جدول جو
جدول جو

معنی تنوتاس - جستجوی لغت در جدول جو

تنوتاس(تَ)
صاحب علم و عمل را گویند. (برهان). دارای علم و عمل. (ناظم الاطباء). در برهان گفته بمعنی صاحب علم و عمل است، و در فرهنگها نیافتم. (از انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تنوتاس
صاحب علم و عمل
تصویری از تنوتاس
تصویر تنوتاس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوتاش
تصویر نوتاش
(پسرانه)
همیشه، دایم
فرهنگ نامهای ایرانی
(نَ / نُو)
سرمد. همیشه. دایم. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). جاوید. (انجمن آرا) (آنندراج). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غُ)
پنهان عیب کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به پنهانی خشم گرفتن کسی را و در قاموس پنهان عیب کردن کسی را. (از اقرب الموارد). رجوع به نتش شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام پادشاهی بوده و نام مردی. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (از برهان). در فرهنگها نوشته اند که نام مردی و پادشاهی بوده زیاده معلوم نشد. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَسْ سُ)
لازم گرفتن روایی هر امر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شتاب رفتن. (منتهی الارب). رفتن و شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) ، فرودآمدن در آب خاصه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
سن. یکی از دوازده حواری حضرت عیسی (ع) است که به دیرباوری مشهور و از جملۀ کسانی بود که هیچ چیز را باور نداشت مگر آنکه به نحوی در آن اطمینان حاصل می نمود، چنانکه این حواری بعثت حضرت عیسی را باور نکرد. (از لاروس). رجوع به توما شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بنت است که در بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار واقع است و 400 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ صی ی)
یا توتموزیس (1530- 1515 قبل از میلاد). اول از هیجدهمین سلالۀ سلاطین مصر قدیم است. او چند بار به سوریه لشکر کشید. (از لاروس). رجوع به سه مادۀ بعد شود
در حالت نصبی و جری، شصت: فمن لم یستطع فاطعام ستین مسکیناً ذلک لتؤمنوا باﷲ و رسوله... (قرآن 4/58)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سوم از هیجدهمین سلالۀ سلاطین قدیم مصر و مشهورترین آنان است. وی هفده بار به سوریه لشکر کشید و فرمانروائی واقعی در سواحل فرات بوجود آورد. (از لاروس). رجوع به دو مادۀ قبل و مادۀ بعد و تاریخ ایران باستان ج 1 ص 688 و تاریخ کرد صص 47-48 و قاموس الاعلام ترکی شود
دوم از سلالۀ هیجدهم پادشاهان قدیم مصر است و ساختمانهای کارناک را او بنا نهاد (1515- 1505 قبل از میلاد). (از لاروس). رجوع به مادۀ قبل و دو مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَنْ)
آرایش هوده که از وی درآویزند چون علاقه ها وجز آن. (منتهی الارب). آرایش هوده که بر آن علاقه های چند و جز آن بیاویزند. (ناظم الاطباء). آنچه برای زینت بر هودج آویزند. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
اقامت کردن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَذْ)
نوء. برخاستن به کوشش و مشقت تمام، بگرانی برخاستن: ناء بالحمل، گران و مائل گردانیدن کسی را: ناء به الحمل، منه قوله تعالی: ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه، ای لتنی ٔ العصبه بثقلها، افتادن از گرانباری: ناء فلان (از اضداد است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَیْ یُءْ)
وزیدن باد بر شاخۀ باریک و جنبانیدن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
معدوم الطاقه. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناتوان. (آنندراج). کم حوصله و بسیار تند و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء) :
سپاهی عزب پیشۀ تنگتاب
چو دیدند روی چنان بی نقاب.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سریعالسیر. سخت دونده. تیزتک:
نشست از بر بارۀ تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز.
فردوسی.
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز.
فردوسی.
، خشمناک و غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). رجوع به تند شود
لغت نامه دهخدا
از تون به معنی گلخن + تاب مخفف تابنده (از تافتن به معنی روشن کردن و مشتعل کردن) آنکه تون حمام را سوزاند، گرم شدن آب خزانه را، گلخن تاب، گلخنی، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مرکز بخشی در ایالت ’لاند’ و در شهرستان ’داکس’ در جنوب غربی فرانسه است و 2625 سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ نَوْ وُ)
جمع واژۀ تنوق: او را در مصاحبت خود به خوارزم آورد و انواع تنوقاتی که میان دو سلطان تواند بود به تقدیم رسانید. (جهانگشای جوینی). رجوع به تنوق و تنوق کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فتق، پاره شدن تناس، بیرون آمدن فتق. (ناظم الاطباء). یا تن آس. قیله. ادره. بادگندی. غری. فتق بیضه. دبه خایه.
لغت نامه دهخدا
(نُ)
فروهشته. (از منتهی الارب) (از آنندراج). دود و جز آن که به سقف و از آن آویزان ماند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد).
- نواس العنکبوت، تار عنکبوت به سبب لرزان و مضطرب بودن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَوْ وا)
لرزندۀ مضطرب سست. (منتهی الارب) (آنندراج). رجل نواس، مردمضطرب مسترخی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نزدیکان و مقربان درگاه احدیت را گویند. (برهان). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
نوعی سنگ. (ازدزی ج 1 ص 153)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کوتاه قد. (از متن اللغه). قصیر. (اقرب الموارد). ج، نواتی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نواس
تصویر نواس
فرو هشته لرزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنویس
تصویر تنویس
جایگزینی جایگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تونتاب
تصویر تونتاب
آتش انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگتاب
تصویر تنگتاب
سست و ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوعات
تصویر تنوعات
جمع تنوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواس
تصویر نواس
((نَ وّ))
لرزنده، مضطرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواس
تصویر نواس
((نُ))
عنکبوت، تار عنکبوت
فرهنگ فارسی معین
نوعی نفرین، تب شدید و طولانی
فرهنگ گویش مازندرانی
ورم بیضه، فتق، به پشت به زمین خوردن، دراز کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی