جدول جو
جدول جو

معنی تماشا - جستجوی لغت در جدول جو

تماشا
دیدن و نگاه کردن به کسی یا چیزی، راه رفتن و گردش کردن، راه رفتن با هم
تصویری از تماشا
تصویر تماشا
فرهنگ فارسی عمید
تماشا
(تَ)
حمدالله مستوفی در نزهه القلوب آرد: بازار اردشیر به یمن اکنون تماشا میخوانند. از اقلیم اول است بهمن بن اسفندیار ساخت. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 253). رجوع به تاریخ گزیده چ ادوارد برون ج 1 ص 98 شود
لغت نامه دهخدا
تماشا
(تَ)
نظر کردن به چیزی باشد از روی حظ یا از روی عبرت. (برهان). در عرف بمعنی... دیدن به شوق مستعمل شده از این بابت بطرف دیده منسوب داشته اند و تماشا با لفظ کردن و نمودن و داشتن مستعمل است و پریشان از صفات اوست... و تماشا بمعنی چیزی که در او به تعجب یا بشوق نظر کنند مستعمل می شود. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).... نگریستن چیزهایی که سرور آورد یا موجب دلتنگی و اندوه شود و عبرت آورد و هرچیز حیرت انگیز که موجب تعجب و شگفتی باشد و هرچیز که دارای سود و فایده بود. (ناظم الاطباء) :
و چون برنشستند به تماشای چوگان محمد و یوسف به خدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 96). هنوز پدرم به حال حیات بود. مرا هوس بازرگانی خاست به سبب تماشای دریا. و با مالی وافر و بازرگانان بسیار در دریا نشستیم. (مجمل التواریخ و القصص).
از دریچۀ مشبک ایمان
در تماشای روضۀ رضوان.
سنایی.
جامه برافکند در رژه چو درآمد
پس به تماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی.
بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده.
خاقانی.
تماشای آن جامۀ نغزباف
دل شاه را داده بر وی طواف.
نظامی.
تماشای رامشگران ساز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد.
نظامی.
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم.
عطار.
و صیدی که بیشتر آن گورخر بودبراند و جغاتای و اوکتای به تماشای صید قوقو به قراگول آمدند. (جهانگشای جوینی). و آن زمستان به تماشای صید مشغول بودند. (جهانگشای جوینی).
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین بسرآرد دماغ.
سعدی (گلستان).
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.
سعدی (بوستان).
هرکه تماشای روی چون سپرت کرد
روی سپر کرد پیش تیر ملامت.
سعدی.
بامدادان بتماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نباشد به تماشای دگر.
سعدی.
و پیراسته به در و گهر برای تماشای هر نظر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 27). و باصره را مجال تماشای آن ندادندی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54).
چون صبا گفتۀ حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد.
حافظ.
، لفظ عربی است مصدر از باب تفاعل. در اصل تماشی بود، مأخوذ از مشی. فارسیان در این قسم مصادر، یا را به الف بدل می کنند از عالم تمنا و تولا و تقاضا که در اصل تمنی و تولی و تقاضی است. پس معنی تماشا به اصل لغت با یکدیگر پیاده رفتن است. چون یاران برای تفرج اکثر باهم پیاده سیر می کنند لهذا در عرف بمعنی تفرج... مستعمل شده... (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سیر و گردش، گشت و گذار و رفتن به خارج برای تفرج. (از ناظم الاطباء) :
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر نباتی زان زمین روئید گردد افتخار.
فرخی.
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی بتماشا نشود.
منوچهری.
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همان ساز تماشا.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و آن مملکتهای بزرگ که گرفت (اسکندر) ، جهان که بگشت، سبیل وی آن است که کسی بهر تماشا به جایها بگذرد. (تاریخ بیهقی).
بر منظره و به قصر تماشا چه بایدت
اینک تن تو قصر و سرت گردمنظره.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 383).
و در آن شهر مردی بود نام او اولیس. عاقل بود، روزی به تماشا بیرون رفته بود. (قصص الانبیاء ص 177). پس در یک یک از اقران خویش بیندیشد و ازتماشا و نشاط و خنده و غفلت ایشان و تدبیر کارها... (کیمیای سعادت).
مگر ز بهر تماشا به راه و رسم شکار
یکی خرامی ناگه ز راه هند به چین.
مسعودسعد.
و به میان آن درختان اندر، صومعه ای بود از آن ترسایی. منصور از بهر تماشا می گردید چون بدان صومعه رسید از آن راهب پرسید.... (مجمل التواریخ و القصص). ملک حمیر لشکر را بازگفت از آنچ دیده بود از عجایب بسیار و مال و نعمت بی شمار و گفتا هرکس را که هوس تماشا و نعمت است درشود. (مجمل التواریخ و القصص). گویند سلطان محمود روزی به تماشا شده بود و از صحرا سوی شهر همی آمد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
برخیز که موسم تماشاست
بخرام که روز، روز صحراست.
جمال الدین عبدالرزاق.
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صدخار را موکل یک ورد کرده اند.
خاقانی.
اول غسلی بکن زین سوی نیل عدم
پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا.
خاقانی.
بگذرند از سرمویی که صراطش دانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند.
خاقانی.
دلم را به تماشای صحرا نظری است و جانم را به مطالعۀ زبی و ریاض التفاتی. (سندبادنامه). روزی... در باغی به تماشا مشغول بودند. (سندبادنامه).
وگاهی چند به تماشا و عشرت بگذارد. (سندبادنامه ص 157). و خود با ماهرویان به تماشا و عشرت مشغول شده ای. (سندبادنامه ص 158).
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون.
نظامی.
یکی با بشرمشورت کرد که دو هزار درم دارم حلال، میخواهم که به حج شوم، گفت تو به تماشا میروی.... (تذکره الاولیاء عطار). و از آنجا بازگشت به اردوی خویش آمد و برقراربکار عیش و تماشا مشغول بود. (جهانگشای جوینی). و چون لشکر از آب بگذشت پادشاه تماشا را بر کنار رود طوفی میکرد. (جهانگشای جوینی).
یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی
مردمان از در و بامت به تماشا آیند.
سعدی.
بجه از جو سوی ما آ که تماشاست درین سو
سترالله علینا چه علالاست درین کو.
مولوی.
در خیال این همه لعبت به هوس می بازم
بوکه صاحبنظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است.
حافظ.
جام جم آیینه دار کاسۀ زانوی ماست
ما چو طفلان هر طرف بهر تماشامی رویم.
صائب.
، عیش و عشرت و لهو و لعب و بازی. (ناظم الاطباء) :
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود.
نظامی.
ظلم شدامروز تماشای من
وای به رسوایی فردای من.
نظامی.
بسیار درین کهنه سرا معرکه کردیم
بازیچۀ اطفال تماشای دگر داشت.
نادم لاهیجی (از آنندراج).
، بمعنی هنگامه نیز آمده. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، سرگرمی و مشغولی. (حاشیۀ برهان چ معین) : و بفرمود تا همه مطربان و مسخرگان و هزالان و سگان شکاری و بوزنه و از این جنسها که تماشای ملوک باشد از سرای خلافت بیرون کردند. (مجمل التواریخ و القصص، از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
تماشا
نظر کردن بچیزی باشد از روی خط یا از روی عبرت
تصویری از تماشا
تصویر تماشا
فرهنگ لغت هوشیار
تماشا
((تَ))
دیدن، نگاه کردن، گردش کردن، راه رفتن
تصویری از تماشا
تصویر تماشا
فرهنگ فارسی معین
تماشا
نظاره، نظر، نگاه، نگرش، تفرج، سیاحت، سیر، گردش، گشت وگذار، گلگشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تماشاگاه
تصویر تماشاگاه
جای تماشا، محل تفرج، محل گشت وگذار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تماشاچی
تصویر تماشاچی
کسی که بازی و نمایش یا مسابقه و امثال آن ها را تماشا می کند، تماشاگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تماشی
تصویر تماشی
با هم راه رفتن، با هم قدم برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تماشایی
تصویر تماشایی
هر چیز دیدنی و قابل تماشا، تماشاچی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حَصْ صُ)
بهم رفتن. (زوزنی). بهمدیگر رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باهم رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ماشو، پشمینه و شالکی درویشان، (فرهنگ لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 204) :
طرفه بازار قماشی است که ماشأاﷲ
قدر ماشا و سقرلاطبهم یکسانند،
نظام قاری (دیوان ص 68)،
قاری به خواب دید سقرلاط یک شبی
تعبیر رفت چکمه و ماشا حواله بود،
نظام قاری (دیوان ص 78)،
قاری حقیقتی دان کردن به بر سقرلاط
تفتیک را و ماشا، هر دو شمر مجازی،
نظام قاری (دیوان ص 114)،
و رجوع به ماشاد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَصْ صُ)
باهم کشیدن گوشت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باهم کشیدن گوشت را، پس خوردن آن را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمشا
تصویر تمشا
رفتن، قدم برداشتن، رفت، روش راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاگه
تصویر تماشاگه
غوشگاه لشتگاه تماشاگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشایی
تصویر تماشایی
غوشا لشتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاخانه
تصویر تماشاخانه
غوشخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاچی
تصویر تماشاچی
تماشاگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشا کنان
تصویر تماشا کنان
غوشان لشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشا کردن
تصویر تماشا کردن
نگریستن و تمتع بردن از نگریستن، نظاره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاگاه
تصویر تماشاگاه
غوشگاه لشتگاه جای تماشا منظر منظره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشا خانه
تصویر تماشا خانه
جایی که در آن هنر پیشگان نمایش دهند تاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشی
تصویر تماشی
همراهی، همروشی با هم راه رفتن با یکدیگر قدم برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماما
تصویر تماما
کاملاً و بتمامه و بدون باقی و همگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاگر
تصویر تماشاگر
تماشاچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تماشاگر
تصویر تماشاگر
((~. گَ))
بیننده، ناظر، کسی که تماشا می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمشا
تصویر تمشا
((تِ))
راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تماشی
تصویر تماشی
((تَ))
با هم راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تماشاخانه
تصویر تماشاخانه
((~. نِ))
جایی که در آن هنرپیشگان داستانی را به نمایش درآوردند، تأتر
فرهنگ فارسی معین
تماشا، تماشا کردن، به نمایش نیز گفته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
قابل درو، پسوندی است به معنای سازنده، تراشنده، زمان درو، تراشیدن علف
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در روستای شیرنوا ی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
تماشا، نوعی بازی مضحکه آمیز
فرهنگ گویش مازندرانی
بخشی از یک زمین که بی درنگ پس از شخم بذر افشانی شود
فرهنگ گویش مازندرانی
نمایش، عینک
دیکشنری اردو به فارسی