جدول جو
جدول جو

معنی تغره - جستجوی لغت در جدول جو

تغره
(بَ)
در خطر و هلاک افکندن خود را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تغریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به تقریر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاره
تصویر تاره
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تان
فرق سر، میان سر، تارک
تاریک
تارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
دوری گزیدن، دور رفتن، از وطن دور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغره
تصویر زغره
کنارۀ آستر لباس، آستر باریکی که مانند حاشیه در کناره های لباس می دوزند، نوار باریکی که در داخل کلاه در گرداگرد آن می دوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تتره
تصویر تتره
تتربو، مسخرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توره
تصویر توره
شغال، پستانداری گوشت خوار و از خانوادۀ سگ که از پرندگان کوچک و اهلی تغذیه می کند، شگال، گال، تورک، اهمر، برای مثال تنها من و یک شهر پر از خصم و تو با من / شیری و یکی دشت پر از رو به و توره (قطران - رشیدی - توره)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره
تصویر تیره
دسته ای از مردم که از یک نژاد یا یک قبیله باشند، دودمان، خاندان، طایفه، دسته، گروه، فرقه، نژاد
چیزی که به رنگ زغال یا خاکستر باشد، سیه فام،
دارای رنگ تند، غلیظ مثلاً قرمز تیره،
تاریک، برای مثال صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت / تیره چون گور و تنگ چون دل زفت (عنصری - ۳۶۳ حاشیه) کنایه از ناپاک، برای مثال هر آن کس که او راه یزدان بجست / به آب خرد جان تیره بشست (فردوسی - ۷/۱۰۰)
مهره
تیرۀ پشت: در علم زیست شناسی ستون فقرات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغره
تصویر اغره
ورمی که در گردن انسان پیدا شود، گواتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
معرب کلمه اکره که نام یکی از نواحی و بلاد هند است. رجوع به اکره شود، قثاءالحمار است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ غِرْ رَ)
جمع واژۀ غریر، بمعنی کفیل و زندگانی فراخ و پاکیزه و جوان تجربه ناآزموده و جز آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
آماسی که در گردن آدمی به هم رسد و بفرانسه گواتر گویند. (ناظم الاطباء). ریشی باشد که بر گردن و شکم پدید آید و آن را بعربی نکفه خوانند. ریشی باشد که در شکم و گردن مردم بهم می رسد و آن را بعربی نکفه می گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بَ غَرَ)
زمینی که بعد باران کارند و بهمان نمی سبز گردد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به الجماهر ص 25 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 82 و الاوراق ص 277 شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مجمع پادشاهان و حکام و اشراف. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجمع سلاطین و حکام و اشراف. کنگره. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
کیسه برزگ، کیسه ای که مسافران و شکارچیان لوازم کار و توشه خود را در آن گذارند، کیسه ای که دارای بند است و در آن کاه و جو ریزند و بگردن چارپایان بندند تا از آن بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغره
تصویر زغره
کناره آستر لباس، نوار باریکی که در داخل کلاه دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره
تصویر تیره
سیاه و تاریک، تار و مظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثغره
تصویر ثغره
گوده گودی پایین گردن و بالای سینه بندر مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغره
تصویر اغره
جمع غریر. فریفتگان مغروران، جوانان بی تجربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغرد
تصویر تغرد
پنهان غایب گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجره
تصویر تجره
آشکار گشت آشکار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فغره
تصویر فغره
دمیدن پروین، شکفته دهانه دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغره
تصویر مغره
گل ارمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغره
تصویر دغره
ربودن ربودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
از وطن دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توره
تصویر توره
نادانستگی نااستادی شغال شکال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاره
تصویر تاره
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغره
تصویر اغره
جمع غریر، فریفتگان، مغروران، جوانان بی تجربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
تار، تاریک، تاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
دفعه، مرتبه، مره، جمع تارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تغرب
تصویر تغرب
((تَ غَ رُّ))
از وطن دور شدن، غربت گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توره
تصویر توره
((تُ رَ))
شغال، تورک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیره
تصویر تیره
((رِ))
تاریک، سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیره
تصویر تیره
دسته ای از مردم که از یک نژاد باشند، دودمان، خانواده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
خانه چوبین، چوب بست که برای انگور و دیگر گیاهان رونده درست کنند، تارم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیره
تصویر تیره
قوم، طایفه
فرهنگ واژه فارسی سره