جدول جو
جدول جو

معنی تشمص - جستجوی لغت در جدول جو

تشمص(اِ)
ترنجیده و درگرفته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشمر
تصویر تشمر
به سرعت رفتن، گذشتن، با ناز و تکبر خرامیدن و رفتن، آمادۀ کاری شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشخص
تصویر تشخص
بزرگی داشتن، بزرگی یافتن، برجسته شدن و ممتاز گشتن از دیگران
فرهنگ فارسی عمید
(تُ شُمْ مَ)
شهری است قدیمی در مغرب و بارۀ کهنی در آنجا باقی است... (از معجم البلدان). صاحب الحلل السندسیه میم را مکسور ضبط کرده و نویسد: شهر بزرگی بود. باره ای از سنگ دارد که بر نهر سفدر مشرف است و بین آن تا دریا قریب یک میل فاصله است. این شهر قراء آبادی دارد که بربرها در آن زندگی می کنند، بر اثر فتنه ها و جنگ های متوالی ویران گردید. (از حلل السندسیه ج 1 ص 45)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شامص. (ناظم الاطباء). رجوع به شامص شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مُ)
جمع واژۀ شموص. (ناظم الاطباء). رجوع به شموص شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ نُ)
پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیراهن درپوشیدن. (دهار) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، و به استعاره گویند: تقمص الولایه و الاماره و تقمص لباس العز. (از اقرب الموارد) ، انتقال روح از جسدی به جسدی دیگر. (از اقرب الموارد) ، هو یتقمص فی نهار الجنه،ای یتقلب و ینغمس و یروی بالسین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شادمان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنشط مرد. (از اقرب الموارد) ، غیرت و رشک خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :تشمق الرجل اذا تنشط و غار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چادر مشمل پوشیدن و صاحب آن شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بوییدن بدرنگ. (تاج المصادر بیهقی). بوییدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوییدن و گویند بوییدن به آهستگی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بدرشتی راندن ستور را یا عام است: شمص الدواب تشمیصاً، درخستن ستور را به چوب تا شتاب رود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خائب بازگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خائب و بدون غنیمت بازگشتن قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خرامیدن در رفتن یا به سرعت رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شکرده شدن. (تاج المصادر بیهقی). آماده شدن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اراده کردن و مهیا شدن برای کاری. (از اقرب الموارد) : شیر تشمر او (شتربه) را مشاهدت کرد. (کلیله و دمنه). ابوعلی به مرو رفت و بحضرت بخارا کس فرستاد و بحقوق اسلاف و توفر بر شرایط عبودیت و تشمر بر لوازم خدمت و تکاثر به اقارب و موالی خویش توسل ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 110)، بشتاب رفتن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تشمیر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
برگردیدن گونۀ روی کسی و ترنجیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمعر و تقبض روی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
در آفتاب ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در آفتاب نشستن و ایستادن. (از اقرب الموارد) ، بخل ورزیدن بر کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بهم درشدن درختان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اشتباک درخت و داخل شدن بعض آن در بعض دیگر. (از متن اللغه). اشتباک درخت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به تشبک و تشابک و اشتباک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَمْ مِ)
ترنجیده و گرفته شده، آب ناگوارد شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جدا و ممتاز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعین یافتن و معین گردیدن. (غیاث اللغات). تعین یافتن و معین گردیدن و جدا و ممتاز شدن. (آنندراج). انفراد و شخصیت و بزرگی و بزرگ منشی. (ناظم الاطباء). مطاوع تشخیص است یقال شخصه و فتشخص. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آنچه بدان چیزی از غیر خود ممتاز شودچنانکه چیز دیگر در آن چیز مشارک آن نباشد. (از تعریفات جرجانی) ، بصورت شخص نمایان شدن خیال چیزی برای کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کسی را فاکردن زن تا موی از روی وی برکند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خود را به موی چیدن دادن، منه الحدیث: لعنت النامصه و المتنمصه، ای المزینه و المتزینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به بند گرفتن زن موی پیشانی را برای برکندن آن. (از اقرب الموارد) ، چرانیدن چارپا گیاه تر را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ترنجیدن و گردآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحمص مرد، تقبض او. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحمص لحم، خشک شدن گوشت و ترنجیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بنرمی و یا بدرشتی راندن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدرشتی راندن ستور را. (اقرب الموارد) ، زدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به شتاب واداشتن: شمصتنی حاجتک، ای اعجلتنی. (از اقرب الموارد) ، ناگوار شدن اسب از خوردن سپست تر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درخستن ستور را به چوب تا تیز رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کمر بستن، آستین بالا زدن، چابکی آستین بر زدن دامن برچیدن، آماده شدن، چابکی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمز
تصویر تشمز
ترنجش ترنجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمس
تصویر تشمس
حمام آفتاب گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمق
تصویر تشمق
رشک خوردن رشک بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشمم
تصویر تشمم
بویش بوییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشخص
تصویر تشخص
بزرگی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشخص
تصویر تشخص
((تَ شَ خُّ))
بزرگی یافتن، برجسته شدن، شخصیت، امتیاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشمر
تصویر تشمر
((تَ شَ مُّ))
دامن بالا زدن، دامن در چیدن، آماده کاری شدن، به سرعت گذشتن، تشمیر
فرهنگ فارسی معین
امتیاز، اعتبار، بزرگ منشی، تعین، جاه وجلال، شخصیت، شوکت، شخصیت بخشی، شخص انکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد