پلالک. جنسی است از پولاد گوهردار. جنسی است از آهن پولاد هندی. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). بلارک. بلالک: چه چیز است آن رونده تیر خسرو چه چیز است آن پلالک تیغ برّان یکی اندر دهان حق زبان است یکی اندر دهان مرگ دندان. عنصری (از لغت نامۀ اسدی). بدست هر یک از ایشان یکی پلارک تیغ چنانکه باشد در دست دیو شعلۀ نار. (از لغت نامۀ اسدی نخجوانی). از آن آهن لعل گون تیغ چار هم از روهنی و پلارک هزار. اسدی. چو بر دریا زند تیغپلالک به ماهی گاو گوید کیف حالک. نظامی. ، شمشیر. تیغ جوهردار. پرند: با پلارک پلالک و برزن آن دو تیغ است و آن یکی مسکن. (فرهنگ منظومه از فرهنگ جهانگیری). دستت از جان خصم نگذارد چون برآید پلارکت ز میان. سنجر کاشی. ، جوهر شمشیر. جوهر تیغ: و لابأس ان نذکر ما عرفناه من جهه ذوی البصر بجواهر السیوف مستفاده من الهنود. واشرف انواعه و اسرفها یسمی پلارک بالباء المعربه بالفاء و منه سیوفهم النفیسه و خناجر هم الثمینه... (کتاب الجماهر بیرونی ص 254). حصرم دیدی کزو چکدمی در معرکه بین پلارک وی. خاقانی (از فرهنگ جهانگیری). پلارک چنان تافت از روی تیغ که در شب ستاره ز تاریک میغ. نظامی (از فرهنگ رشیدی). درفشان یکی تیغ چون چشم گور پلارک برو تافت چون پرّ مور. نظامی (از فرهنگ رشیدی)
پَلالُک. جنسی است از پولاد گوهردار. جنسی است از آهن پولاد هندی. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). بلارک. بلالک: چه چیز است آن رونده تیر خسرو چه چیز است آن پلالک تیغ برّان یکی اندر دهان حق زبان است یکی اندر دهان مرگ دندان. عنصری (از لغت نامۀ اسدی). بدست هر یک از ایشان یکی پلارک تیغ چنانکه باشد در دست دیو شعلۀ نار. (از لغت نامۀ اسدی نخجوانی). از آن آهن لعل گون تیغ چار هم از روهنی و پلارک هزار. اسدی. چو بر دریا زند تیغپلالک به ماهی گاو گوید کیف حالک. نظامی. ، شمشیر. تیغ جوهردار. پرند: با پلارک پلالک و برزن آن دو تیغ است و آن یکی مسکن. (فرهنگ منظومه از فرهنگ جهانگیری). دستت از جان خصم نگذارد چون برآید پلارکت ز میان. سنجر کاشی. ، جوهر شمشیر. جوهر تیغ: و لابأس ان نذکر ما عرفناه من جهه ذوی البصر بجواهر السیوف مستفاده من الهنود. واشرف انواعه و اسرفها یسمی پلارک بالباء المعربه بالفاء و منه سیوفهم النفیسه و خناجر هم الثمینه... (کتاب الجماهر بیرونی ص 254). حصرم دیدی کزو چکدمی در معرکه بین پلارک وی. خاقانی (از فرهنگ جهانگیری). پلارک چنان تافت از روی تیغ که در شب ستاره ز تاریک میغ. نظامی (از فرهنگ رشیدی). درفشان یکی تیغ چون چشم گور پلارک برو تافت چون پرّ مور. نظامی (از فرهنگ رشیدی)
نوعی از فولاد جوهردار. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ خطی). نوعی از پولاد جوهردار که از آن شمشیر کنند. (آنندراج) : گاه باشد که فولاد ریزه کنند و در نرم آهن گدازند و از امتزاج ایشان جوهری حاصل شود که آنرا بلارک گویند. و از بلارک تیغها و کتارها که هندوان نگاه میدارند و امثال آنها سازند، و بعضی ادویه ها بدان طلا کنند تا گوهر بردارد. و بلارک چند قسم است، بلارک شاهی، بلارک همامکی و رمینا و غیر اینها. (معرفهالجواهر). ذکر. مقابل نرم آهن. مقابل انیث. (از منتهی الارب). بلالک. پلارک. پلالک: بر زمین ز آهن بلارک تیر گاهی آتش فکند و گه نخجیر. نظامی. بلارک به گاورسۀ نقره گون ز نقره برآورده گاورس خون. نظامی. تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگر است پیوسته هم زپهلوی کلکت کند تراش. کمال الدین اسماعیل. - بلارک شاهی، نوعی بلارک است. بلارک شاهی را گوهرها سفید است مسلسل بشکل محرابها بود. (معرفهالجواهر). رجوع به بلارک شود. - بلارک هندی، نوعی بلارک است. طریق آب دادن بلارک هندی آنست که قدری گل سرخ و سرگین گو با قدری ملح و زاج مزج نمایند و بر دجنتی طلا کنند که تیغ بر آتش می تابند و هر جانب او بر قطعه نمد می نهند تا زمانی که آب بگیرد. (معرفهالجواهر).
