جدول جو
جدول جو

معنی تفرقت - جستجوی لغت در جدول جو

تفرقت
(تَءْ)
تفرفه. تفرقه: هیچ صاحب حزم صافی عزم به تفرقت ارواح و تجزیت ابدال و اشباح راضی نشود. (سندبادنامه ص 324). رجوع به تفرقه و تفرقه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تفرق
تصویر تفرق
پراکنده شدن، پریشان گردیدن، جدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
جدا کردن، جدایی انداختن، پراکنده ساختن، پراکندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرقت
تصویر فرقت
فراق، جدایی
فرهنگ فارسی عمید
(فُ قَ)
فرقه. جدایی و مفارقت. (ناظم الاطباء). مقابل وصل. (یادداشت به خط مؤلف) :
کیست کز وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید؟
دقیقی.
ز آرزوی بچۀ رز دل او خسته و ریش
گفت کم صبر نمانده ست در این فرقت بیش
رفت سوی رز با تاختنی و خببی.
منوچهری.
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت دوست
دو دیده همچو به چرخشت دانۀ انگور.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 196).
دنیا به سوی من به مثل بیوفا زنی است
نه شاد باش از او، نه غمی شو ز فرقتش.
ناصرخسرو.
چوخاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آبم لب خشک و دیده تر دارد.
مسعودسعد.
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند.
مسعودسعد.
بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد.
خاقانی.
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود میبریم.
خاقانی.
این همه زنگار غم بر آینۀ دل
فرقت آن یار غمگسار برافکند.
خاقانی.
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم.
سعدی.
خون جگرم ز فرقت دوست
از دیده روانه در کنار است.
سعدی.
رجوع به فرقه شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ یَ)
پراگنده شدن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پراگنده گردیدن و پریشان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد تجمع. (اقرب الموارد) :
جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف
موران باپرندو سپاه پرن نیند.
خاقانی
، جدا گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- تفرق اتصال، به اصطلاح طبیبان بمعنی زخم و جراحت. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). گسستن پیوسته ای اعم از دریدن، شکستن و شکافتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ، جدا شدن چیزی از دیگری یا به بریدن یا به گسستن و امثال آن. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ قَ / قِ)
تفرقه. تفرقت. جدایی. پراکندگی. پریشانی و اختلاف: با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آنرا در معرض تفرقه آرد. (کلیله و دمنه).
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
ندارم دل جمعیت، تفرقه به
ببین تا چه بیند مه از اجتماعی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 440).
تا نرسد تفرقۀ راه پیش
تفرقه کن حاصل معلوم خویش.
نظامی.
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
تو چرا در تفرقه هر دم بصد عالم شوی.
عطار.
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید
با تفرقۀ خاطر دنیا به چه کار آید.
سعدی.
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت.
سعدی.
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد.
حافظ.
لشکر انعام نادیده ببانگی تفرقه است
دفتر شیرازه ناکرده ببادی ابتر است.
جامی.
، هلاکت: نفس نفیس و ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود. (سندبادنامه ص 272) ، بخش کردن. قسمت کردن: و بر دارالمرضی و فارقهای ثمین و انواع ادویه و معاجین و تفرقۀ آن بر فقرا و مساکین اطلاع یافته داند که علو همت او... تا چه حد بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 22) ، فرق کردن میان دو چیز یا چند چیز. (غیاث اللغات) (از آنندراج). جدا کردن. امتیاز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تشخیص. تمیز: در نوادر الاصول مذکور است که تفرقه میان حق و باطل مخصوص علماء باطن است. (انیس الطالبین بخاری ص 9) ، به اصطلاح سالکان تفرقه عبارت از آن است که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراگنده سازی و جمع وجمعیت آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی و بعضی گفته اند که این وجود پیدای تو تفرقۀ تو شده است که ’وجودک ذنب لایقاس بها ذنب’ را اشارت از آن است و سیدحسینی در معنی تفرقه و جمع چه خوش فرموده است:
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یک دل است
تفرقه ز افعال تو آمد پدید
جمع شد آنکو به اوصافش رسید.
(آنندراج).
پراکندگی خاطر، بخاطر اشتغال از عالم غیب بهر طریق که باشد. (از تعریفات جرجانی). تفرقه عبارت است از وجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت وفرق حق از خلق. پس جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع عین تعطیل و جمع باتفرقه حق صریح و اعتقاد صحیح. پس سالک باید که پیوسته بروح که محل مشاهده است در عین جمع بود و به قالب که آلت مجاهده است در مقام تفرقه. (از نفایس الفنون در فن تصوف). لفظ تفرقه اشارت است بوجود مباینت و اثبات عبودیت و ربوبیت و فرق خلق از حق و جمع بی تفرقه عین زندقه بود و تفرقه بی جمع محض تعطیل و جمع حق بود و اگر در طاعت بکسب خود نگرد در مقام تفرقه باشد و اگر بفضل حق نگرد، در مقام جمع بود. و هرکه از خود و اعمال خود بکلی فانی شوددر مقام جمع الجمع بود. (مصباح الهدایه ص 98). صاحب لمع گوید: تفرقه لفظ مجملی است و جمع و تفرقه دو اصلند که هیچیک از دیگری بی نیاز نیست و کسی که اشاره کند به تفرقه بدون جمع خدای را منکر است و کسی که اشاره کند به جمع بدون تفرقه قدرت خدای را منکر است و کسی که جمع کند میان آن دو موحد است. هجویری گوید: تفرقه در حکم افعال خداوند است که جملۀ مردم در حکم متفرقند یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد. و یکی را حکم بقاست و یکی را حکم فنا یعنی گویند ’جمع’ علم توحید است و تفرقه علم احکام وگاه مراد از تفرقه مکاسب است و از ’جمع’ مواهب یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آنچه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد جمله تفرقه باشد و آنچه صرف عنایت و هدایت حق باشد جمع بود. جامی گوید: تفرقه عبارت از آنست که دل را بواسطۀ تعلق به امور متعدد پراکنده سازی و جمعیت، آنکه از همه بمشاهدۀ واحد پردازی. شاعر گوید:
ای در دل تو هزار مشکل ز همه
مشکل شود آسوده ترا دل ز همه
دل را بیکی سپار و بگذر ز همه
چون تفرقۀ دلست حاصل ز همه
(فرهنگ مصطلحات عرفاء صص 112 -113).
گفت جمع عین حق است. آنکه جملۀ اشیاء بدو قائم بود و تفرقه صفت حق است از باطل یعنی هرچه دون حق است باطل است به نسبت با حق. و هر صفت که باطل کند حق را، آن تفرقه بود. (تذکرهالاولیاء عطار). جمع آن است که بقلم داد آدم از اسماء و تفرقه آن است که از آن پراکنده شد و منتشر گشت درباب او. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ)
پراکنده کردن. (دهار) پراکنده شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پراکنده و جدا جدا کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جدایی. پراکندگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَءْمْ)
ترک از انگشتان بیامدن. (زوزنی). بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انقباض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرقت
تصویر فرقت
جدایی و مفارقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرق
تصویر تفرق
پراکنده شدن، پریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرقات
تصویر تفرقات
جمع تفرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
پراکنده کردن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرق
تصویر تفرق
((تَ فَ رُّ))
پراکنده شدن، جدا شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرقت
تصویر فرقت
((فُ قَ))
جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرقت
تصویر فرقت
((فِ قَ))
دسته، گروه، طایفه، جمع فرق، فرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
((تَ رِ قِ))
پراکندن، جدایی انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفرقه
تصویر تفرقه
دوگانگی، دودستگی، پراکندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
پراکندگی، پریشانی، تشتت، جدایی، نفاق
متضاد: جمعیت، پراکندن، جدا کردن، جدایی انداختن، پراکنده ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ازهم پاشیدگی، افتراق، پراکندگی، پراکنده دلی، پراکنده سازی، پریشانی، جدایی
متضاد: تجمع، پراکنده شدن، متفرق شدن، ازهم پاشیدن
متضاد: متحد شدن، جمع شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجر، هجران
متضاد: وصال، وصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد