جدول جو
جدول جو

معنی تعسه - جستجوی لغت در جدول جو

تعسه(تَ سَ)
بدی و بدبختی و نحوست. (از دزی ج 1 ص 147)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاسه
تصویر تاسه
ملال، اندوه، تالواسه، تلوسه، تلواسه، تفسه، تاس برای مثال یار هم کاسه هست بسیاری / لیک هم تاسه کم بود یاری (سنائی۱ - ۴۴۷ حاشیه)
نگرانی، بی تابی، اضطراب، تیرگی چهره و فشردگی گلو از غم و درد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعسر
تصویر تعسر
دشوار شدن، سخت شدن، دشواری و سختی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترسه
تصویر ترسه
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، تربسه، رخش، آژفنداک، سدکیس، ایرسا، نوسه، آلیسا، نوس، تربیسه، آزفنداک، کلکم، آفنداک، سرگیس، تیراژی، درونه، تویه، آدینده، سرویسه، سویسه، شدکیس، توبه، قوس و قزح، اغلیسون، نوشه، کرکم، تیراژه، سرکیس، قزح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسه
تصویر توسه
توسکا، درختی جنگلی با برگ های پهن و پوست تنۀ خاکستری رنگ که داخل آن سرخ رنگ است و دارای تانن و مادۀ ملونی به رنگ سرخ می باشد و در دباغی و رنگرزی به کار می رود، در جنگل های شمال ایران و جاهای مرطوب می روید، نوعی از آن به صورت درختچه است و در اغلب نواحی شمالی ایران و جاهای مرطوب و کنار رودخانه ها می روید، توسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسه
تصویر تفسه
لکۀ سیاه که در چهرۀ انسان پیدا می شود، کلف، ماه گرفت
اندوه و بی قراری دل، میل و خواهش به هر چیز
حالتی در زنان آبستن که به برخی خوراکی ها رغبت شدید پیدا می کنند، ویار
ملال، اندوه، تلوسه، تالواسه، تلواسه، تاس، تاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعسف
تصویر تعسف
بیراهه رفتن، راه را کج کردن و منحرف شدن، بدون تامل به کاری پرداختن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسعه
تصویر تسعه
نه، عدد «۹»
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بِسْ سَ)
شهر مشهوری است به افریقا که بین آن و قفصه شش منزل راه است و در بیابان بی آب و گیاه ’سبیبه’، و آن شهری است قدیمی و در آن آثار پادشاهان بوده است و بیشتر آن اکنون ویران وچیزی از آن باقی نمانده است مگر جایهایی که مسکن گروهی از مردم فقیر است که بعلت علاقه بسرزمین خود در آن مانده اند. چه حاصل آن کم بود و بین سطیف و تبسه شش منزل راه است که از بادیه های عرب نشین میگذرد و در آنجا گستردنیهای محکمی بافند که مدتها دوام کند. (از معجم البلدان ج 2 ص 363). شهری است در الجزایر در ارتفاع 900 متر از سطح دریا و 6500 تن سکنه دارد و همان تفستا است که امپراتور اغسطوس (اگوست) بسال 25 قبل از میلادآن را جایگاه لشکر روم قرار داد و مسلمانان بسال 682 هجری قمری آن را فتح کردند و بر اثر جنگ ها ویران شد و معروفترین آثار رومیان در آن دروازۀ ’کارکلا’ است. (المنجد)... گمان میرود که نام عربی شهر قدیمی ’تیفستا’ است که در جنوب جزایر قسطنطینه واقع است و در ایام رومیان آباد بود... 1200 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی). شهری است به الجزایر در ایالت ’بون’ که مرکز ناحیه ای است به نزدیک مرز تونس، مخروبه های آثار رومیان در آن مشاهده میشود و 25000 تن سکنه دارد و دارای معادن فسفات است. نام دیگر آن ’تبسا’ است
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
اندوه و ملالت. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اندوه. (مهذب الاسماء). تاسا. (فرهنگ جهانگیری). مانند تالواسه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 440). تلواسه. محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: گورانی ’تاسه’ انتظار آمیخته با بیقراری. گیلکی ’تاسیان’ اندوه در نتیجۀ سفر عزیزی:
وی ته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم بوره بوین.
باباطاهر (چ سوم کتابفروشی ادیب 1331 ص 137).
علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همتاسه کم بود یاری.
سنایی.
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنایی.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره ازسر آب.
سوزنی (نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 183).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید شما را و تاسه.
انوری.
، اضطراب و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیطاقتی. (فرهنگ اوبهی). تلواسه:
تاسه گیرد ترا ز حق شنوی
من بگویم رواست شو تو بتاس.
عنصری.
خواجه در کاسۀ خود صورتکی چند بدید
بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند
گفت هرگز به از اینها نبود همکاسه.
اثیرالدین اومانی (از آنندراج).
، فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) .افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا بنقل از رسالۀ حسین وفایی). کرب. (مهذب الاسماء). فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری. (صحاح الفرس). تالواسه. تلواسه: و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد (شراب انگوری ناگواریده اندر معده) منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه وتلواسه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. (برهان). سیاهی روی که از اندوه پدید آید. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا). تفسه. کلفه. (شرفنامۀ منیری). تیرگی روی از غم و الم. (ناظم الاطباء)، میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. (برهان). در اصفهان اکنون، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر ’بیار’ و ’ویار’ گویند، تاسه میگویند. (فرهنگ نظام). میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود. (ناظم الاطباء)، اشتیاق به شهر و کشور یا شخصی بهنگام غربت: طعن زدند و گفتند: ’اشتیاق الرجل الی بلده و مولده’. محمد را تاسۀ مکه میباشد که شهر و مولداو است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود، مرطوبی. (برهان) (ناظم الاطباء)، صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. (برهان). آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه. (ناظم الاطباء)، پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن. (برهان) (ناظم الاطباء). حشی. ربو. (منتهی الارب). رجوع به تاسه برافتادن شود: و دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهمه معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن وسایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود
لغت نامه دهخدا
(تِ سَ)
لاک پشت. (دزی ج 1 ص 144) ، نوعی ماهی پهن و شبیه سپر که کروکودیلهای کوچک را میخورد. (دزی ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تُ سَ / سِ)
قوس قزح. (برهان) (ازفرهنگ جهانگیری) (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آژفنداک. (ناظم الاطباء). آنرا تربسه و تربیسه و سرویسه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَرْ رَ سَ)
از قراء آلش از اعمال طلیطله به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(تَ سِ)
دهی از دهستان کوهسارات است که در بخش مینودشت شهرستان گرگان و در 27هزارگزی جنوب خاوری مینودشت و 3هزارگزی دوزین قرار دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و ارزن و لبنیات و حبوب و ابریشم است. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان بافتن پارچه های ابریشمی وشال است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص و ترجمه وحید ص 172 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ / سِ)
قوت واهمه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ سَ)
خود را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاهل. (اقرب الموارد) ، دیری گزیدن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ذَ)
خویشتن را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاهل و تغافل. (اقرب الموارد) ، خود را دیوانه نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجنن. (اقرب الموارد) ، احمق و سست گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سستی کردن. بددل شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دلشدگی وبی عقلی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زیادتی کردن در طعام و لباس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه در پوشیدنی و خوردنی. (از اقرب الموارد) ، پاک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنظف و تحسن و تزین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به پدر خود مانستن، نشان و مکان چیزی را جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رویانیدن زمین اندک از گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ رَ سَ)
جمع واژۀ ترس، بمعنی سپر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
طمع داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
اندوه و ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسه
تصویر توسه
فربه و چاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسر
تصویر تعسر
دشواری و سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسف
تصویر تعسف
ستم کردن و انصاف ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسق
تصویر تعسق
آزمندی، چسبندگی چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسم
تصویر تعسم
طمع داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسعه
تصویر تسعه
نه، نه نرینه نه مرد نه (9)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسه
تصویر ترسه
قوس و قزح، قوه وهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسه
تصویر تفسه
((تَ یا تُ سِ))
لکه سیاهی که روی چهره پیدا شود، خواستن هر چیزی، ویار، اندوه و بی تابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعسر
تصویر تعسر
((تَ عَ سُّ))
دشوار شدن، سخت شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعسف
تصویر تعسف
((تَ عَ سُّ))
بی راهه رفتن، بدون تأمل به کاری پرداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
نفس زدن پیاپی انسان و حیوان از کثرت گرما یا تلاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
((س ِ))
اندوه، ملالت، اضطراب، بی تابی، ویار، میل شدید به خوردن بعضی از میوه ها یا خوراکی ها که بیشتر به خانم های آبستن دست می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقسه
تصویر تقسه
((تَ قَ سُّ))
پراکنده کردن، پراکنده گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسه
تصویر توسه
آلدر گیلانی
فرهنگ واژه فارسی سره