ظرف سفالی بزرگ که در آن ماست می ریزند، ظرفی که آرد گندم یا جو را در آن خمیر کنند، لاوک، کنایه از آذوغه ممرز، درختی جنگلی که از چوب آن در صنعت و از میوۀ آن برای تهیۀ روغن استفاده می شود، تغر، مرز، جلم
ظرف سفالی بزرگ که در آن ماست می ریزند، ظرفی که آرد گندم یا جو را در آن خمیر کنند، لاوک، کنایه از آذوغه مَمرَز، درختی جنگلی که از چوب آن در صنعت و از میوۀ آن برای تهیۀ روغن استفاده می شود، تَغر، مَرِز، جَلَم
طشت گلی را گویند. (برهان) (غیاث اللغات). تشت گلین است که درآن آب کنند و غذا نیز خورند یا گندم و جو پر کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). طشت گلین و سفالین و آوندی که سواران در آن خوراک اسب خود را ریزند. (ناظم الاطباء). تیغار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : زبان چون... ودهن چون تغار یکایک پراکنده بر دشت و غار. (گرشاسبنامه). وان کاسه های سرشان بینی گه مصاف بر ره فکنده همچو پر از خون تغارها. لامعی جرجانی. مترس از محالات و دشنام دشمن که پر ژاژ باشد همیشه تغارش. ناصرخسرو. ای دهان باز نهاده بجفای من راست گویی که یکی کهنه تغارستی. ناصرخسرو. خون عدو را چو روی خویش بدو داد دیگ در قصر او بزرگ تغار است. ناصرخسرو. گشاده از پی لقمه نهاده از پی نفع یکی دهان چو تغار ویکی شکم چو مغار. سوزنی. بینیی چون تنور خشت پزان دهنی چون تغار رنگرزان. نظامی. آب تتماجی نریزی در تغار تا سگ چندی نباشد طعمه خوار. مولوی. تا قیامت میخورد او پیش غار عارفانه آب رحمت بی تغار. مولوی. و رجوع به تیغار شود. - امثال: تغاری بشکند ماستی بریزد شود دنیا به کام کاسه لیسان. نظیر هایی شد و هویی شد و کل به نوایی رسید. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 548). گوز داده تغار شکسته طلاق هم میخواهد. در مورد کسی زنند که زیان آورد و بی فایده و پرادعا باشد. ، خوردنی و آزوقه و راتبه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) : و ایلچیان بممالک رفتند تا جهت علوفۀ حشم تغارها و چهارپای بسیار از ذبایح و مراکب ترتیب سازند. (جهانگشای جوینی). فرمان شد تا چارپای هر کسی.... به اولاغ گرفتند و تغارها روان کردند. (جهانگشای جوینی). و امیر ارغون چون بخراسان رسید بکار ساختگی تغار و شراب ایلچیکتای مشغول شد. (جهانگشای جوینی). در وقت محاصرۀ بغداد ابن عمران لشکر پادشاه (هولاکو) را از... به تغار و علوفه مدد کرده بود. (از روضهالصفا یادداشت بخطمرحوم دهخدا). اگر یرلیغ شرف نفاذ یابد من لشکر پادشاه را بقدر احتیاج تغار و علوفه دهم. (حبیب السیر یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از برای مطبخ انعام اوکیوان ز چرخ ز ارتفاع سنبله هر روز بفرستد تغار. ملاسعید هروی (از فرهنگ جهانگیری). ، و بمعنی پیمانه هم هست و تغاره... هم گویند. (برهان). پیمانه. (ناظم الاطباء). جوینی در شاهد زیر اندازۀ آن را صد من ذکر کرده و مرحوم دهخدا در یادداشتی با تردید چنین آورده: ’هم امروز در عراق عرب بمعنی کیلی است برای پیمودن گندم و جو، (گویا دو خروار و نیم) : فرمان شد تا هر سری یک تغار آرد که صد من باشد و یک خیک شراب که پنجاه من بود مرتب کنند. (جهانگشای جوینی). و از تمامت ممالک به هر سری یک تغار آرد و یک خیک شراب جهت علوفۀ لشکر آماده دارند. (رشیدی). و رجوع به تغار دادن و تغاره شود، درخت اولس را در گرگان و علی آباد رامیان و حاجی لر تغار گویند. و آن از تیره به تولاسئا واز جنس کارپی نوس است. و رجوع به اولس و جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 168 شود
طشت گلی را گویند. (برهان) (غیاث اللغات). تشت گلین است که درآن آب کنند و غذا نیز خورند یا گندم و جو پر کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). طشت گلین و سفالین و آوندی که سواران در آن خوراک اسب خود را ریزند. (ناظم الاطباء). تیغار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : زبان چون... ودهن چون تغار یکایک پراکنده بر دشت و غار. (گرشاسبنامه). وان کاسه های سرشان بینی گه مصاف بر ره فکنده همچو پر از خون تغارها. لامعی جرجانی. مترس از محالات و دشنام دشمن که پر ژاژ باشد همیشه تغارش. ناصرخسرو. ای دهان باز نهاده بجفای من راست گویی که یکی کهنه تغارستی. ناصرخسرو. خون عدو را چو روی خویش بدو داد دیگ در قصر او بزرگ تغار است. ناصرخسرو. گشاده از پی لقمه نهاده از پی نفع یکی دهان چو تغار ویکی شکم چو مغار. سوزنی. بینیی چون تنور خشت پزان دهنی چون تغار رنگرزان. نظامی. آب تتماجی نریزی در تغار تا سگ چندی نباشد طعمه خوار. مولوی. تا قیامت میخورد او پیش غار عارفانه آب رحمت بی تغار. مولوی. و رجوع به تیغار شود. - امثال: تغاری بشکند ماستی بریزد شود دنیا به کام کاسه لیسان. نظیر هایی شد و هویی شد و کَل به نوایی رسید. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 548). گوز داده تغار شکسته طلاق هم میخواهد. در مورد کسی زنند که زیان آورد و بی فایده و پرادعا باشد. ، خوردنی و آزوقه و راتبه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) : و ایلچیان بممالک رفتند تا جهت علوفۀ حشم تغارها و چهارپای بسیار از ذبایح و مراکب ترتیب سازند. (جهانگشای جوینی). فرمان شد تا چارپای هر کسی.... به اولاغ گرفتند و تغارها روان کردند. (جهانگشای جوینی). و امیر ارغون چون بخراسان رسید بکار ساختگی تغار و شراب ایلچیکتای مشغول شد. (جهانگشای جوینی). در وقت محاصرۀ بغداد ابن عمران لشکر پادشاه (هولاکو) را از... به تغار و علوفه مدد کرده بود. (از روضهالصفا یادداشت بخطمرحوم دهخدا). اگر یرلیغ شرف نفاذ یابد من لشکر پادشاه را بقدر احتیاج تغار و علوفه دهم. (حبیب السیر یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از برای مطبخ انعام اوکیوان ز چرخ ز ارتفاع سنبله هر روز بفرستد تغار. ملاسعید هروی (از فرهنگ جهانگیری). ، و بمعنی پیمانه هم هست و تغاره... هم گویند. (برهان). پیمانه. (ناظم الاطباء). جوینی در شاهد زیر اندازۀ آن را صد من ذکر کرده و مرحوم دهخدا در یادداشتی با تردید چنین آورده: ’هم امروز در عراق عرب بمعنی کیلی است برای پیمودن گندم و جو، (گویا دو خروار و نیم) : فرمان شد تا هر سری یک تغار آرد که صد من باشد و یک خیک شراب که پنجاه من بود مرتب کنند. (جهانگشای جوینی). و از تمامت ممالک به هر سری یک تغار آرد و یک خیک شراب جهت علوفۀ لشکر آماده دارند. (رشیدی). و رجوع به تغار دادن و تغاره شود، درخت اولس را در گرگان و علی آباد رامیان و حاجی لر تغار گویند. و آن از تیره به تولاسئا واز جنس کارپی نوس است. و رجوع به اولس و جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 168 شود
آب اندک خوردن. (زوزنی). بکاسه خرد آب خوردن یا کمتر از سیری آن خوردن. یقال: تغمر البعیر، ای لم یرو، یعنی سیراب نشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رنگ کردن به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غمره بر روی مالیدن زن جهت صفای رنگ، گیاه غمیر چریدن ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آب اندک خوردن. (زوزنی). بکاسه خرد آب خوردن یا کمتر از سیری آن خوردن. یقال: تغمر البعیر، ای لم یرو، یعنی سیراب نشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رنگ کردن به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غمره بر روی مالیدن زن جهت صفای رنگ، گیاه غمیر چریدن ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بر مضریان خشم گرفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را بمضر مانند کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خویشتن را به مضریان مانند کردن یا نسبت نمودن به آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فربه شدن مال. (از اقرب الموارد)
