رعد. (برهان) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج) (اوبهی). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری) : خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیزی ببازی همچو تندور. طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً). ابواسحاق روشندل تو آنی که از رای تو گیرد روشنی هور چو با یادتو باشد غم نباشد شب تاریک و ابر و برق و تندور. ؟ (از معیار جمالی چ دانشگاه ص 133). ، بلبل را نیز گویند که عرب عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تندر شود
رعد. (برهان) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج) (اوبهی). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری) : خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیزی ببازی همچو تندور. طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً). ابواسحاق روشندل تو آنی که از رای تو گیرد روشنی هور چو با یادتو باشد غم نباشد شب تاریک و ابر و برق و تندور. ؟ (از معیار جمالی چ دانشگاه ص 133). ، بلبل را نیز گویند که عرب عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تندر شود
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، ترش روی، متربّد، دژبرو، عبّاس، عابس، بداغر، گره پیشانی، زوش، اخم رو، سخت رو، ترش رو، عبوس، بداخم، روترش، تیموک بخیل
اَخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، تُرش روی، مُتَرَبِّد، دُژبُرو، عَبّاس، عابِس، بَداُغُر، گِرِه پیشانی، زوش، اَخم رو، سَخت رو، تُرش رو، عَبوس، بَداَخم، روتُرش، تیموک بخیل
مقابل کندرو، انسان یا حیوان یا وسیلۀ نقلیه ای که می تواند تند حرکت کند، تندرونده، تندرفتار، تیزرفتار، کنایه از بی باک، بی پروا، کنایه از افراطی، کسی که در وابستگی به عقیده ای تعصب دارد
مقابلِ کُندرو، انسان یا حیوان یا وسیلۀ نقلیه ای که می تواند تند حرکت کند، تندرونده، تندرفتار، تیزرفتار، کنایه از بی باک، بی پروا، کنایه از افراطی، کسی که در وابستگی به عقیده ای تعصب دارد
شخص قوی جثۀ تنومند و فربه را گویند. (برهان). تنومند یعنی صاحب جثه و قوی تن. (فرهنگ رشیدی). بمعنی قوی جثه و پهلوان و آن را تنومند نیز گونید و هرچیز بزرگ را که عظیم الجثه است تناور خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه و سطبر... قوی جثه و این مرکب است از تن و لفظ آور که کلمه نسبت است. (غیاث اللغات). از تن + آور (نده). (حاشیۀ برهان چ معین). تنومند و فربه و قوی جثه. (ناظم الاطباء). پرزور. قوی. (ازفهرست ولف). ضخم. (دهار) (مجمل اللغه) : بهی تناور گرفته بدست دژم خفته بر جایگاه نشست. فردوسی. تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. گردان دلاور چو درختان تناور لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال. فرخی. ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه بدان تناور صحرانورد کوه گذار. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاور آتش و آب. مسعودسعد. عمر رضی اﷲ عنه مردی بود بلند قامت و تناور. (مجمل التواریخ و القصص). به هیکل بسان تناور درخت ولیکن فرومانده بی برگ سخت. سعدی (از انجمن آرا). شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند زدانۀ خرما. سعدی
شخص قوی جثۀ تنومند و فربه را گویند. (برهان). تنومند یعنی صاحب جثه و قوی تن. (فرهنگ رشیدی). بمعنی قوی جثه و پهلوان و آن را تنومند نیز گونید و هرچیز بزرگ را که عظیم الجثه است تناور خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه و سطبر... قوی جثه و این مرکب است از تن و لفظ آور که کلمه نسبت است. (غیاث اللغات). از تن + آور (نده). (حاشیۀ برهان چ معین). تنومند و فربه و قوی جثه. (ناظم الاطباء). پرزور. قوی. (ازفهرست ولف). ضخم. (دهار) (مجمل اللغه) : بهی تناور گرفته بدست دژم خفته بر جایگاه نشست. فردوسی. تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. گردان دلاور چو درختان تناور لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال. فرخی. ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه بدان تناور صحرانورد کوه گذار. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاور آتش و آب. مسعودسعد. عمر رضی اﷲ عنه مردی بود بلند قامت و تناور. (مجمل التواریخ و القصص). به هیکل بسان تناور درخت ولیکن فرومانده بی برگ سخت. سعدی (از انجمن آرا). شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند زدانۀ خرما. سعدی
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پل دشت شهرستان ماکو با 496 تن سکنه. آب آن از زنگبارچای و محصول آن غلات و پنبه و توتون و کنجد و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پل دشت شهرستان ماکو با 496 تن سکنه. آب آن از زنگبارچای و محصول آن غلات و پنبه و توتون و کنجد و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
چالاک و تیزرفتار. (آنندراج). سریع و سریعالحرکه. تیزرفتار. (ناظم الاطباء). تندرفتار. تیزتک. تیزرفتار. تیزرو. سریعالسیر: چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از بارۀ تندرو. فردوسی. نیا را بدید از کران، شاه نو برانگیخت آن بارۀ تندرو. فردوسی. تا برآید از پس آن میغ باد تندرو آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گردرنگ. منوچهری. چون تک اندیشه به گرمی رسید تندرو چرخ به نرمی رسید. نظامی. گر کمیت اشک گلگونم نبودی تندرو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟ حافظ. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
چالاک و تیزرفتار. (آنندراج). سریع و سریعالحرکه. تیزرفتار. (ناظم الاطباء). تندرفتار. تیزتک. تیزرفتار. تیزرو. سریعالسیر: چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از بارۀ تندرو. فردوسی. نیا را بدید از کران، شاه نو برانگیخت آن بارۀ تندرو. فردوسی. تا برآید از پس آن میغ باد تندرو آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گردرنگ. منوچهری. چون تک اندیشه به گرمی رسید تندرو چرخ به نرمی رسید. نظامی. گر کمیت اشک گلگونم نبودی تندرو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟ حافظ. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
تندروی. ترشروی را گویند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). زشت و ناخوش رو و خشمناک. (ناظم الاطباء) : پس آنگه بدو گفت کای تندروی نشاید که بنمایی این زشت خوی. فردوسی. کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش. حافظ. ، بخیل و ممسک. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). بخیل. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) : بنالید درویشی از ضعف حال بر تندرویی خداوند مال. سعدی (از شرفنامۀ منیری). رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
تندروی. ترشروی را گویند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). زشت و ناخوش رو و خشمناک. (ناظم الاطباء) : پس آنگه بدو گفت کای تندروی نشاید که بنمایی این زشت خوی. فردوسی. کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش. حافظ. ، بخیل و ممسک. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). بخیل. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) : بنالید درویشی از ضعف حال برِ تندرویی خداوند مال. سعدی (از شرفنامۀ منیری). رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود