جدول جو
جدول جو

معنی تقضیه - جستجوی لغت در جدول جو

تقضیه(تَ بَلْ لُ)
تمام برآوردن حاجت. (تاج المصادر بیهقی). حاجت تمام بگزاردن. (زوزنی). رسیدن بحاجت کسی و روا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قاضی فرا کردن. (تاج المصادر بیهقی). قاضی گردانیدن سلطان کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قضی بینهم المنایا، ای انفذها. (منتهی الارب). فرستادن در میان ایشان مرگ را. (ناظم الاطباء) ، امضاء امری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تقضیه
تمام برآوردن حاجت
تصویری از تقضیه
تصویر تقضیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قضیه
تصویر قضیه
خبر، حکم، فرمان، جمله یا کلامی که معنی آن تمام باشد و بتوان دربارۀ آن حکم کرد، در علم منطق گفتاری که احتمال صدق و کذب داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقیه
تصویر تقیه
خودداری از اظهار عقیده و مذهب یا تظاهر برخلاف عقیده، خود را هم مذهب دیگران نشان دادن برای حفظ جان، پرهیزکاری، پرهیز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقضی
تصویر تقضی
گذشتن و سپری شدن، نیست و نابود شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترضیه
تصویر ترضیه
راضی کردن، خشنود کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پرهیز کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) ، پرهیزکاری. (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). پنهان کردن مذهب خویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به خاندان نوبختی ص 59 و 66 و 75 شود. آوردن بزبان از روی صلاح وقت چیزی را که در دل غیر آن باشد. (ناظم الاطباء). خودداری از اظهار عقیده و مذهب خویش در مواردی که ضرر مالی یا جانی یا عرضی متوجه شخصی باشد. (فرهنگ فارسی معین). پنهان کردن مذهب خود یا احتیاط در مقابل کسی که مذهب دیگری دارد. (از دزی ج 1 ص 149) ، (اصطلاح فقه) تقیه اسم است ازاتقی یتقی اتقائاً و تاء آن بدل از واو است چنانکه در تهمه و تخمه. و مراد از آن تحفظ از ضرر غیر است بوسیلۀ موافقت کردن با او در قول یا فعل مخالف حق
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درد و الم و بریدگی و گزیدگی در شکم مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَوْ وُ)
چیزی از پی چیزی داشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). در پی فرستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یقال: تقفیت علی اثره بفلان و قفیت زیداً و به، ای اتبعه ایاه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قوله تعالی: ثم قفینا علی آثارهم برسلنا. (قرآن 57 / 27). و منه الکلام المقفی و سمیت قوافی الشعر لان بعضها یتبع اثر بعض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آراستن و آماده کردن سامان چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعبیه. (اقرب الموارد) ، ستم کردن برکسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قبا ساختن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَسْ سُ)
آب بینی بزشتی افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنخع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَصْ صُ)
خاشاک از چشم بیرون کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). خاشاک انداختن در چشم یا برآوردن. ضد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ ی یَ)
بر زمین افکندن و کشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پوست از مار و جز آن بازکردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پوست انداختن مار. (ناظم الاطباء) ، پوست کندن از چوب و خراطی کردن آنرا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از حاجت برگردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازداشتن کسی را از حاجت وی. (ناظم الاطباء). قشا عن حاجته، ای رده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ خُ)
اشتر را پیش از ریاضت برنشستن. (تاج المصادر بیهقی) ، بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بریدن رز. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شاخ بریدن از درخت در بهار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بریدن شاخه های درخت مو در بهار. (از اقرب الموارد). رجوع به تقضب شود، دراز گستردن آفتاب شعاع را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تقضب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
ناخن چیدن. (تاج المصادر بیهقی). ناخن تراشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اندکی از گوشت شتر بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، کاریزکنی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کندن قنات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نیرومند کردن. (تاج المصادربیهقی) (دهار). توانایی دادن و توانا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیرو دادن و توانا کردن. (آنندراج). ضد تضعیف. (اقرب الموارد). تقویت و رجوع به تقویت شود، و یقال: هو یقوی بذلک، ای یرمی به. (اقرب الموارد). یعنی او متهم است بدان و دشنام داده میشود به آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بانگ و فریاد کردن. (منتهی الارب) ، گرداگرد شکار آمدن تا به دامگاه آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ قَ)
از ’ع ض و’، عضوعضو کردن و پراکنده کردن. (تاج المصادر بیهقی). اندام اندام کردن و جدا نمودن و منه الحدیث: لاتعضیه فی المیراث الا فیما حمل القسم، ای لاتجزیه فی الشی ٔ کالحبهمن الجوهر ولکنه یباع فیقسم ثمنه. (منتهی الارب). پاره پاره کردن و جدا نمودن و پراکنده کردن و در حدیث است: لاتعضیه فی المیراث، مراد بدان، جدا کردن چیزی است که جهت ورثه زیان باشد مثل کارد و شمشیر و حیوان ومانند آن. (آنندراج). اندام اندام کردن، عضیت الشاه تعضیه و عضیت الشی ٔ، جدا کردم آن چیز را. (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن گوسفند را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
از ’ع ض ه’، خار بریدن. (تاج المصادر بیهقی). بریدن عضاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خشنود کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (مجمل اللغه) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشنودی و طلب رضا و خشنودی و معذرت. (از ناظم الاطباء).
- ترضیۀ خاطر، خشنودی خاطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
ج قضاء. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قضاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقضیه
تصویر اقضیه
جمع قضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
داستان و حکایت، دلیل، فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترضیه
تصویر ترضیه
راضی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقویه
تصویر تقویه
نیرو دادن توانا کردن نیروبخشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقیه
تصویر تقیه
پنهان کردن مذهب خویش، احتیاط کردن، پرهیز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقضی
تصویر تقضی
نیست و نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعضیه
تصویر تعضیه
عضو عضو کردن و پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقبیه
تصویر تقبیه
کپاه ساختن، آراستن، آمادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقیه
تصویر تقیه
پرهیز کردن، خودداری از آشکار کردن مذهب خویش برای حفظ جان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقضی
تصویر تقضی
((تَ قَ ضّ))
گذشتن، سپری شدن، نابود گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
((قَ یِّ))
حکم و فرمان، خبر، گفتاری که احتمال صدق و کذب هر دو در آن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترضیه
تصویر ترضیه
((تَ یِ))
راضی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضیه
تصویر قضیه
گزاره
فرهنگ واژه فارسی سره