جدول جو
جدول جو

معنی تمریٔ - جستجوی لغت در جدول جو

تمریٔ
(تَ حَوْ وُ)
مرؤک الطعام گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمرین
تصویر تمرین
فعالیت برای به دست آوردن مهارت در کاری، متنی شامل مسئله ها، پرسش ها و یا سرمشق هایی برای مهارت یافتن در امری مثلاً تمرین های کتاب را حل کردم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَرْ رِءْ)
به تکلف مردمی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعای مردمی و ملاطفت کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمرؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار).
- هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریاکننده. رجوع به مری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْءْ)
مصغر مرء. (اقرب الموارد). مرد کوچک و خرد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجل تمری، مرد خرمادوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه خرما دوست دارد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَوْ وُ)
آراسته شدن. تمری به، آراسته شدن به آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ ءْ)
طعام ممری ٔ، طعام خوشگوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ طِ ءَ)
بند کرده شدن زن جهت استبراء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تقرئه شود، بیرون آمدن از حیض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَوْ وُ)
مروت جستن. (زوزنی). مروت طلبیدن بنقصان و عیب: فلان یتمرؤ بنا، یعنی، مروت می طلبد بنقصان و عیب ما، به تکلف مردمی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَوْ وُ)
مهربان ناشدن گوسپند بر بچه به سبب بوی بد عرق آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ریزه ریزه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریزه ریزه کردن ثرید را. (از اقرب الموارد) ، شکستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَوْ وُ)
پاک کردن گندم از خاک به جاروب، روغن مالیدن پوست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). به آب پرکردن توشه دان نو را تا سوراخهای درز بند گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ابن اعرابی گوید: تمریح خوشبو کردن مشک تازه است به اذخر یا درمنه و اگر به گل خوشبو شود تشریب است. (از اقرب الموارد) ، به جنگ رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَوْ وُ)
روغن با دارو درمالیدن. (تاج المصادر بیهقی). بیالودن. (زوزنی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چرب کردن. (یادداشت ایضاً) (از اقرب الموارد). روغن و نحو آن مالیدن برخود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازغیاث اللغات) (از آنندراج) ، فراوان شدن آب خمیر به حدی که رقیق شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَوْ وی)
نسو کردن و بلند کردن بنا. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). هموار و لغزان کردن بنا. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). هموار و لغزان و درخشان ساختن بنا را، تمراد ساختن جهت کبوتران، خشودن و برگ دور کردن از درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
تلخ گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تلخ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گستردن بر روی زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
باران اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
بیماروانی (بیمار بانی). (زوزنی). بیمار داری. (صراح اللغه). بیمارداری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیک خدمت کردن بیمار را. (آنندراج). نیک بیمارداری کردن و متکفل درمان او شدن. (از اقرب الموارد) ، سست ساختن. (منتهی الارب). توهین کردن. (ناظم الاطباء). سست گردانیدن و استوار نساختن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، قصر کردن در کاری. (منتهی الارب). کوتاهی نمودن در کاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سستی کردن در کاری. (آنندراج) ، بر باد کردن گندم را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
سخت روی گردیدن کسی بر کاری: مرن وجهه علی الامر تمریناً، سخت گردید روی او بر کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نرم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نرم گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : مرن الادیم، ای لینه . (از اقرب الموارد) ، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چرب کردن یا سرگین گاو مالیدن سم سودۀ چارپا را. (از اقرب الموارد) ، خوی گر ساختن کسی را به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آموختن به شاگرد مطالب علمی را به طریقی که خوی گر برآنها شود و در ذهن وی ملکه گردد. (ناظم الاطباء). مداومت و تکرار عملی یا فنی یا علمی تا در آن ماهر گردد و مهارت حاصل آید
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شهر کوره ای و شقه ای به اسپانیا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 207 و ج 2 ص 183و 196 و 261 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مرکّب از: ’ج رء’، دلیر گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرئه، مروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان شاهرود که در بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع است و685تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
سرود فرومایگان گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مرق الرجل تمریقاً، غنی و حکی ابن الاعرابی مرق با لغنا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
مراغه دادن ستور را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در خاک غلطانیدن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بسیار روغن کردن طعام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چرب کردن سروتن چارپا را، معیوب و زشت کردن آبروی کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
کوتاه ساختن آستین جامه را چندانکه همچو چادر گردد، موی برکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمری
تصویر تمری
آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمریر
تصویر تمریر
تلخاندن تلخ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمریض
تصویر تمریض
بیمار داری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمریق
تصویر تمریق
سرود فرومایگان گفتن سرا پوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرین
تصویر تمرین
سخت روی گردیدن کسی بر کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرین
تصویر تمرین
((تَ))
عادت دادن، آشنا ساختن کسی به کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمرین
تصویر تمرین
ورزش، ورز، آمادگی، پیگیری، ورزیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تکرار، مرور، ممارست، مشق، تکلیف، آشنا کردن، عادت دادن، ورزش، آزمایش، رزمایش، مانور، ورزش کردن، ورزیدن، نرم کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد