بهم مانیدن. (زوزنی) (دهار) (مجمل اللغه). بیکدیگر مانند شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). مانند شدن یقال تشابها یعنی به همدیگر مانند شدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهمدیگر مانند شدن. (آنندراج) (از متن اللغه). بیکدیگر مانند شدن به حدی که موجب اشتباه گردد. (از اقرب الموارد). بیکدیگر شبیه بودن. (از المنجد) ، پوشیده شدن. (مجمل اللغه) ، متشابه یعنی غیرمحکم شدن کار. (از المنجد) ، نزد متکلمان اتحاد در کیفیت است که آن را مشابهت نیز گویند همچنین است در شرح مواقف و در اطول آمده است که در اصطلاح علم کلام تشابه اتحاد در اعراض است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و تشابه اطراف، نزد بلغا قسمتی از تناسب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تناسب شود
بهم مانیدن. (زوزنی) (دهار) (مجمل اللغه). بیکدیگر مانند شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). مانند شدن یقال تشابها یعنی به همدیگر مانند شدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهمدیگر مانند شدن. (آنندراج) (از متن اللغه). بیکدیگر مانند شدن به حدی که موجب اشتباه گردد. (از اقرب الموارد). بیکدیگر شبیه بودن. (از المنجد) ، پوشیده شدن. (مجمل اللغه) ، متشابه یعنی غیرمحکم شدن کار. (از المنجد) ، نزد متکلمان اتحاد در کیفیت است که آن را مشابهت نیز گویند همچنین است در شرح مواقف و در اطول آمده است که در اصطلاح علم کلام تشابه اتحاد در اعراض است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و تشابه اطراف، نزد بلغا قسمتی از تناسب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تناسب شود
با یکدیگربدخویی کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). با یکدیگر بد خویی کردن و مخالفت نمودن (آنندراج). با یکدیگر تضاد و اختلاف داشتن. (از متن اللغه). تخالف قوم. (اقرب الموارد) (المنجد) : اللیل والنهاریتشاکسان، ای یتضادّان. (اقرب الموارد) (المنجد)
با یکدیگربدخویی کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). با یکدیگر بد خویی کردن و مخالفت نمودن (آنندراج). با یکدیگر تضاد و اختلاف داشتن. (از متن اللغه). تخالف قوم. (اقرب الموارد) (المنجد) : اللیل والنهاریتشاکسان، ای یتضادّان. (اقرب الموارد) (المنجد)
خار برآوردن درخت. یقال:اشوکت الشجره اشواکاً (علی الاصل) و کذا اشاکت اشاکهً، ای اخرجت شوکه، افزودن و قوی کردن. (منتهی الارب) ، خداوند فرزندان جوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). پدر فرزندان جوان شدن: اشب الرجل. (منتهی الارب) ، برانگیختن. برسکیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجهانیدن، بربالانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، به نشاط آوردن اسب، (مجهولاً) تقدیر و اندازه کرده شدن: اشب ّ لی کذا، پیر و کلان سال شدن گاو. (منتهی الارب). بزاد برآمدن گاو. (تاج المصادر بیهقی)
خار برآوردن درخت. یقال:اشوکت الشجره اشواکاً (علی الاصل) و کذا اشاکت اشاکهً، ای اخرجت شوکه، افزودن و قوی کردن. (منتهی الارب) ، خداوند فرزندان جوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). پدر فرزندان جوان شدن: اشب الرجل. (منتهی الارب) ، برانگیختن. برسکیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجهانیدن، بربالانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، به نشاط آوردن اسب، (مجهولاً) تقدیر و اندازه کرده شدن: اُشِب َّ لی کذا، پیر و کلان سال شدن گاو. (منتهی الارب). بزاد برآمدن گاو. (تاج المصادر بیهقی)