هرچه با نان بخورند، از قبیل شیر، ماست، دوشاب، اشکنه و امثال آن، نان خورش، برای مثال سائلی آمد به سوی خانه ای / خشک نانه خواست یا ترنانه ای (مولوی - ۸۹۷)
هرچه با نان بخورند، از قبیل شیر، ماست، دوشاب، اشکنه و امثال آن، نان خورش، برای مِثال سائلی آمد به سوی خانه ای / خشک نانه خواست یا ترنانه ای (مولوی - ۸۹۷)
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنجان، بادرونه، بادرویه، بادرنجبویه
بادرَنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، تُرُنجان، بادرونه، بادرویه، بادرَنجبویه
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم درهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم دِرهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مِثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، سنگک، پسنگک، آب بسته، شخکاسه، سنگچه، یخچه، ژاله، سنگرک، پسکک
تَگَرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، سَنگَک، پَسَنگَک، آبِ بَستِه، شَخکاسِه، سَنگچِه، یَخچِه، ژالِه، سَنگرَک، پَسکَک
رخت و متاع خانه. (برهان) (غیاث). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : ای در جوال عشوه علی وار ناشده از حرص دانگانه بگفتار روزگار. انوری. این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. (کتاب النقض ص 442)
رخت و متاع خانه. (برهان) (غیاث). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : ای در جوال عشوه علی وار ناشده از حرص دانگانه بگفتار روزگار. انوری. این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. (کتاب النقض ص 442)
مرکز تلفن. محلی که به تلفن مرکزی اختصاص دارد که یا بدانجا روندو مکالمات تلفنی را انجام دهند و یا با تلفن از آنجا خواهند که تلفن تقاضاکننده را با تلفن طرف مقابل متصل سازد تا ارتباط تلفنی برقرار شود. و نیز محلی که بدانجا مراجعه کنند و خواهند که شخص مورد نظر را که در نقطۀ دیگری سکونت دارد بمرکز آن نقطه دعوت نمایند و با تقاضاکننده مکالمه کند. رجوع به تلفن شود
مرکز تلفن. محلی که به تلفن مرکزی اختصاص دارد که یا بدانجا روندو مکالمات تلفنی را انجام دهند و یا با تلفن از آنجا خواهند که تلفن تقاضاکننده را با تلفن طرف مقابل متصل سازد تا ارتباط تلفنی برقرار شود. و نیز محلی که بدانجا مراجعه کنند و خواهند که شخص مورد نظر را که در نقطۀ دیگری سکونت دارد بمرکز آن نقطه دعوت نمایند و با تقاضاکننده مکالمه کند. رجوع به تلفن شود
از: دانگ + انه،. صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج)، در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند. (از برهان). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد (ن / ن ) . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب). توشی، ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان). توژی، آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان)، پول. پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق) شش یک درهم باشد: همه در جستجوی دانگانه از شریعت بجمله بیگانه. سنائی. چو شد خنب خالی بشکرانه ای درونش نهادیم دانگانه ای. نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66). با کف دربار تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا تفو... گرچه مرا هست بخروار فضل نیست ز دانگانه مرا یک تسو. کمال اسماعیل. ، چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ، آنچه بدانگی ارزد: مارگیر آن اژدها را برگرفت سوی بغداد آمد از بهر شگفت اژدهایی چون ستون خانه ای میکشیدش از پی دانگانه ای. مولوی
از: دانگ + انه،. صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج)، در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند. (از برهان). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد (ن ِ / ن َ) . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب). توشی، ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان). توژی، آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان)، پول. پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق) شش یک درهم باشد: همه در جستجوی دانگانه از شریعت بجمله بیگانه. سنائی. چو شد خنب خالی بشکرانه ای درونش نهادیم دانگانه ای. نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66). با کف دربار تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا تفو... گرچه مرا هست بخروار فضل نیست ز دانگانه مرا یک تسو. کمال اسماعیل. ، چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ، آنچه بدانگی ارزد: مارگیر آن اژدها را برگرفت سوی بغداد آمد از بهر شگفت اژدهایی چون ستون خانه ای میکشیدش از پی دانگانه ای. مولوی
بادرنگبویه و بالنگبویه باشد وترنجان معرب آن است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آن را به عربی مفرح القلب المحزون خوانند. (برهان). و رجوع به ترنجان شود
بادرنگبویه و بالنگبویه باشد وترنجان معرب آن است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آن را به عربی مفرح القلب المحزون خوانند. (برهان). و رجوع به ترنجان شود
از پوست پلنگ. لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند: کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه. فردوسی. بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه. فردوسی. ، ساخته یا پوشیده شده از پوست پلنگ: ز اسبان تازی پلنگینه زین بزین و ستامش نشانده نگین. فردوسی. جواهر بخروار و دیبا بتخت پلنگینه خرگاه و زرّینه تخت. نظامی. ، مشابه بپوست پلنگ، نوعی از جامه که در نقوش مشابه به پوست پلنگ باشد. (غیاث اللغات) : بگفت آنکه این رنجم از یک تن است که او را پلنگینه پیراهن است. فردوسی
از پوست پلنگ. لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند: کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه. فردوسی. بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه. فردوسی. ، ساخته یا پوشیده شده از پوست پلنگ: ز اسبان تازی پلنگینه زین بزین و ستامش نشانده نگین. فردوسی. جواهر بخروار و دیبا بتخت پلنگینه خرگاه و زرّینه تخت. نظامی. ، مشابه بپوست پلنگ، نوعی از جامه که در نقوش مشابه به پوست پلنگ باشد. (غیاث اللغات) : بگفت آنکه این رنجم از یک تن است که او را پلنگینه پیراهن است. فردوسی