نوعی از فولاد جوهردار. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ خطی). نوعی از پولاد جوهردار که از آن شمشیر کنند. (آنندراج) : گاه باشد که فولاد ریزه کنند و در نرم آهن گدازند و از امتزاج ایشان جوهری حاصل شود که آنرا بلارک گویند. و از بلارک تیغها و کتارها که هندوان نگاه میدارند و امثال آنها سازند، و بعضی ادویه ها بدان طلا کنند تا گوهر بردارد. و بلارک چند قسم است، بلارک شاهی، بلارک همامکی و رمینا و غیر اینها. (معرفهالجواهر). ذَکَر. مقابل نرم آهن. مقابل انیث. (از منتهی الارب). بلالک. پلارک. پلالک: بر زمین ز آهن بلارک تیر گاهی آتش فکند و گه نخجیر. نظامی. بلارک به گاورسۀ نقره گون ز نقره برآورده گاورس خون. نظامی. تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگر است پیوسته هم زپهلوی کلکت کند تراش. کمال الدین اسماعیل. - بلارک شاهی، نوعی بلارک است. بلارک شاهی را گوهرها سفید است مسلسل بشکل محرابها بود. (معرفهالجواهر). رجوع به بلارک شود. - بلارک هندی، نوعی بلارک است. طریق آب دادن بلارک هندی آنست که قدری گل سرخ و سرگین گو با قدری ملح و زاج مزج نمایند و بر دجنتی طلا کنند که تیغ بر آتش می تابند و هر جانب او بر قطعه نمد می نهند تا زمانی که آب بگیرد. (معرفهالجواهر).
دررسیدن آخر ایشان اول ایشان را. تلاحق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یقال: تدارکوا، ای تلاحقوا. (منتهی الارب). به همدیگر رسیدن. (غیاث اللغات). ومنه قوله تعالی: حتی اذا ادّارکوا فیها جمیعاً. (قرآن 38/7). اصله تدارکوا، ادغمت التاء فی الدال و اجتلبت الهمزه لیبقی السکون. (منتهی الارب) ، قوله تعالی: بل ادّارک علمهم فی الاّخره. (قرآن 66/27) ، یعنی بلکه به کمال رسید دانش آنها در آخرت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). در همین تفسیر در شرح آیه چنین آمده است: بعضی... گفتند ’بل ’بمعنی ’ام ’ است و عرب هر یک از این دو کلمه بجای یکدیگر بنهند، کقوله: و ارسلناه الی ماءه الف او یزیدون (قرآن 147/37) ، یعنی بل یزیدون... و معنی کلام آنست که بل متابع استفهامی است متضمن جحد یعنی لم یتدارک، علم ایشان به آخرت متدارک شود و متتابع، و در آخرت بدانند آنچه امروز نمیدانند و مورد آیۀتهدید و وعید باشد و بر این قول، ماضی بمعنی مستقبل بود... و بعضی دیگر گفتند: معنی ’ادّارک علمهم’ آنست که علم ایشان مستوی شود در آخرت، اگرچه امروز مختلف است علمهای ایشان، بعضی شاک اند، و بعضی مقلدند. بر این قول، لفظ علم مجاز باشد برای آنکه تقلید علم نباشد، و ملخص این قول آنست که آنچه ایشان علم می پندارند از شک و تقلید، اینجا مختلف است، فردا متتابع ومتدارک شوند یعنی متفق شوند.، رسیدن چیزی به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دررسیدن خاک نم باران، خاک نم زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رساندن خدا به کسی رحمت خود را. (اقرب الموارد) (المنجد) ، طلب کردن و نگه داشتن مافات. (اقرب الموارد). دریافتن چیزی که فوت شده باشد. (غیاث اللغات) ، دریافتن قوم. (لسان العرب) (اقرب الموارد) (المنجد). دریافتن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). دریافتن و به دست آوردن. (آنندراج). عین استدراک است. (کشاف اصطلاحات الفنون) : تدارکتما عبساً و ذبیان بعدما تفانوا و دقّوا بینهم عطر منشم. زهیر (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ، رای خطا را به صواب جبران کردن. تدارک الخطاء بالصواب، اتبعه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). چاره و تلافی و مرمت و تدبیر. (ناظم الاطباء) : وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه). مادام که سخن گفته نیامده است محل اختیار باقی است و پس از اظهار تدارک ممکن نگردد. هرچه به زرق... ساخته شود... دست تدارک از آن قاصر... باشد. (کلیله و دمنه). و از حضرت بخارا حسام الدوله تاش را بازخواندند تا تلافی آن خلل و تدارک آن حال بکند... تا مهم آن طرف به آخر رساند و خللی که بتازگی حادث شده است تدارک کند و بادغیس و کنج رستاق بزیادت در اعتدال او فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران صص 77- 78). از سر هفوات و عثرات ما برخیزد و با سر عاطفت و رحمت آید تا بندگان سرگشتۀ خدمت آیند و تقصیرهای گذشته را بخدمت پسندیده تدارک کنند. (ایضاً ص 156). فوایت ارواح را تدارک نباشد. (ایضاً ص 369). و به قوانین مملکت و امور رعیت اخلال لاحق شدی چنانک تدارک و تلافی آن محال بودی. (جهانگشای جوینی). گفت استیلای مرض از آن گذشت که بواسطۀ معالجت تدارک آن توان نمود. (جهانگشای جوینی). مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان). بعد از مجازا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک در قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم. (گلستان). دارالشفاء توبه نبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی، تهیۀ اسباب حراست از بدی و آفت و یاnaps ssalc=\’thgilhgih\’ rid=\’rtl\’>l50knaps/>) _rb> حصول سعادت. (ناظم الاطباء) ، تهیه کردن. آماده کردن _ (: در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاهداری از نوعی تقدیم فرمود که روزنامۀ سعادت به اسم و صیت او مورخ گشت. (کلیله و دمنه). اگر... در تدارک این کار پشت در پشت نیارید وکیل دریا را جرئت افزاید. (کلیله و دمنه). امروز تدبیر از تدارک آن قاصر است. (کلیله و دمنه). تصدیع در تدارک هر ماحضر مکش داری چو سرکه و نمکی دردسر مکش. مخلص کاشی (از آنندراج). ، ذخیره و توشه و بسیج و جمعآوری، دوربینی و عاقبت اندیشی، پاداش و سزا و عقوبت. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بدیع) آنست که معنیی از معانی به نفس مطلق یابه اثبات صریح مخصوص گرداند آنگه آنرا بوجهی از وجوه تدارک کند و شرطی در میان آرد که آن صفت بدان شرط متبدل تواند شد، چنانکه شاعر گفته است: کجا توانم مالید کعبتین عدو بلی اگر تو دهی مر مرا بحق یاری. و دیگری گفته است: وای، دریغا که مردم از غم تو من مگر که وصلت مرا ز غم برهاند. و نزدیک به همین معنی آنست که شاعر در مدح خویش حرفی از حروف استثناء بیارد چنان که مردم پندارند که بعد از آن ذمی خواهد کرد و آنگه صفتی دیگر مدحی بگوید آنرا. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 282)
دررسیدن آخر ایشان اول ایشان را. تلاحق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یقال: تدارکوا، ای تلاحقوا. (منتهی الارب). به همدیگر رسیدن. (غیاث اللغات). ومنه قوله تعالی: حتی اذا ادّارکوا فیها جمیعاً. (قرآن 38/7). اصله تدارکوا، ادغمت التاء فی الدال و اجتلبت الهمزه لیبقی السکون. (منتهی الارب) ، قوله تعالی: بل ادّارک علمهم فی الاَّخره. (قرآن 66/27) ، یعنی بلکه به کمال رسید دانش آنها در آخرت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). در همین تفسیر در شرح آیه چنین آمده است: بعضی... گفتند ’بَل ْ’بمعنی ’اَم ْ’ است و عرب هر یک از این دو کلمه بجای یکدیگر بنهند، کقوله: و ارسلناه الی ماءه الف او یزیدون (قرآن 147/37) ، یعنی بل یزیدون... و معنی کلام آنست که بل متابع استفهامی است متضمن جحد یعنی لم یتدارک، علم ایشان به آخرت متدارک شود و متتابع، و در آخرت بدانند آنچه امروز نمیدانند و مورد آیۀتهدید و وعید باشد و بر این قول، ماضی بمعنی مستقبل بود... و بعضی دیگر گفتند: معنی ’ادّارَک َ علمهم’ آنست که علم ایشان مستوی شود در آخرت، اگرچه امروز مختلف است علمهای ایشان، بعضی شاک اند، و بعضی مقلدند. بر این قول، لفظ علم مجاز باشد برای آنکه تقلید علم نباشد، و ملخص این قول آنست که آنچه ایشان علم می پندارند از شک و تقلید، اینجا مختلف است، فردا متتابع ومتدارک شوند یعنی متفق شوند.، رسیدن چیزی به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دررسیدن خاک نم باران، خاک نم زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رساندن خدا به کسی رحمت خود را. (اقرب الموارد) (المنجد) ، طلب کردن و نگه داشتن مافات. (اقرب الموارد). دریافتن چیزی که فوت شده باشد. (غیاث اللغات) ، دریافتن قوم. (لسان العرب) (اقرب الموارد) (المنجد). دریافتن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). دریافتن و به دست آوردن. (آنندراج). عین استدراک است. (کشاف اصطلاحات الفنون) : تدارکتما عَبْساً و ذبیان َ بعدما تفانوا و دَقّوا بینهم عِطر مَنْشِم. زهیر (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ، رای خطا را به صواب جبران کردن. تدارَک َ الخطاءَ بالصواب، اتبعه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). چاره و تلافی و مرمت و تدبیر. (ناظم الاطباء) : وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه). مادام که سخن گفته نیامده است محل اختیار باقی است و پس از اظهار تدارک ممکن نگردد. هرچه به زرق... ساخته شود... دست تدارک از آن قاصر... باشد. (کلیله و دمنه). و از حضرت بخارا حسام الدوله تاش را بازخواندند تا تلافی آن خلل و تدارک آن حال بکند... تا مهم آن طرف به آخر رساند و خللی که بتازگی حادث شده است تدارک کند و بادغیس و کنج رستاق بزیادت در اعتدال او فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران صص 77- 78). از سر هفوات و عثرات ما برخیزد و با سر عاطفت و رحمت آید تا بندگان سرگشتۀ خدمت آیند و تقصیرهای گذشته را بخدمت پسندیده تدارک کنند. (ایضاً ص 156). فوایت ارواح را تدارک نباشد. (ایضاً ص 369). و به قوانین مملکت و امور رعیت اخلال لاحق شدی چنانک تدارک و تلافی آن محال بودی. (جهانگشای جوینی). گفت استیلای مرض از آن گذشت که بواسطۀ معالجت تدارک آن توان نمود. (جهانگشای جوینی). مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان). بعد از مجازا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک در قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم. (گلستان). دارالشفاء توبه نبسته ست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم. سعدی، تهیۀ اسباب حراست از بدی و آفت و یاnaps ssalc=\’thgilhgih\’ rid=\’rtl\’>l50knaps/>) _rb> حصول سعادت. (ناظم الاطباء) ، تهیه کردن. آماده کردن _ (: در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاهداری از نوعی تقدیم فرمود که روزنامۀ سعادت به اسم و صیت او مورخ گشت. (کلیله و دمنه). اگر... در تدارک این کار پشت در پشت نیارید وکیل دریا را جرئت افزاید. (کلیله و دمنه). امروز تدبیر از تدارک آن قاصر است. (کلیله و دمنه). تصدیع در تدارک هر ماحضر مکش داری چو سرکه و نمکی دردسر مکش. مخلص کاشی (از آنندراج). ، ذخیره و توشه و بسیج و جمعآوری، دوربینی و عاقبت اندیشی، پاداش و سزا و عقوبت. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بدیع) آنست که معنیی از معانی به نفس مطلق یابه اثبات صریح مخصوص گرداند آنگه آنرا بوجهی از وجوه تدارک کند و شرطی در میان آرد که آن صفت بدان شرط متبدل تواند شد، چنانکه شاعر گفته است: کجا توانم مالید کعبتین عدو بلی اگر تو دهی مر مرا بحق یاری. و دیگری گفته است: وای، دریغا که مردم از غم تو من مگر که وصلت مرا ز غم برهاند. و نزدیک به همین معنی آنست که شاعر در مدح خویش حرفی از حروف استثناء بیارد چنان که مردم پندارند که بعد از آن ذمی خواهد کرد و آنگه صفتی دیگر مدحی بگوید آنرا. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 282)
فال نیک گرفتن بچیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بلند شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی) (فرهنگ نظام)، بابرکت شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، خجسته و مبارک شدن. (فرهنگ نظام)، خجسته و مبارک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، پاک گشتن. (فرهنگ نظام)، زیاده شدن و بزرگ شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، بزرگ بودن. (فرهنگ نظام)، بزرگوار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، و بفتح ’را’ (تبارک) ، صیغۀ ماضی معلوم از باب تفاعل بمعنی بزرگ شد چون اسم الهی را حال واقع میشود لهذا معنی ’بزرگ است’ مراد باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). بفتح ’راء’ از باب تفاعل است، بمعنی بزرگ و مبارک و پاک و بلند شد. (فرهنگ نظام). بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است. (ترجمان علامۀ جرجانی). ناظم الاطباءآورده: تبارک (ر) ص (صفت) پ (پارسی) مأخوذ از عربی، مبارک و خجسته و میمون و بابرکت، و خداوند تبارک و تعالی یعنی خدای بزرگ و بلندتر از همه چیز - انتهی. اما باید دانست که در عبارت مذکور جملۀ ’تبارک و تعالی’ دعائیه و معترضه است نه صفت ’خداوند’ چنانکه ’تعالی’ در ’حق تعالی’ و ’باری تعالی’: تبارک خطبۀ او کرد و سبحان نوبت او زد لعمرک تاج اوشد قاب قوسین جای او آمد. خاقانی
فال نیک گرفتن بچیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بلند شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی) (فرهنگ نظام)، بابرکت شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، خجسته و مبارک شدن. (فرهنگ نظام)، خجسته و مبارک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، پاک گشتن. (فرهنگ نظام)، زیاده شدن و بزرگ شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، بزرگ بودن. (فرهنگ نظام)، بزرگوار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، و بفتح ’را’ (تبارَک) ، صیغۀ ماضی معلوم از باب تفاعل بمعنی بزرگ شد چون اسم الهی را حال واقع میشود لهذا معنی ’بزرگ است’ مراد باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). بفتح ’راء’ از باب تفاعل است، بمعنی بزرگ و مبارک و پاک و بلند شد. (فرهنگ نظام). بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است. (ترجمان علامۀ جرجانی). ناظم الاطباءآورده: تبارک (رَ) ص (صفت) پ (پارسی) مأخوذ از عربی، مبارک و خجسته و میمون و بابرکت، و خداوند تبارک و تعالی یعنی خدای بزرگ و بلندتر از همه چیز - انتهی. اما باید دانست که در عبارت مذکور جملۀ ’تبارک و تعالی’ دعائیه و معترضه است نه صفت ’خداوند’ چنانکه ’تعالی’ در ’حق تعالی’ و ’باری تعالی’: تبارک خطبۀ او کرد و سبحان نوبت او زد لعمرک تاج اوشد قاب قوسین جای او آمد. خاقانی
نام سوره ای قرآنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نام سورۀ ملک است که با کلمه تبارک (تبارک الذی بیده الملک و هو علی کل شی ٔ) آغاز میشود: آن خر پدرت بکشت خاشاک زدی مامات دف دورویه چالاک زدی این بر سر گورها تبارک خواندی و آن بر در خانه ها تبوراک زدی. (منسوب به رودکی)
نام سوره ای قرآنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نام سورۀ ملک است که با کلمه تَبارَک َ (تبارک الذی بیده الملک و هو علی کل شی ٔ) آغاز میشود: آن خر پدرت بکشت خاشاک زدی مامات دف دورویه چالاک زدی این بر سر گورها تبارک خواندی و آن بر در خانه ها تبوراک زدی. (منسوب به رودکی)
مصغر تبار است بمعنی اهل و دودمان و آوردن کلمات مصغر به معانی مختلف تصغیر و گاه برای ملاحت کلام و ظرافت تعبیر در آثار مولانا و معارف بهأولدشواهد زیاد دارد... (فیه مافیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 260) :... و نه آنها که به ایشان تفاخر می آوردند و نه تبارک ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پرآب می نماید... (فیه مافیه ایضاً ص 27)
مصغر تبار است بمعنی اهل و دودمان و آوردن کلمات مصغر به معانی مختلف تصغیر و گاه برای ملاحت کلام و ظرافت تعبیر در آثار مولانا و معارف بهأولدشواهد زیاد دارد... (فیه مافیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 260) :... و نه آنها که به ایشان تفاخر می آوردند و نه تبارک ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پرآب می نماید... (فیه مافیه ایضاً ص 27)
دهی است از دهستان گیلخوارای بخش مرکزی شهرستان شاهی و در 12هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است. این دهکده در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب است و 120 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و سیاه رود، محصول آن برنج و پنبه و غلات و صیفی و کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان گیلخوارای بخش مرکزی شهرستان شاهی و در 12هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است. این دهکده در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب است و 120 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و سیاه رود، محصول آن برنج و پنبه و غلات و صیفی و کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
تهیه کردن آمادن پسایش پساییدن، برخورد به هم رسیدن، باز یافتن فراهم کردن تهیه کردن آماده ساختن، باز بدست آوردن عوض چیزی را فراهم کردن تلافی کردن، در یافتن خطا و اشتباهی را اصلاح کردن، بهم رسیدن، تلاقی، دریافت خطا اصلاح، جمع تدارکات
تهیه کردن آمادن پسایش پساییدن، برخورد به هم رسیدن، باز یافتن فراهم کردن تهیه کردن آماده ساختن، باز بدست آوردن عوض چیزی را فراهم کردن تلافی کردن، در یافتن خطا و اشتباهی را اصلاح کردن، بهم رسیدن، تلاقی، دریافت خطا اصلاح، جمع تدارکات
فال نیک گرفتن بچیزی نام سوره قرآن به نام ملک و بمعنی پاک و منزه نام سوره قرآن بنام ملک و بمعنی پاک و منزه فرخنده فرهمند، پاک و بزرگ پاک گشتن، فرخندگی فال نیک گرفتن بچیزی، بلند شدن، با برکت شدن، خجسته گردیدن مبارک شدن، (فعل) بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است خدای بزرگ شد و پاک شد الله تعالی. یا تبارک الله. پاک و منزه است خدای، درمورد تحسین و تعجب بکار رود: (تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل که بارکاب تو خاک است و با عنایت هواست) یا تبارک و تعالی. پاک و منزه است خدای و والا (برتر) است (. . تاشبانگاه اندر حفظ و پناه ایزد تبارک و تعالی باشد)
فال نیک گرفتن بچیزی نام سوره قرآن به نام ملک و بمعنی پاک و منزه نام سوره قرآن بنام ملک و بمعنی پاک و منزه فرخنده فرهمند، پاک و بزرگ پاک گشتن، فرخندگی فال نیک گرفتن بچیزی، بلند شدن، با برکت شدن، خجسته گردیدن مبارک شدن، (فعل) بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است خدای بزرگ شد و پاک شد الله تعالی. یا تبارک الله. پاک و منزه است خدای، درمورد تحسین و تعجب بکار رود: (تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل که بارکاب تو خاک است و با عنایت هواست) یا تبارک و تعالی. پاک و منزه است خدای و والا (برتر) است (. . تاشبانگاه اندر حفظ و پناه ایزد تبارک و تعالی باشد)
فال نیک گرفتن به چیزی، بابرکت شدن، خجسته گردیدن، الله پاک و منزه است خداوند (برای بیان تحسین یا تعجب شدید نسبت به کسی یا چیزی گفته می شود)، و تعالی بزرگ و بلندمرتبه است خداوند
فال نیک گرفتن به چیزی، بابرکت شدن، خجسته گردیدن، الله پاک و منزه است خداوند (برای بیان تحسین یا تعجب شدید نسبت به کسی یا چیزی گفته می شود)، و تعالی بزرگ و بلندمرتبه است خداوند