جدول جو
جدول جو

معنی تشظی - جستجوی لغت در جدول جو

تشظی
(اِ)
توتو از هم برخاستن نی و آنچه بدان ماند چون بشکند. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، انشقاق پی: ’کالدرتین تشظی عنهما الصدف’. (از اقرب الموارد). کفتن پی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برجستن پارۀ چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پراکنده شدن قوم. (از اقرب الموارد). و رجوع به تشظیظ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشکی
تصویر تشکی
شکایت کردن، شکوه داشتن، گله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشی
تصویر تشی
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشهی
تصویر تشهی
میل و رغبت داشتن به چیزی، آرزومند چیزی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشفی
تصویر تشفی
شفا یافتن، آرامش خاطر یافتن، بهبود و آسودگی قلب پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
پریشان و متفرق کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ ظی ی)
آماس لاشۀ مردار. (از ناظم الاطباء). به معنی شظیه است. (منتهی الارب). رجوع به شظیه شود، ملحق شوندگان بر قوم به سوگند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دخیلان برقومی به سوگند در حالی که از اصل و نژادشان نباشند. (از اقرب الموارد) ، کرد زمین زراعت یکی پس از دیگری تا نهایت کشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شظیه. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شظیه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ ظی ی)
جمع واژۀ شظیّه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شظیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خارپشت کلان را گویند که خارهای خود را مانند تیر اندازد و بعضی گویند به این معنی عربی است. (برهان). خارپشت بزرگ را گویند که خارهای ابلق سیاه و سفید دارد و چون کسی را بیند خود را حرکتی دهد، خارهای خود را مانندتیر پراند و فرورود و آن را چوله نیز گویند و صاحب برهان گفته بعضی گویند تشی عربی است و خطا کرده و فارسی دری است و در کل تبرستان این لغت و نام شایع است. (انجمن آرا) (آنندراج). خارپشت کلان تیرانداز. (ناظم الاطباء). بمعنی سغر است. (اوبهی). همان اسغر یعنی خارپشت که خارهای ابلق دارد و چون تیر بسوی مردم اندازد. (فرهنگ رشیدی). جانوری است... که در پشتش ماننددوک خارهای سرتیزند. چون کسی قصدش کند خود را بیفشاند، خارها چون تیر جهند و در اندام قاصد نشینند و آن را جبروز و چزک و چیزو و چکاشه و ریکاشه و ریکاسه وزکاسه و سغر و سفر و سیخول و سغرته و سکاشه و سکر وسکرنه و روباه ترکی نیز گویند. بتازیش قنفذ... نامند. (شرفنامۀ منیری). اسدی در لغت فرس در ذیل ’سکنه’ آرد: خارپشت بود و داروا نیز گویندش و تشی و مرنگو و جخو و بیهن و کوله نیزگویندش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 506) :
ز هر جانور کان شناسد کسی
نبد چیزالا تشی بد بسی.
(گرشاسبنامه).
تو این را سوی پارسی چون کشی
یکی شکنه خوانند و دیگر تشی
همه مرزهای خراسان تمام
مرنگوش خوانند و بیهن تمام.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آرزو کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خواهانی چیزی کردن وآرزومند وی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آرزو کردن و آرزومند چیزی شدن. (آنندراج) ، خواهانی کردن بعد خواهانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
خوارج شدن. (تاج المصادر بیهقی). شاری گردیدن یا نسبت کردن خود را بسوی شراه از خوارج. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ازشراه شدن. (از منتهی الارب) ، متفرق و پریشان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شفا جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). شفا یافتن: تشفی بکذا و اشتفی به اشتفاء، نال به الشفاء. (از اقرب الموارد)، شفا یافتن از خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) .بری شدن از خشم. (از اقرب الموارد). از غضب و کینه رستن. (آنندراج) : علی رایض حسنک را به بندمی برد و استخفاف می کرد و تشفی و تعصب و انتقام می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). چون بازجستی نبود کاراو را و حال او را (حسنک را) انتقامها و تشفی ها رفت. (تاریخ بیهقی ایضاً). و تشفی و تلافی خلل جز بمظاهرت و مضافرت آن دولت ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 68). جز به عبدۀ نار و عندۀ کفار و تشفی به درک ثار راضی نشدند و سه روز متواتر در پی ایشان می رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 418).
