کسی را به غلط منسوب کردن. (زوزنی) (صراح). به غلط منسوب کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در غلط انداختن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در غلط انداختن کسی را و به غلط منسوب کردن. (آنندراج). غلط کسی را گفتن یا به غلط منسوب کردن او را. (از اقرب الموارد)
کسی را به غلط منسوب کردن. (زوزنی) (صراح). به غلط منسوب کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در غلط انداختن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در غلط انداختن کسی را و به غلط منسوب کردن. (آنندراج). غلط کسی را گفتن یا به غلط منسوب کردن او را. (از اقرب الموارد)
در غلاف کردن شیشه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در غلاف کردن قاروره و کتاب و جز آنها را. (از اقرب الموارد) ، غالیه برکردن. (تاج المصادر بیهقی). غالیه مالیدن بر ریش خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
در غلاف کردن شیشه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در غلاف کردن قاروره و کتاب و جز آنها را. (از اقرب الموارد) ، غالیه برکردن. (تاج المصادر بیهقی). غالیه مالیدن بر ریش خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
درشت کردن. (زوزنی). ستبر کردن. (دهار). درشت کردن بر کسی چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح). ستبر کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، تأکید و تقویت و تشدید و تأکید سوگند: غلظ علیه فی الیمین، شدد و اکد و منه قولهم اخذ منه میثاقاً غلیظاً. (از اقرب الموارد). و رجوع به غلیظ و سوگندان غلیظ شود
درشت کردن. (زوزنی). ستبر کردن. (دهار). درشت کردن بر کسی چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح). ستبر کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، تأکید و تقویت و تشدید و تأکید سوگند: غلظ علیه فی الیمین، شدد و اکد و منه قولهم اخذ منه میثاقاً غلیظاً. (از اقرب الموارد). و رجوع به غلیظ و سوگندان غلیظ شود
به آخر شب کاری کردن. (زوزنی) ، در تاریکی آخر شب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در تاریکی آخر شب بر آب وارد گردیدن، یقال: غلسنا الماء، ای وردنا بغلس، در تاریکی شب نماز گزاردن: و غلسنا الصلوه اذا فعلنا الصلوه بغلس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: کنا نغلس من جمع الی منی، ای نسیر الیها ذلک الوقت. (از اقرب الموارد)
به آخر شب کاری کردن. (زوزنی) ، در تاریکی آخر شب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در تاریکی آخر شب بر آب وارد گردیدن، یقال: غلسنا الماء، ای وردنا بغلس، در تاریکی شب نماز گزاردن: و غلسنا الصلوه اذا فعلنا الصلوه بغلس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: کنا نغلس من جمع الی منی، ای نسیر الیها ذلک الوقت. (از اقرب الموارد)
چیره گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، مستولی ساختن کسی را بر بلا بقهر. (از اقرب الموارد) ، به اصطلاح از روی غلبه چیزی را در تحت حکم چیز دیگر آوردن. یقال: عرب علفها تبناً و ماء بارداً. چه معنی تعلیف چرانیدن است و این متعلق به تبن است نه ماء. در فارسی محسن تأثیر هم گفته: تا بگیرد منصب دیدار جانان دیده ام آب جارو میکشد از اشک و مژگان دیده ام. کشیدن به جارو متعلق است نه به آب. (مطلع السعدین بنقل آنندراج). و مانند یالیت بینی و بینک بعد المشرقین، یعنی مشرق و مغرب. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ترجیح یکی از دو معلوم بر دیگری و اطلاق آن بر هر دو. و قید اطلاق آن بر هر دو بسبب احتراز از مشاکلت است. (از تعریفات جرجانی)
چیره گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، مستولی ساختن کسی را بر بلا بقهر. (از اقرب الموارد) ، به اصطلاح از روی غلبه چیزی را در تحت حکم چیز دیگر آوردن. یقال: عرب علفها تبناً و ماء بارداً. چه معنی تعلیف چرانیدن است و این متعلق به تبن است نه ماء. در فارسی محسن تأثیر هم گفته: تا بگیرد منصب دیدار جانان دیده ام آب جارو میکشد از اشک و مژگان دیده ام. کشیدن به جارو متعلق است نه به آب. (مطلع السعدین بنقل آنندراج). و مانند یالیت بینی و بینک بعد المشرقین، یعنی مشرق و مغرب. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. ترجیح یکی از دو معلوم بر دیگری و اطلاق آن بر هر دو. و قید اطلاق آن بر هر دو بسبب احتراز از مشاکلت است. (از تعریفات جرجانی)
آرزومند گردانیدن کسی را و منه الحدیث: انه جاء و هم یصلون فجعل یغبطهم او یحملهم علی الغبط و یجعل هذا الفعل عندهم مما یغبط علیه هکذا روی وان روی التخفیف فیکون قد غبطهم بسبقهم الی الصلوه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آرزومند گردانیدن کسی را و منه ُ الحدیث: انه جاء و هم یصلون فجعل یغبطهم او یحملهم علی الغبط و یجعل هذا الفعل عندهم مما یغبط علیه هکذا روی وان روی التخفیف فیکون قد غبطهم بسبقهم الی الصلوه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
برآمیختن. (دهار). آمیخته کردن. (زوزنی) (آنندراج). آمیختن. (غیاث اللغات). آمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) ، آمیختن بعض کار را با بعض و فساد افکندن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افساد. (از المنجد) : همان که داشت برادرت را بر آن تخلیط همو ببست برادرت را به صد مسمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 276). چنین تخلیطها کرد به اول که به درگاه آمد، اورا متربدگونه باز باید گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). چون مقرر گشت... که بوسهل خیانتی کرده است... تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنین تخلیطها کرد... (تاریخ بیهقی). و سبب وهن کار دارا تخلیط آن وزیر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). سال سی ویک، یزدجرد شهریار کشته شد، به مرو اندر بر دست آسیابانی، بعد از غدر کردن ماهوی، سپاهسالارش و تخلیط او. (مجمل التواریخ). و سلطان محمود از خواجه منتها داشت، اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند. (چهارمقاله چ معین ص 78). پیش از آنک تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد. (سندبادنامه ص 73). کرا زهره ز حمالان راهش که تخلیطی کند در بارگاهش. نظامی. گفت دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب. (تذکرهالاولیاء عطار). خانه معمور و سقفش بس بلند معتدل ارکان و بی تخلیط و بند. مولوی. ، آمیزش کردن باطل در کلام. (غیاث اللغات). هذیان گفتن. (اقرب الموارد) (المنجد). بهم آمیختن حکم وسخن و پریشان گویی: چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است پس گناه من در این تخلیط چیست. مولوی. باز گفتی دور از آن خوی و خصال اینچنین تخلیط ژاژ است و خیال. مولوی. ، خوردن مریض چیزهایی که وی را زیان دارد. (اقرب الموارد) (از المنجد). جمع میان اطعمه مختلفه. (یادداشت بخط مؤلف). و منه قول الاطباء: الحمیه للصحیح کالتخلیط للمریض. (اقرب الموارد)
برآمیختن. (دهار). آمیخته کردن. (زوزنی) (آنندراج). آمیختن. (غیاث اللغات). آمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) ، آمیختن بعض کار را با بعض و فساد افکندن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افساد. (از المنجد) : همان که داشت برادَرْت را بر آن تخلیط همو ببست برادَرْت را به صد مسمار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 276). چنین تخلیطها کرد به اول که به درگاه آمد، اورا متربدگونه باز باید گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). چون مقرر گشت... که بوسهل خیانتی کرده است... تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنین تخلیطها کرد... (تاریخ بیهقی). و سبب وهن کار دارا تخلیط آن وزیر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55). سال سی ویک، یزدجرد شهریار کشته شد، به مرو اندر بر دست آسیابانی، بعد از غدر کردن ماهوی، سپاهسالارش و تخلیط او. (مجمل التواریخ). و سلطان محمود از خواجه منتها داشت، اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند. (چهارمقاله چ معین ص 78). پیش از آنک تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد. (سندبادنامه ص 73). کرا زهره ز حمالان راهش که تخلیطی کند در بارگاهش. نظامی. گفت دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب. (تذکرهالاولیاء عطار). خانه معمور و سقفش بس بلند معتدل ارکان و بی تخلیط و بند. مولوی. ، آمیزش کردن باطل در کلام. (غیاث اللغات). هذیان گفتن. (اقرب الموارد) (المنجد). بهم آمیختن حکم وسخن و پریشان گویی: چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است پس گناه من در این تخلیط چیست. مولوی. باز گفتی دور از آن خوی و خصال اینچنین تخلیط ژاژ است و خیال. مولوی. ، خوردن مریض چیزهایی که وی را زیان دارد. (اقرب الموارد) (از المنجد). جمع میان اطعمه مختلفه. (یادداشت بخط مؤلف). و منه قول الاطباء: الحِمْیه للصحیح کالتخلیط للمریض. (اقرب الموارد)
برگماشتن. (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگماشتن کسی را بر کسی. (آنندراج) ، چیره گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، روان کردن حکم و قدرت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قوت و قهر دادن کسی را بر دیگری. (از متن اللغه). قهر و قدرت کسی را بردیگری روان کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
برگماشتن. (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگماشتن کسی را بر کسی. (آنندراج) ، چیره گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، روان کردن حکم و قدرت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قوت و قهر دادن کسی را بر دیگری. (از متن اللغه). قهر و قدرت کسی را بردیگری روان کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)