) :
تو دادی رخنه در قلب بشرها
فن ابلیس را بهر تنیدن.
ناصرخسرو.
، خاموش بودن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). و آنرا تن زدن نیز گفته اند. (فرهنگ جهانگیری). خاموش شدن و تافته شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَنْ وَ)
پاشیده و پراکنده و منتشر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تنودن. رجوع به تنودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ عَ / عِ اُ دَ)
به خواب اندرشدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. (فرهنگ اوبهی). در خواب شدن. (برهان قاطع). خواب گران کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). خواب کردن. (فرهنگ رشیدی). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). اخفاق. خفوق. (منتهی الارب). سنه. (ترجمان القرآن تهذیب عادل) (دهار). نعاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). اغتماض. (صراح) (منتهی الارب). سبات. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
فردوسی.
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش.
فردوسی.
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی.
فردوسی.
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
لبیبی.
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان.
فرخی.
بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان.
فرخی.
گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی).
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
اسدی.
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
مسعودسعد.
از روان شرع را متابع شو
پس مرفه به کام دل بغنو.
سنایی (از فرهنگ رشیدی).
شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند
بروز آری تا بامداد و کم غنوی.
سوزنی.
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی.
خاقانی.
روز از پی هجر تو بفرسود دلم
شب در پی وصل نغنود دلم.
خاقانی.
بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست.
ظهیر فاریابی.
چون بر آن داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم.
نظامی.
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه.
نظامی (خسرو و شیرین).
منتظر بنشست و خوابش درربود
اوفتاد و گشت بیخویش و غنود.
مولوی (مثنوی).
نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب
دیدۀ گریان من یک شب غنودی کاشکی.
سعدی (بدایع).
شب تا سحر می نغنوم، و اندرز کس می نشنوم
این ره بقاصد میروم، کز کف عنانم میرود.
سعدی (طیبات).
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود.
سعدی (بوستان).
همه شب غنودند تا صبحدم
از این سو به شادی وز آن سو به غم.
امیرخسرو.
جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب
عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید.
حافظ.
، آسودن. آرمیدن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن. (آنندراج). آسوده ماندن. بازایستادن از چیزی:
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.
فردوسی.
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایۀ فرّ او بغنویم.
فردوسی.
از این کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود.
فردوسی.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی.
فرخی.
تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب
ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی.
ناصرخسرو.
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت.
نظامی.
صد قدح خونش بباید گریست
هرکه دمی خوش بغنود ای غلام.
عطار.
، مجازاً به معنی مانده شدن. (ازآنندراج) :
غنوده تن مردم از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب.
نظامی (از آنندراج).
، کنایه از مردن و خواب ابدی: آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 442) ، غلطیدن، تنبل شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ دَ)
فریفته شدن. غره گردیدن:
بفنوده ست جهان بر درم و آب و زمین
دل تو بر خرد و دانش و خوبین بفنود (؟).
رودکی.
در رشیدی این بیت چنین آمده است:
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
دل بر خرد و علم به دانش بفنود.
در لغت فرس اسدی بیتی دیگر هم از رودکی شاهد آمده که مغلوط مینماید. ملک الشعراء بهار در یادداشتهای خود بر لغت فرس این لغت را محرف غنودن دانسته است. در مورد معنی دیگر یعنی آسودن و خوابیدن که بعضی فرهنگ نویسان برای این کلمه آورده اند احتمال قوی این است که محرف غنودن باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آرام گرفتن. (یادداشت مؤلف) ، توقف کردن درگفتار و رفتار. (یادداشت مؤلف) ، نالیدن و زاری کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ اَ کَ دَ)
اشنودن. شنیدن. استماع. اصغاء. گوش کردن. گوش دادن. گوش داشتن. سماع. شنفتن. نیوشیدن. (یادداشت مؤلف) :
توانگر به نزدیک زن خفته بود
زن از خانه شرفاک مردم شنود.
ابوشکور (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی).
بدو گفت یکی روانخواه بود
به کوئی فروشد چنان کم شنود.
ابوشکور.
برآید به بخت تو این کار زود
سخنها ز بهرام بایدشنود.
فردوسی.
شنودند ایرانیان آنچه بود
ترا نیز از ایشان بباید شنود.
فردوسی.
چو شاه جهان این سخنها شنود
پشیمانی آمدش از اندیشه زود.
فردوسی.
امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست. (تاریخ بیهقی). چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی).
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود
این پند مر ترا بره راست چون عصاست.
ناصرخسرو.
هرگز از این عجبتر نشنود کس حدیثی
بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین.
ناصرخسرو.
نگویم آنچه نتوانم شنودن
مرا اسلام حق این است و ایمان.
ناصرخسرو.
من راز فلک را بدل شنودم
هشیار بدل کور و کر نباشد.
ناصرخسرو.
آری چو سخنهای جفای تو شنودم
در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند.
معزی.
دزدان به شنودن آن ماجرا و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه).
شعر حسان بن ثابت را به خوش طبعی شنود
پادشاه دین رسول ابطحی خیرالانام.
سوزنی.
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا.
خاقانی.
گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته
تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی.
خاقانی.
خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش
زمانه پند همی داد و من نه بشنودم.
ظهیر فاریابی.
آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31). حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنودند. (سندبادنامه ص 82). ما سزاوار زیادت از این بلائیم چون سخن پیر و مهتر خود نشنودیم. (سندبادنامه ص 83).
مگو آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود.
سعدی.
مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین ص 128).
- واشنودن، واشنیدن. بازشنیدن:
صبح شد هدهد جاسوس کزو واپرسند
کوس شد طوطی غماز کزو واشنوند.
خاقانی.
، فهمیدن و آگاه شدن. (ولف) :
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدهاپیکر است.
فردوسی.
، اطاعت کردن. (یادداشت مؤلف). گوش کردن و قبول نمودن. (ولف). پذیرفتن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) :
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن.
فردوسی.
از هرکه دهدپند شنودن باید
با هرکه بود رفق نمودن باید.
ابوالفرج رونی.
، دریافتن. دریافت کردن و فهمیدن. (ناظم الاطباء) ، بوئیدن و اطلاق آن بر بوی شائع است و بر غیر آن محل تأمل. (آنندراج). استنشاق:
گربشنود نسیم هوای حریم او
بر مغز نوبهار هجوم آورد عطاس.
عرفی.
نافۀ چین طره گشت دلم
بوی دولت ز خود شنود امشب.
ظهوری.
سوخت دلم را سپهر و صائب نگذاشت
تا شنود بوی این کتاب وجودم.
صائب.
، نشوق کردن دارو در بینی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحرک شاخه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ زِ ءَ)
نرم گردیدن چرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دباغی کردن، تر نهادن در آب، تر نهاده شدن، لازم و متعدی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ دی دَ)
زنوییدن. (لسان العجم شعوری ج 2 ص 45 و 48). شخولیدن و مویه و ناله کردن. (ناظم الاطباء) ، خفتن و خوابیدن و غنودن. (ناظم الاطباء). رجوع به زنوییدن شود
لغت نامه دهخدا
غنود خواهد غنود بغنو غنونده غنوده) بخواب رفتن در خواب شدن، آسودن آرمیدن، مانده شدن خسته شدن، مردن به خواب ابدی رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنودن
تصویر فنودن
فریفته شدن، غره گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوند
تصویر تنوند
پراکنده و پاشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوین
تصویر تنوین
منون کردن، نون ساکن که در آخر اسما خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنیدن
تصویر تنیدن
تابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنودن
تصویر زنودن
ناله کردن سگ زوزه کشیدن سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنودن
تصویر زنودن
((زَ دَ))
زنوییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنودن
تصویر شنودن
((شُ دَ))
شنیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنودن
تصویر غنودن
((غُ دَ))
خوابیدن، آرمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنودن
تصویر فنودن
((فُ دَ))
فریفته شدن، مغرور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنیدن
تصویر تنیدن
((تَ دَ))
بافتن، تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم، تنودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنوین
تصویر تنوین
((تَ))
دو زبر یا دو زیر یا دو پیش که به آخر کلمات عربی در حالت نصبی، جری و رفعی افزوده می شود
فرهنگ فارسی معین
تار بافتن، بافتن، تابیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرمیدن، آسودن، خفتن، خوابیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد