جدول جو
جدول جو

معنی تنسوق - جستجوی لغت در جدول جو

تنسوق
تنسخ، هر چیز نفیس و کمیاب
تصویری از تنسوق
تصویر تنسوق
فرهنگ فارسی عمید
تنسوق
(تَ)
مأخوذ از تنسخ فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). معرب تنسخ. (از برهان). صاحب غیاث در ذیل تنسوقات آرد: این جمع تنسوق است که لفظ ترکی و بمعنی نادر، و صاحب رشیدی نوشته که تنسوق معرب تنسخ است و آن نوعی از جامۀ نفیس که آنرا تن زیب گویند و مجازاً بمعنی تحفه و چیز نفیس و عجیب. در سراج نوشته که تنسوقات جمع تنسوق است و تنسوق معرب تنسخ است که بالفتح و سین مهملۀ مضموم و خای معجمه باشد، مفرس تنسکهه که لفظ هندی است بالفتح و سین مهملۀ مضموم وکاف عربی به های مخلوطالتلفظ و آن قسمی از جامۀ نفیس که از ملک بنگاله آورند چون جامۀ مذکور از تحفه های هندوستان است به مجاز هر تحفۀ نفیس را گفته اند. (غیاث اللغات) (آنندراج). کلمه مغولی، هدیه. تحفه. سوقاتی. ج، تنسوقات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دستور. قانون. قاعده. تنسق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنسخ و تنسق و تنسوقات شود
لغت نامه دهخدا
تنسوق
مغولی فرهنگ رشیدی این واژه را تازی گشته تنسخ پارسی می داند و آن گونه ای از جامه است که تنزیب نیز خوانده می شود آنندراج تنسخ را پارسی گشته تنسکه هندی می داند و آن جامه ای است گرانبها که از بنگاله آورند و از این روی غیاث بر آن است که هر چیز گرانبها و کمیاب را تنسق گویند ترونده (نادره) هر چیز نفیس تحفه نایاب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنسق
تصویر تنسق
هر چیز نفیس و کمیاب، تنسخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن و خرید و فروش کردن، بازارگرمی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن، نظم و ترتیب و هماهنگی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسوخ
تصویر تنسوخ
تنسخ، هر چیز نفیس و کمیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسیق
تصویر تنسیق
نظم و نسق دادن، ترتیب دادن و آراستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنوق
تصویر تنوق
در خوراک و پوشاک تفنن کردن و به آن اهمیت دادن، امری یا کاری را به خوبی و به استادی انجام دادن، ذوق و سلیقه به کار بردن، خوش سلیقگی، حسن ذوق
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ترتیب داده شده. (آنندراج). مرتب و منظم و منظوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَذْ)
تنیّق. (منتهی الارب). نیکو نگریستن به چیزی. (زوزنی) ، جید گردانیدن و نیکو کردن خورش و لباس خود را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، آراستگی کردن در کار. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : و او در ابواب تفقد و تعهد ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی. (کلیله و دمنه). و هر کجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز ازوجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و تکلف و تنوق که لایق دوستان موافق و اخوان صادق باشد بجای آورد. (سندبادنامه ص 86). و باآنکه در وی مقال را فسحت و مجال را وسعت تنوق و تصنع بود هیچ مشاطه این عروس را نیاراسته بود. (سندبادنامه ص 25). صنعت صناع رصافه به اضافت تصنع و تنوق نقاشان آن روزگار در مقابلۀ آن ناچیز شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412). چنانکه شیوۀ مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد ابواب تکلف و تنوق القاب و شدت امتناع و احتجاب بسته گردانیده اند. (جهانگشای جوینی). رجوع به تنیّق و تنوق کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عجائبات و اشیاء کمیاب. (از برهان). و در لغات ترکی بمعنی نادر است و نوشته که این جمع تنسوق است. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ کُ)
آراستن و ترتیب دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انتظام و ترتیب دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پیوستن سخن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). بنظم کردن سخن و جز آن. (زوزنی).
- تنسیق الصفات (اصطلاح بدیع). رجوع به تنسیق صفات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنسوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تاریخ غازان ص 39، 40، 179، 271 و 331 و تنسوق در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
بازار جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرید و فروخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرید و فروش کردن قوم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بازاری نمودن به خرید و فروخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و ممکن است این سخن... در معرض تسوق پیش ضمایر آید. (کلیله چ مینوی ص 17). واگر این بنده، کتاب از تازی به پارسی برد بدان تسوقی نمی جوید. (کلیله ایضاً ص 421) ، خریدن کالا از بازار. (از متن اللغه). و رجوع به سوق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
تنسوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که ازبهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را بنام
اگر بخت دستور باشد مدام.
نزاری قهستانی (دستورنامه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به تنسوق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَشْ شُ)
تناسق. (منتهی الارب). با یکدیگر منتظم و آراسته شدن. (ناظم الاطباء) : تنسقت الاشیاء و تناسقت و انتسقت، انتظم بعضها الی بعض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
موضعی است به نعمان نزدیک مکه. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنوق
تصویر تنوق
چربدستی استادی بکار آوردن، چربدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن بازار جست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانسوق
تصویر تانسوق
چیز نفیستحفه نایاب که بعنوان هدیه برای بزرگان برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسوخ
تصویر تنسوخ
هر چیز نفیس تحفه نایاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسیق
تصویر تنسیق
ترتیب دادن و آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
((تَ سَ وُّ))
بازاریابی کردن، بازارگرمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنوق
تصویر تنوق
((تَ نَ وُّ))
نیکو گردانیدن غذا و لباس، خوش سلیقگی، رنج بردن، مدارا کردن، مبالغه کردن، مهارت و استادی به کار بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
((تَ سُ))
معرب تنسخ، هر چیز گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنسیق
تصویر تنسیق
((تَ))
نظم دادن، به هم پیوستن
فرهنگ فارسی معین
آراستگی، تنظیم، رتق وفتق، سامان دهی، نسق، نسق دهی، نظم، آراستن، ترتیب دادن، نظم دادن، نسق بخشیدن، به هم پیوستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که تن به کار ندهد، تنبل
فرهنگ گویش مازندرانی