جدول جو
جدول جو

معنی تندوس - جستجوی لغت در جدول جو

تندوس(تِ نِ دُسْ)
جزیره ای در دریای اژه و متعلق به دولت ترک که در کنار آسیای صغیر واقع است و 6000 تن سکنه دارد و مرکز آن هم به همین نام است. (از لاروس). جزیره بوزجه. رجوع به همین نام در قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تندیس
تصویر تندیس
(دخترانه)
مجسمه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سندوس
تصویر سندوس
(دخترانه)
نام خواهر خشایارشاه پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تندور
تصویر تندور
تندر، رعد، هر چیز غرّنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
مجسمه، پیکر، کالبد، تمثال، تصویر، برای مثال نگارند تندیس او گر به کوه / ز سنگ وقارش شود که ستوه (دقیقی - ۱۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندو
تصویر تندو
تنندو، عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند، تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، مگس گیر، تننده، کراتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندس
تصویر تندس
تندیس، مجسمه، پیکر، کالبد، تمثال، تصویر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
عنکبوت را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از اوبهی) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). تنند و تنندو و تننده. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا جولاه و جولاهه و جوله نیز گویند، زیراکه تننده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). و آنرا کروتنه... و دیوپا نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی عنکبوت غلط است و تنندو صحیح است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از: تند (تنیدن) + و (پسوند اتصاف). (از حاشیۀ برهان چ معین) :
شها عنقای قاف فتح نصرت
بود بر طاق ایوان تو تندو.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به تنند و تنندو و تننده و تنیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میوۀ درخت آبنوس. (دزی ج 1 ص 153)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
بمعنی تن مانند است، چه دس بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد... و بکسر ثالث مخفف تندیس است که آن هم تن مانند باشد، چه دیس بمعنی شبیه و نظیر و مانند بود. (برهان). تمثال باشد و معنی ترکیبی آن تن مانند است. (فرهنگ جهانگیری). تندسه. تندیس. تندیسه. تمثال و پیکر چیزی و معنی ترکیبی، مانند تن، چه دیس و دس بمعنی مانند بود. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). تمثال و پیکر و تصویر و تندسه و تندیس و تندیسه. (ناظم الاطباء). چیزی که به تن ماند و شبیه و نظیر و مانند تن باشد... (ناظم الاطباء). از: تن + دس (مخفف دیس). (حاشیۀ برهان چ معین). بی شک بمعنی مجسمۀ امروزین است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه در او شکل و تندس و دلبر.
فرخی.
رجوع به تندسه و تندیسه و تندیس شود، تفسیر تمثال هم هست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَخْخُ)
بر زمین افتادن و دست بر دهان نهادن، یقال: ندس به الارض فتندس، ای وقع فوضع یده علی فمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پرسیدن خبر از جایی که ترا ندانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و عباره الاساس: فلان یتندس عن الاخبار و یتحدس عنها، یتبحث عنها لیعلم منها ما هو خفی علی غیره. (اقرب الموارد) ، از اطراف و جوانب جاری شدن آب چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَیْ یُءْ)
وزیدن باد بر شاخۀ باریک و جنبانیدن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دانای امور. ج، هنادسه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گیاه باباآدم که ریشه آن در طب به کار است و این نام در کرج متداول است و گویند چون گل آن به لباس چسبد آن را من دوست و سپس مندوس گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پارچۀ نازک از پنبه و کتان: و بر ایشان جامه های پشمین و سندوس فکنده. (مجمل التواریخ و القصص). سندس
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ)
تابخانه و تنور و گلخن و کوره. (ناظم الاطباء). تنّور و تنور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ دَ / دُو)
رعد. (برهان) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج) (اوبهی). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری) :
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیزی ببازی همچو تندور.
طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً).
ابواسحاق روشندل تو آنی
که از رای تو گیرد روشنی هور
چو با یادتو باشد غم نباشد
شب تاریک و ابر و برق و تندور.
؟ (از معیار جمالی چ دانشگاه ص 133).
، بلبل را نیز گویند که عرب عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تندر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی تن مانند است، چه دیس بمعنی مانند باشد و بمعنی صورت و تمثال و پیکر و کالبد و قالب و جثه نیز آمده است اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی تندس. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). از: تن + دیس، جزو دوم از مصدر ’دئس’ اوستایی بمعنی نمودن و نشان دادن، یعنی تن نما، و این جزو بصورت پسوند در فرخاردیس و طاقدیس هم دیده میشود. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نگارند تندیس او گر بکوه
ز سنگ وقارش شود که ستوه.
دقیقی.
دو تندیس از زر برانگیخته
ز هرصورتی قالبی ریخته.
نظامی.
رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 261، ذیل شبدیز وتندس و تندسه و تندیسه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناقه ای که به چراگاه کم علف راضی باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ماده شتری که به چراگاه کم علف راضی باشد. (ناظم الاطباء). ناقه که به کم ترین مرتع راضی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تندس
تصویر تندس
صورت تصویر تمثال، مجسمه، پیکر جثه، کالبد قالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندور
تصویر تندور
غرضی که از آسمان بگوش رسد آسمان غرش غرش ابر رعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
پیکر، تصویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندس
تصویر تندس
((تَ دِ))
صورت، تصویر، مجسمه، تندیس، تندسه، تندیسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
((تَ))
صورت، تصویر، مجسمه، تندیسه، تندسه، تندس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندور
تصویر تندور
((تُ دُ))
رعد، آسمان غرش، تندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندیس
تصویر تندیس
مجسمه، تمثال
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکر، پیکره، تصویر، تندیسه، قالب، کالبد، مجسمه، نگار
متضاد: تابلونقاشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیار تند مزه و پرمایه
فرهنگ گویش مازندرانی
تنور
فرهنگ گویش مازندرانی