- تشفی جستن، شفا یافتن. تسکین و آرامش یافتن از درد و خشم و جز آنها: از درد آن تشفی جوید و هر یک را از آن زمره مکافاتی واجب دارد. (جهانگشای جوینی).
- تشفی خاطر، آسایش خاطر از غیظ و خشم. (ناظم الاطباء).
- تشفی دادن، تسکین دادن. شفا دادن. آرام کردن کینه وخشم و جز آنها: و کینۀ قدیم را که در دل داشت تشفی داده. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
گله کردن. (تاج المصادر بیهقی). گله کردن از کسی. (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکوه کردن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکوه ساختن زن تا دوغ زند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
دهی از دهستان سرطا، بخش رامهرمز شهرستان اهواز. 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه رامهرمز و محصول آنجاغلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
اول پادشاهان، 17:1، منسوب به تشبه و آن قریه ای بود که ایلیای تشبی در آنجا تولد یافت و بعید نیست که همان استیب یالستیت حالیه باشد که بمسافت 12 میل به جنوب دریای جلیل، و 10 میل به شرقی اردن، در وادی که در میان تلهای جلعاد می باشد واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
زمستان جای مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). زمستان کردن. (زوزنی). به جایی در زمستان اقامت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اقامت کردن در شهر ایام سرما. (از متن اللغه) (از المنجد) ، در زمستان دامنۀ کوه راچراگاه کردن. (از متن اللغه). و رجوع به شتا شود
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
گشاد و فراخ کردن زبان را در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تشحی بر کسی، فراخ کردن زبان را در آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حاص ص)
زبانه زدن آتش. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برافروختن و خشمگین شدن. (از اقرب الموارد) ، جنبیدن مار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پریشان و متفرق ساختن قوم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تشظی و تشظیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَظْ ظی)
تراشه شده و قطعه قطعه و ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ ظا)
استخوان کوچکی که به زانو و یا بازو و یا به جای باریک و ذراع ستور پیوسته است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پی ذراع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، پیروان قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمظی
تصویر تمظی
دراز کشیدن، خرامیدن، خمیازه کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشکی
تصویر تشکی
گله کردن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
پستانداری از راسته جوندگان که خاص نواحی گرم و معتدل آسیا و افریفا و اروپاست. این جانور نسبتا قوی و جثه اش تقریبا باندازه روباه و دارای تیرهای نوک تیز و بالنسبه طویلی است که سطح پشت وی را فرا گرفته خار پشت تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشهی
تصویر تشهی
آرزو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفی
تصویر تشفی
شفا جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشهی
تصویر تشهی
((تَ شَ هِّ))
میل داشتن به چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشکی
تصویر تشکی
((تَ شَ کِّ))
شکایت کردن، گله کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشی
تصویر تشی
((تَ))
خارپشت، تیرانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشفی
تصویر تشفی
((تَ شَ فِّ))
شفا یافتن، بهبود جستن، آرامش خاطر یافتن
فرهنگ فارسی معین
شکایت، شکوائیه، شکوه، گلایه، گله، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
التیام، بهبودی، تسلی، شفا، شفایافتگی، صحت، علاج، مداوا، معالجه، دل آسایی، شفا یافتن، صحت یافتن، علاج شدن، آرامش خاطر یافتن، تسکین یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرغی جوانی که هنوز به تخم نیامده است، نیمچه، یلوه، آتش برافروخته و خالص، مرتعی در بخش کوهستانی لنگای عباس.، تشنگی، عطش، میل و اشتیاق وافر به کار یا چیزی داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
آلوچه ی ترش و وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی