جدول جو
جدول جو

معنی تلنگانه - جستجوی لغت در جدول جو

تلنگانه
(تُ لُ نِ)
گدایانه. (غیاث اللغات) (آنندراج). به طریق گدایی و نیازمندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پلنگانه
تصویر پلنگانه
مانند پلنگ مانند پوست پلنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگانه
تصویر سنگانه
پرنده ای کوچک به اندازۀ گنجشک و شبیه آن با منقار باریک و نوک تیز و پرواز سریع و کوتاه، صعوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنانه
تصویر ترنانه
هرچه با نان بخورند، از قبیل شیر، ماست، دوشاب، اشکنه و امثال آن، نان خورش، برای مثال سائلی آمد به سوی خانه ای / خشک نانه خواست یا ترنانه ای (مولوی - ۸۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنگان
تصویر ترنگان
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنجان، بادرونه، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلنگان
تصویر دلنگان
آویزان، آویخته، آونگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم درهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلنگینه
تصویر پلنگینه
پلنگ مانند، جامه ای که از پوست پلنگ بدوزند، نوعی لباس جنگ که از پوست پلنگ می دوخته اند، جامه ای که خال های سیاه مانند پوست پلنگ داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهنگانه
تصویر شهنگانه
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، سنگک، پسنگک، آب بسته، شخکاسه، سنگچه، یخچه، ژاله، سنگرک، پسکک
فرهنگ فارسی عمید
(نَ نَ /نِ)
رخت و متاع خانه. (برهان) (غیاث). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.
انوری.
این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. (کتاب النقض ص 442)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
ده پلنگان، موضعی در دوفرسخ ونیمی میانۀ جنوب و مشرق نیریز و در چهارفرسنگی میانۀ جنوب و مشرق طارم. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دِ رِ نَ)
ده کوچکی است از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فساواقع در 34 هزارگزی جنوب باختری داراب و کنار راه شوسۀ دارب به فسا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ گا نَ / نِ)
ژاله و تگرگ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ فُ خا نَ / نِ)
مرکز تلفن. محلی که به تلفن مرکزی اختصاص دارد که یا بدانجا روندو مکالمات تلفنی را انجام دهند و یا با تلفن از آنجا خواهند که تلفن تقاضاکننده را با تلفن طرف مقابل متصل سازد تا ارتباط تلفنی برقرار شود. و نیز محلی که بدانجا مراجعه کنند و خواهند که شخص مورد نظر را که در نقطۀ دیگری سکونت دارد بمرکز آن نقطه دعوت نمایند و با تقاضاکننده مکالمه کند. رجوع به تلفن شود
لغت نامه دهخدا
(تِ لَ)
درخواست عمرو زندگی از خدا. (ناظم الاطباء) ، زنده کننده و پدیدآرندۀ همه تعالی و تقدس، یعنی محیی و خالق. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 301 ب از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(نْ نَ / نِ)
از: دانگ + انه،. صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج)، در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند. (از برهان). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد (ن / ن ) . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب). توشی، ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان). توژی، آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان)، پول. پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق) شش یک درهم باشد:
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه.
سنائی.
چو شد خنب خالی بشکرانه ای
درونش نهادیم دانگانه ای.
نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66).
با کف دربار تو هر دم ز ننگ
ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.
کمال اسماعیل.
، چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ، آنچه بدانگی ارزد:
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
ترکی شدۀ کلمه اروپائی تزیکان یا تسیگان سوزمانی. غربال بند. فیج. فیوج. غره چی. قرشمال. کولی. لوری. لولی. کوچ وبلوچ. (یادداشت مؤلف). رجوع به لوری و لولی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
همانند پوست پلنگ یا به رنگ و مانند پوست پلنگ. ظاهراً عبایی صوفیان یا علما را بوده است:
عبای پلنگانه در بر کنند
بدخل حبش جامۀ زر کنند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
دهی از دهستان کاغۀ بخش دورود است که در شهرستان بروجرد واقع است و 889 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تُ رُ / رَ)
بادرنگبویه و بالنگبویه باشد وترنجان معرب آن است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آن را به عربی مفرح القلب المحزون خوانند. (برهان). و رجوع به ترنجان شود
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ نَ / نِ)
از پوست پلنگ. لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند:
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین بکوه اندرون ساخت جای
سر تخت و بختش برآمد ز کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه.
فردوسی.
بدو گفت مردی چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه.
فردوسی.
، ساخته یا پوشیده شده از پوست پلنگ:
ز اسبان تازی پلنگینه زین
بزین و ستامش نشانده نگین.
فردوسی.
جواهر بخروار و دیبا بتخت
پلنگینه خرگاه و زرّینه تخت.
نظامی.
، مشابه بپوست پلنگ، نوعی از جامه که در نقوش مشابه به پوست پلنگ باشد. (غیاث اللغات) :
بگفت آنکه این رنجم از یک تن است
که او را پلنگینه پیراهن است.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
هر چیز که آنرا با نان توان خورد و همچون ماست و پنیر و دوشاب و مانند آن نان خورش ادام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلنگان
تصویر دلنگان
آویخته آونگان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از پوست پلنگ سازند، لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند پوست پلنگ، نوعی جامه که در نقوش مشابه پوست پلنگ است، مشابه به پوست پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
متاع و کالای خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلنگانه
تصویر پلنگانه
برنگ و مانند پوست پلنگ، پوست پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگانه
تصویر زنگانه
پرده ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلنگینه
تصویر پلنگینه
((پَ لَ نِ))
جامه ای که از پوست پلنگ سازند، نوعی جامه که در قدیم از پوست پلنگ می ساختند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
((نِ))
پولی که در یک گردش دسته جمعی از افراد گروه گرفته می شود، چیزی که یک ششم دانگ بیارزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترنانه
تصویر ترنانه
((تَ نِ))
هر چیز که آن را با نان بخورند، مانند، ماست، شیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلنگان
تصویر دلنگان
((دِ لَ))
آویخته، دلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تودگانه
تصویر تودگانه
عامیانه
فرهنگ واژه فارسی سره
نوعی گزنه، این گیاه در اوایل بهار در دل صخره می روید و
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی دوشاخه
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگدان پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی