جدول جو
جدول جو

معنی تضلع - جستجوی لغت در جدول جو

تضلع
سیر بخوردن. (زوزنی). پرشکم شدن از سیری یا سیراب گردیدن تا آنکه به اضلاع رسد آب و یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کان یتضلع من زمزم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تضلع
پهلو بر آمدن
تصویری از تضلع
تصویر تضلع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تضرع
تصویر تضرع
زاری کردن، خواری و فروتنی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ غُ)
شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). شکافته و بریده شدن و ترکیدن پای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تشقق: تفلعت البطیخته. و از ابن فارس: تفلعت البیضه، ای انفلقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جنبیدن نافه و دمیدن بوی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آمادۀ گریستن گشتن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گشادن چوزه هر دو بازو را پیش مادر تا خورش دهد او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بانگ کردن ضوع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
منهمک شدن در نوشیدن شراب و لازم گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فراخ رفتن و پاها را در رفتار از هم جدا نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفکک. (اقرب الموارد) (المنجد) ، پنهان بیرون شدن و گذشتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، شکافته شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شکافته شدن پاشنه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بالا برآمدن آفتاب، یا در وسط آسمان رسیدن یا از ابر بیرون آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). انصلاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برطرف شدن ابر آسمان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پیوسته در چیزی نگریستن و انتظار کردن، واقف و آگاه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، با اندام فروهشته راه رفتن. (از اقرب الموارد) ، پر شدن پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چیره شدن مرد، دررسیدن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جنبیدن نافه و دمیدن بوی آن و پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تضوع. (زوزنی) (اقرب الموارد). و رجوع به تضوع شود
لغت نامه دهخدا
بر هیئت پهلو نقش کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی). نگارین کردن جامه را به شکل اضلاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، (اصطلاح علم ریاضی و نجوم) پهلو کردن است و معنی او آن است که مکعب داری و همی خواهی که آن عدد دانی که از او بجای آمد چون او به دو بار به دو درزدند همچون آن مکعب (3 * 3 * 3) که بیست وهفت است که ضلع او سه است که از وی آمد چون دو بار بر سه زده آمد و گاهگاه این ضلع را کعب خوانند. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 43). و رجوع به تکعیب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ)
فراهم آمدن و باهم سوگند خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لازم گرفتن گمراهان و اختیار کردن صحبت آنان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ ضُلْ لِ / تُ ضَلْ لِ)
باطل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به تضلال شود
لغت نامه دهخدا
زاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج). زاری نمودن به سوی خدا و عجز و خواری کردن و حاجت خواستن از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : خود را اندرافکن و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار شو. (تاریخ بیهقی). بسیار تضرع نمودند (ماهیها) . (کلیله و دمنه).
آنگه به نوحه باز پس آیید پیش حق
بهر بقای شاه تضرع برآورید.
خاقانی.
چیپال جز به معاودت و مراجعت رسول و تضرع و زاری چاره ای ندید. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 37). رسولان فرستادند و زنهار خواستند و در مصالحه تضرعی تمام پیش گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 207). به وقت حاجت پیرامن آن طوف کرده و تضرع و زاری نموده و معظم آن قوم از خوف لشکر سلطان اوطان بازگذاشته بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 415).
زان که خواهی کزبلایش واخری
جان او را در تضرع آوری.
مولوی.
دگر بارش بتضرع و زاری بخواند. (گلستان).
دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را
وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل.
(گلستان).
، برآمدن سایه و برگردیدن، قریب به پویه دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در کاری تقصیر کردن. (زوزنی). فروایستادن از کار. (منتهی الارب). استادن از کاری. (آنندراج). فروایستادن از کار و اقامت نکردن در آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اقامت کردن بجایی. (منتهی الارب). مقیم بودن بجای. (آنندراج) ، پیوسته بودن ابر در جایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ وُ)
حرص کردن و هوسناکی. (غیاث اللغات) (آنندراج). حریص و آزمند شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بشکافتن. (زوزنی). کفتن پا و کفتن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشقق پا. (از متن اللغه). تشقق پوست پا. (از اقرب الموارد). و شکافته شدن ظاهر یا باطن پا. شکافته شدن ظاهر کف دست. (از المنجد) ، شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسر. (متن اللغه) ، سوختن پوست به آتش. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد) ، ریختن پر. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فاسد شدن جراحت. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گردن یازیدن از بهر برخاستن و در پیش شدن. (تاج المصادر بیهقی). تتالع فی مشیه اذا مد عنقه و رفع رأسه و کذلک تتلع. (تاج العروس ج 5 ص 299)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ ضلع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به ضلع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
رجل اضلع، مرد توانا درشت سطبر یا آنکه دندانش بزرگ و مانند استخوان پهلو باشد در کجی. دابه اضلع، کذلک. ج، ضلع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اضلع از مردان، آنکه شدید غلیظ باشد، و یا آنکه دندان وی همانند دنده باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و رجوع به ضلع شود، مقهور کردن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَلْ لِ)
پرشکم از سیری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرشده و آکنده، و سیر و سیر شده. (ناظم الاطباء) ، مجازاً پر از علم و دانش. و رجوع به تضلع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اضلع
تصویر اضلع
نیرومند، کلان، رشک، گنده دندان جمع ضلع دنده ها استخوانهای پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلع
تصویر تخلع
می بارگی می زدگی، فراخ رفتن گشاد راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطلع
تصویر تطلع
چشم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلع
تصویر تزلع
بشکافتن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصلع
تصویر تصلع
برآیش خور، دمیدن از زیر ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضلل
تصویر تضلل
باطل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضوع
تصویر تضوع
دمیدن بوی دادن بوی پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضرع
تصویر تضرع
زاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضجع
تصویر تضجع
در کاری تقصیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلع
تصویر تقلع
بر کندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تولع
تصویر تولع
حریص شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضوع
تصویر تضوع
((تَ ضَ وُّ))
دمیدن، بوی پراکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تضرع
تصویر تضرع
((تَ ضَ رُّ))
زاری کردن، التماس کردن
فرهنگ فارسی معین