بر مضریان خشم گرفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را بمضر مانند کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خویشتن را به مضریان مانند کردن یا نسبت نمودن به آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فربه شدن مال. (از اقرب الموارد)
از حال بگشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برگردیدن از حال خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) : تغیر به همه چیزها راه یابد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). باز چون گرم شود تغیر پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بحکم آنکه پروردۀ نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر خاطر با ولی نعمت خود بیوفایی نتوان کرد. (گلستان). چو بازآمدم زان تغیر به هوش ز فرزند دلبندم آمد به گوش. (بوستان). همین تغیر بیرون دلیل عشق بس است که در حدیث نمی آید اشتیاق درون. سعدی. اگر زیادت قدر است در تغیر نفس نخواستم که به قدر من اندرافزایی. سعدی. ، در اصطلاح انتقال چیزی از حالتی بحالت دیگر. (از تعریفات جرجانی). گردیدن شیئی است بحالتی که پیش از آن بدان حالت نبوده است و در اصطلاح بر دو معنی اطلاق میشود یکی تغیر دفعی و آن آن است که شیئی ازحیث ذات تغییر یابد و آن را کون و فساد نیز گویند مانند... که بعد از خورده شدن گوشت میشود و دیگر تغیرتدریجی است و آن آن است که شیئی از حیث کیفیت تغییریابد اما صورت نوعیۀ آن باقی ماند و این تغیر را مخصوصاً استحاله نامند. پس تغیری که در ذات غذا رخ دهد در حالی که به جگر آدمی رسد از قبیل تغیر دفعی باشد. زیرا صورت غذا را از خود خلع کند و صورت خلطیه درخود پوشد و تغیری که برای دارو حاصل آید در حالی که به اندرون آدمی رسد از قبیل تغیر تدریجی باشد. زیراکیفیت دوایی از دارو برطرف شود ولی صورت نوعیۀ آن باقی ماند. (بحر الجواهر از کشاف اصطلاحات الفنون). تحول و بدل. (از اقرب الموارد) ، خروج ازحالت طبیعی و تبدل و خشم و غضب. (ناظم الاطباء) ، رشک خوردن بر اهل خود: تغیر علی اهله، غارعلیها. (از اقرب الموارد)
از حال بگشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برگردیدن از حال خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) : تغیر به همه چیزها راه یابد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). باز چون گرم شود تغیر پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بحکم آنکه پروردۀ نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر خاطر با ولی نعمت خود بیوفایی نتوان کرد. (گلستان). چو بازآمدم زان تغیر به هوش ز فرزند دلبندم آمد به گوش. (بوستان). همین تغیر بیرون دلیل عشق بس است که در حدیث نمی آید اشتیاق درون. سعدی. اگر زیادت قدر است در تغیر نفس نخواستم که به قدر من اندرافزایی. سعدی. ، در اصطلاح انتقال چیزی از حالتی بحالت دیگر. (از تعریفات جرجانی). گردیدن شیئی است بحالتی که پیش از آن بدان حالت نبوده است و در اصطلاح بر دو معنی اطلاق میشود یکی تغیر دفعی و آن آن است که شیئی ازحیث ذات تغییر یابد و آن را کون و فساد نیز گویند مانند... که بعد از خورده شدن گوشت میشود و دیگر تغیرتدریجی است و آن آن است که شیئی از حیث کیفیت تغییریابد اما صورت نوعیۀ آن باقی ماند و این تغیر را مخصوصاً استحاله نامند. پس تغیری که در ذات غذا رخ دهد در حالی که به جگر آدمی رسد از قبیل تغیر دفعی باشد. زیرا صورت غذا را از خود خلع کند و صورت خلطیه درخود پوشد و تغیری که برای دارو حاصل آید در حالی که به اندرون آدمی رسد از قبیل تغیر تدریجی باشد. زیراکیفیت دوایی از دارو برطرف شود ولی صورت نوعیۀ آن باقی ماند. (بحر الجواهر از کشاف اصطلاحات الفنون). تحول و بدل. (از اقرب الموارد) ، خروج ازحالت طبیعی و تبدل و خشم و غضب. (ناظم الاطباء) ، رشک خوردن بر اهل خود: تغیر علی اهله، غارعلیها. (از اقرب الموارد)