جدول جو
جدول جو

معنی تلهق - جستجوی لغت در جدول جو

تلهق
(تَ)
سخت سپید گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیاری در کلام و تقعر در آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلهب
تصویر تلهب
افروخته شدن آتش، زبانه کشیدن آتش، ضرام، گر زدن، توقّد، التهاب، گر کشیدن، اشتعال، شعله زدن، اضطرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلاق
تصویر تلاق
تلاقی، به هم رسیدن، رسیدن دو شخص یا دو چیز به هم، یکدیگر را دیدن، دیدار کردن با هم برای مثال عشق صورت ها بسازد در فراق / نامصور سر کند وقت تلاق (مولوی - ۸۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلهف
تصویر تلهف
دریغ خوردن، افسوس خوردن، اندوه بردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
افزونی نمودن در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، روزگار گذاشتن به چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : تا مادام که آنجا مقام داشتی و در کار عشرت و ادمان تلهی گویی نصیحت قهستانی را به سمع قبول استماع نموده بود. (جهانگشای جوینی) ، فراموش کردن، غفلت ورزیدن، ترک دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ترک مبالغه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مبالغه نکردن در عمل و کلام. (از اقرب الموارد) ، خود را آراستن به چیزی مانند سخاوت و جوانمردی و دین و جز آن که در وی نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناهاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). ناشتا شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعلل کردن به ناشتایی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به یکبار فروخوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آرمان خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اندوه بردن. (زوزنی). دریغ خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : و از سر تأسف و تلهف می گفت. (سندبادنامه ص 100)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نوشیدن شراب ساعتی بعد ساعتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و منه قولهم: ظلل یتمهق شکوه و قال ابوعمرو و الاصمعی: اذاشربه النهار اجمع ساعه بعد ساعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ مُ)
شیفتگی و حرص. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تلهجم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَرْ رُ)
افروخته شدن و روشن گردیدن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شعله زن شدن آتش و زبانه کشیدن آتش. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
متحیر ومضطر کردن کسی را در سخن به چیزی حیرتناک: توهق فلاناً فی الکلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). توهر. (اقرب الموارد). رجوع به توهر شود، سخت گرم شدن سنگ ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَیْ یُ)
شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَحْ حُ)
فراخ و گشاده گردیدن برق و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روان گردیدن خون و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پر گردیدن ظرف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَهَْ هََ)
ملهق اللون، سپیدفام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سفیدکرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلمج. یقال: ماتلمق بشی ٔ، ای ماتلمج. (اقرب الموارد). رجوع به تلمج شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آن گوشت زیادتی را گویند که در میان فرج زنان است. (برهان) (آنندراج). ریشی که در میان فرج بود. (شرفنامۀ منیری). بظر و گوشت پاره مانندی در بالای کس زنان که در ختنه بریده می شود. (ناظم الاطباء). وذره. وذقه. عنبله. عنبل. عنتل. قنب. (منتهی الارب). چوچوله. دلاق، بمعنی پاچۀ تنبان و شلوارهم آمده است. (برهان) (آنندراج). ازار پایچه. (شرفنامۀ منیری). پاچۀ تنبان و شلوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صحبت و مجلس و انجمن و ملاقات. (ناظم الاطباء). تلاقی: لینذر یوم التلاق. (قرآن 40 / 15).
عشق صورتها بسازد در فراق
تا مصور سرکشد وقت تلاق.
مولوی.
رجوع به تلاقی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَهَْ هَِ)
چیزی سخت سپید. (آنندراج). سخت سپید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلهق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حات ت)
چسبیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ کُ)
درپیوستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ)
شخص بی قرار و بسیاربانگ. ج، بلاهق. (از ذیل اقرب الموارد) ، هرچیز مربوط به بلوچ و بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) ، از مردم بلوچ. بلوچستانی. (فرهنگ فارسی معین) :
همه مرزبانان زرین کمر
بلوچی و گیلی به زرین سپر.
فردوسی.
- زبان بلوچی، از لهجه های ایرانی است که در بلوچستان بدان سخن گویند. (فرهنگ فارسی معین). از زبانهای ایرانی غربی، از ریشه هندواروپائی که در بلوچستان و بعضی نواحی دیگر رایج است. دو لهجۀ اساسی شرقی و غربی و لهجه های فرعی متعدد دیگر دارد. بلوچی، نظر به ارتباطش با لهجه های دیگر ایرانی شرقی، بسیاری از خصوصیات آنها را اقتباس کرده است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلهب
تصویر تلهب
افروخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلهج
تصویر تلهج
شیفتگی و حرص
فرهنگ لغت هوشیار
دریغیدن دریغ خوردن، جاشاکیدن (غم خوردن) دریغ خوردن اندوه بردن افسوس خوردن، اندوه خوری، جمع تلهفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلهی
تصویر تلهی
بازی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلفق
تصویر تلفق
در پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است تلاغ گوشت افزون میان شلفینه (فرج زن)، دیدار کردن فراهم رسیدن بهم رسیدن هم را دیدن، دیدار. یا یوم تلاقی (یوم التلاقی)، روز قیامت. صحبت و مجلس و انجمن و ملاقات
فرهنگ لغت هوشیار
وسیله ای که برای گرفتن حیوانات بکار میرود، دام، پایه نردبان هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمق
تصویر تلمق
((تَ لَ مُّ))
خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلهب
تصویر تلهب
((تَ لَ هُّ))
زبانه کشیدن آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلهف
تصویر تلهف
((تَ لَ هُّ))
افسوس خوردن
فرهنگ فارسی معین
افسوس، تاسف، دریغ، غم خوردن، دریغ ورزیدن، افسوس خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد