موذیات را گویند مانندشیر و پلنگ و مار و عقرب و زنبور و مورچه و امثال آن و هر جانوری که جانور دیگر را بخورد. (برهان). سبع، مانند شیر و پلنگ و گرگ و ببر و امثال آنها و از روندگان مانند عقرب و مار و امثال آنها، برخلاف زندبارکه حیوانات بی آزارند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود، تند بارنده (صفت ابر). که باران شدید از وی برآید: به بخشش چو ابری بود تندبار بود پیش او گنج و دینار خوار. فردوسی. قطره ای کآن ز جود تو بچکد سیلی ازابر تندبار شود. مسعودسعد. رجوع به تند شود
موذیات را گویند مانندشیر و پلنگ و مار و عقرب و زنبور و مورچه و امثال آن و هر جانوری که جانور دیگر را بخورد. (برهان). سبع، مانند شیر و پلنگ و گرگ و ببر و امثال آنها و از روندگان مانند عقرب و مار و امثال آنها، برخلاف زندبارکه حیوانات بی آزارند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود، تند بارنده (صفت ابر). که باران شدید از وی برآید: به بخشش چو ابری بود تندبار بود پیش او گنج و دینار خوار. فردوسی. قطره ای کآن ز جود تو بچکد سیلی ازابر تندبار شود. مسعودسعد. رجوع به تند شود
نامی از نامهای باریتعالی جل شأنه. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خدا. باریتعالی. (فرهنگ فارسی معین). از نامهای حق تعالی. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به مادۀ قبل شود
نامی از نامهای باریتعالی جل شأنه. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خدا. باریتعالی. (فرهنگ فارسی معین). از نامهای حق تعالی. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به مادۀ قبل شود
به اصطلاح سالکان، حضرت باریتعالی است به اعتبار وحدت حقیقی که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست، نه از طریق وجود و نه از راه تعقل. (برهان). به اصطلاح سالکان، کنایه از وحدت حقیقی است که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست. (آنندراج) : رفتی ز بساط هفت فرشی تا طارم تنگبار عرشی. نظامی. وجود تو در حضرت تنگبار کند پیک ادراک را سنگسار. نظامی (از آنندراج). ، شخصی را نیز گویند که همه کس را پیش خود راه ندهد و مردم نزد او به دشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). آنکه هر کسی را به خود راه ندهدو به هر وقتی او را بار نباشد. (شرفنامۀ منیری). کسی که به هیچکس اجازۀ ورود نزد خود ندهد. (فرهنگ فارسی معین) : نان چون مخدر است نهفته ز خلق روی گندم خلیفه وار، گرانقدر و تنگبار. جمال عبدالرزاق. سلطان سلیمان از مداومت بر شراب چنان شد که از مردم نفور گشت و تنگبار شد. (راحهالصدور راوندی). از پی وصل تو عمر صرف کنم گرچه هست همچو کرم زودسیر، همچو ملک تنگبار. شمس طبسی. ، جایی که در آن هر کس را دخل نباشد. (غیاث اللغات). جایی که مردم بدشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی). درگاه و بارگاه شاه و امیری که بار یافتن در آن دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : پناه خلق به جود فراخ دست تو باد که رحمت و شفقت نیک تنگبار شده ست. سیدحسن غزنوی. بر در خاقان اکبر آی و کرم جو از در دریای تنگبار چه خیزد؟ خاقانی. ای دربار امید، از تو شده تنگبار از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار. خاقانی. چون در آن قصرتنگبار شدیم چون بم و زیر سازگار شدیم. نظامی. عروس حصاری چو دید آن حصار بلرزید از آن درگه تنگبار. نظامی. دل شه در آن مجلس تنگبار به ابروفراخی درآمد بکار. نظامی. در پردۀ وصل عاشقان را درگاه خیال تنگبار است. سیف اسفرنگ (از آنندراج). ، چیزی را نیز گویند که بدشواری بدست آید و به غایت عزیزالوجود باشد. (برهان). چیز نادر و چیزی که به دشواری بدست آید. (ناظم الاطباء) : بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی. ، چیز بی بها و بی قدر. (ناظم الاطباء). به همه معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تنگباری شود
به اصطلاح سالکان، حضرت باریتعالی است به اعتبار وحدت حقیقی که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست، نه از طریق وجود و نه از راه تعقل. (برهان). به اصطلاح سالکان، کنایه از وحدت حقیقی است که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست. (آنندراج) : رفتی ز بساط هفت فرشی تا طارم تنگبار عرشی. نظامی. وجود تو در حضرت تنگبار کند پیک ادراک را سنگسار. نظامی (از آنندراج). ، شخصی را نیز گویند که همه کس را پیش خود راه ندهد و مردم نزد او به دشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). آنکه هر کسی را به خود راه ندهدو به هر وقتی او را بار نباشد. (شرفنامۀ منیری). کسی که به هیچکس اجازۀ ورود نزد خود ندهد. (فرهنگ فارسی معین) : نان چون مخدر است نهفته ز خلق روی گندم خلیفه وار، گرانقدر و تنگبار. جمال عبدالرزاق. سلطان سلیمان از مداومت بر شراب چنان شد که از مردم نفور گشت و تنگبار شد. (راحهالصدور راوندی). از پی وصل تو عمر صرف کنم گرچه هست همچو کرم زودسیر، همچو ملک تنگبار. شمس طبسی. ، جایی که در آن هر کس را دخل نباشد. (غیاث اللغات). جایی که مردم بدشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی). درگاه و بارگاه شاه و امیری که بار یافتن در آن دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : پناه خلق به جود فراخ دست تو باد که رحمت و شفقت نیک تنگبار شده ست. سیدحسن غزنوی. بر در خاقان اکبر آی و کرم جو از در دریای تنگبار چه خیزد؟ خاقانی. ای دربار امید، از تو شده تنگبار از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار. خاقانی. چون در آن قصرتنگبار شدیم چون بم و زیر سازگار شدیم. نظامی. عروس حصاری چو دید آن حصار بلرزید از آن درگه تنگبار. نظامی. دل شه در آن مجلس تنگبار به ابروفراخی درآمد بکار. نظامی. در پردۀ وصل عاشقان را درگاه خیال تنگبار است. سیف اسفرنگ (از آنندراج). ، چیزی را نیز گویند که بدشواری بدست آید و به غایت عزیزالوجود باشد. (برهان). چیز نادر و چیزی که به دشواری بدست آید. (ناظم الاطباء) : بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی. ، چیز بی بها و بی قدر. (ناظم الاطباء). به همه معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تنگباری شود
باد تند و تیز. (آنندراج). طوفان و گردباد و بادی که هوا را تیره و تار کند. (ناظم الاطباء) : هم اندر زمان تندبادی ز کوه برآمد که شد نامور زآن ستوه. فردوسی. حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد. فردوسی. ورا نامورخواندی نوشزاد بخستی بر آن خوب رخ تندباد. فردوسی. اگر تندبادی برآید ز کنج بخاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی (از فرهنگ اسدی). نه ابر است آنکه گفتی تندباد است کجا در کوه خاکستر فتاده ست. (ویس و رامین). در دل افتادشان که در دو چراغ تندبادی رسیده است بباغ. نظامی. همان انگار کآمد تندبادی ز باغت برد برگی بامدادی. نظامی. کآنچنان تندباد بی اجلی نرساند این شکوفه را خللی. نظامی. هر آن ذره که آرد تندبادی فریدونی بود یا کیقبادی. نظامی. چون این خبر و حالات به سمع چنگیزخان رسید آتش غضب او را چنان بر تندباد قهر نشاند... (جهانگشای جوینی). با لشکری از شمار افزون به مردانگی هر یک چون کوه بیستون تندباد حمیت آتش غضب در نهاد ایشان زده. (جهانگشای جوینی). برگ کاهم من به پیش تندباد می ندانم تا کجا خواهم فتاد. مولوی. چه نغز آمد این نکته در سندباد که عشق آتش است و هوس تندباد. سعدی (بوستان). مگر چشم بدان اندر کمین بود ببرد از بوستانش تندبادی. سعدی. و اساس آن از آن استوارتر است که بهر تندبادی متزلزل شود. (رشیدی). کس نهانش بخاک نتواند تندبادش هلاک نتواند. اوحدی. - تندباد اجل، تشبیه استعاری مرگ به تندباد از جهت سرعت حرکت و تندی و شتاب و ویرانی و نابودی: بتندباد اجل جانسپار باد عدوت تو جان فزای بروی نگار و بادۀ تند. سوزنی. خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد بر کف تو چون چراغ بادۀ انگور تند. سوزنی. به هیچ باغ نبودی درخت مانندش که تندباد اجل بی دریغ برکندش. سعدی. - تندباد حوادث، حوادث متوالی و به سرعت گذرنده: ز تندباد حوادث نمی توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی. حافظ. رجوع به تند شود
باد تند و تیز. (آنندراج). طوفان و گردباد و بادی که هوا را تیره و تار کند. (ناظم الاطباء) : هم اندر زمان تندبادی ز کوه برآمد که شد نامور زآن ستوه. فردوسی. حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد. فردوسی. ورا نامورخواندی نوشزاد بخستی بر آن خوب رخ تندباد. فردوسی. اگر تندبادی برآید ز کنج بخاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی (از فرهنگ اسدی). نه ابر است آنکه گفتی تندباد است کجا در کوه خاکستر فتاده ست. (ویس و رامین). در دل افتادشان که در دو چراغ تندبادی رسیده است بباغ. نظامی. همان انگار کآمد تندبادی ز باغت برد برگی بامدادی. نظامی. کآنچنان تندباد بی اجلی نرساند این شکوفه را خللی. نظامی. هر آن ذره که آرد تندبادی فریدونی بود یا کیقبادی. نظامی. چون این خبر و حالات به سمع چنگیزخان رسید آتش غضب او را چنان بر تندباد قهر نشاند... (جهانگشای جوینی). با لشکری از شمار افزون به مردانگی هر یک چون کوه بیستون تندباد حمیت آتش غضب در نهاد ایشان زده. (جهانگشای جوینی). برگ کاهم من به پیش تندباد می ندانم تا کجا خواهم فتاد. مولوی. چه نغز آمد این نکته در سندباد که عشق آتش است و هوس تندباد. سعدی (بوستان). مگر چشم بدان اندر کمین بود ببرد از بوستانش تندبادی. سعدی. و اساس آن از آن استوارتر است که بهر تندبادی متزلزل شود. (رشیدی). کس نهانش بخاک نتواند تندبادش هلاک نتواند. اوحدی. - تندباد اجل، تشبیه استعاری مرگ به تندباد از جهت سرعت حرکت و تندی و شتاب و ویرانی و نابودی: بتندباد اجل جانسپار باد عدوت تو جان فزای بروی نگار و بادۀ تند. سوزنی. خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد بر کف تو چون چراغ بادۀ انگور تند. سوزنی. به هیچ باغ نبودی درخت مانندش که تندباد اجل بی دریغ برکندش. سعدی. - تندباد حوادث، حوادث متوالی و به سرعت گذرنده: ز تندباد حوادث نمی توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی. حافظ. رجوع به تند شود