بام، بالای هر چیزی که پهن و هموار باشد، روی چیزی، در ریاضیات مساحت، میزان، حد مثلاً سطح بهداشت در شهر تهران بالاتر است، دورۀ دوم تحصیلات طلبگی، مقابل دور، در هنر در خوشنویسی، حرکات قلم به صورت افقی، عمودی، مایل
بام، بالای هر چیزی که پهن و هموار باشد، روی چیزی، در ریاضیات مساحت، میزان، حد مثلاً سطح بهداشت در شهر تهران بالاتر است، دورۀ دوم تحصیلات طلبگی، مقابلِ دور، در هنر در خوشنویسی، حرکات قلم به صورت افقی، عمودی، مایل
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استفحاص چیزی. (از متن اللغه) (از المنجد) ، گردیدن در چیزی. (منتهی الارب) ، پشت کردن بباد یا خود را پوشانیدن از آن. (از اقرب الموارد)
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استفحاص چیزی. (از متن اللغه) (از المنجد) ، گردیدن در چیزی. (منتهی الارب) ، پشت کردن بباد یا خود را پوشانیدن از آن. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از تسطیح. رجوع به تسطیح شود. هموارشده. (از اقرب الموارد). پهن و گسترده شده. (غیاث). برابر و هموار و پهن. (ناظم الاطباء). گسترده. راست. تخت. هموارکرده. هم طرازشده. صاف. مستوی: نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد، چنانکه به نظر انگیخته نماید و مسطح باشد. (کلیله و دمنه). بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64). - أنف مسطح، بینی نیک گسترده و پهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - مسطح شدن، هموار شدن. صاف شدن. - مسطح کردن، تسطیح. هموار کردن. صاف کردن. ، بام کرده، گوری که مسنم نبود. (دهار) ، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح محاسبان و مهندسان، بر شکلی اطلاق می گردد که یک خط یا بیشتر محیط بر آن باشد، و برشکل مسطح قائم الزوایایی که بر یکی از زوایای آن دو خط مختلف محیط باشد. (از حاشیۀ تحریر اقلیدس). و این همان مستطیل است که مباین با مربع می باشد. و نیز گویند مسطح عبارت است از حاصل ضرب یکی از دوخط محیط بر یکی از زوایای قائمه در خط دیگر، که بدین ترتیب مسطح اعم از مربع خواهد بود. و در تحریر اقلیدس آمده است که عدد مسطح، مجتمع ضرب عددی است در عدد دیگر، که دو عدد بر آن محیط باشد که آن دو عدد دو ضلع آن به شمار می آیند خواه متساوی باشند و خواه مختلف، و عدد مربع، مجتمع ضرب عددی است در مثل خودش که دو عدد متساوی بر آن محیط باشد. بنابراین عدد مربع اخص از عدد مسطح می باشد، ولی از شرح خلاصهالحساب چنین مستفاد می شود که آنها دو عدد متباین می باشند، چه آنجا گوید مسطح عبارت است از حاصل ضرب عددی در عدد دیگر، نه در خودش، چون عدد بیست که حاصل ضرب چهار در پنج است، و اما حاصل ضرب یک عدد در خودش را مربع نامند، و این موضوع در حاشیۀ تحریر اقلیدس بصراحت آمده است که هر عددی که از ضرب دو عدد مختلف در یکدیگر به دست آید مسطح نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح ریاضی) در اصطلاح ریاضی، معدل. رجوع به اربعۀ متناسبه و ارثماطیقی شود، نام قسم شایع اصطرلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، یکی از سه نوع بسائط. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نعت مفعولی از تسطیح. رجوع به تسطیح شود. هموارشده. (از اقرب الموارد). پهن و گسترده شده. (غیاث). برابر و هموار و پهن. (ناظم الاطباء). گسترده. راست. تخت. هموارکرده. هم طرازشده. صاف. مستوی: نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد، چنانکه به نظر انگیخته نماید و مسطح باشد. (کلیله و دمنه). بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64). - أنف مسطح، بینی نیک گسترده و پهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - مسطح شدن، هموار شدن. صاف شدن. - مسطح کردن، تسطیح. هموار کردن. صاف کردن. ، بام کرده، گوری که مسنم نبود. (دهار) ، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح محاسبان و مهندسان، بر شکلی اطلاق می گردد که یک خط یا بیشتر محیط بر آن باشد، و برشکل مسطح قائم الزوایایی که بر یکی از زوایای آن دو خط مختلف محیط باشد. (از حاشیۀ تحریر اقلیدس). و این همان مستطیل است که مباین با مربع می باشد. و نیز گویند مسطح عبارت است از حاصل ضرب یکی از دوخط محیط بر یکی از زوایای قائمه در خط دیگر، که بدین ترتیب مسطح اعم از مربع خواهد بود. و در تحریر اقلیدس آمده است که عدد مسطح، مجتمع ضرب عددی است در عدد دیگر، که دو عدد بر آن محیط باشد که آن دو عدد دو ضلع آن به شمار می آیند خواه متساوی باشند و خواه مختلف، و عدد مربع، مجتمع ضرب عددی است در مثل خودش که دو عدد متساوی بر آن محیط باشد. بنابراین عدد مربع اخص از عدد مسطح می باشد، ولی از شرح خلاصهالحساب چنین مستفاد می شود که آنها دو عدد متباین می باشند، چه آنجا گوید مسطح عبارت است از حاصل ضرب عددی در عدد دیگر، نه در خودش، چون عدد بیست که حاصل ضرب چهار در پنج است، و اما حاصل ضرب یک عدد در خودش را مربع نامند، و این موضوع در حاشیۀ تحریر اقلیدس بصراحت آمده است که هر عددی که از ضرب دو عدد مختلف در یکدیگر به دست آید مسطح نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح ریاضی) در اصطلاح ریاضی، معدل. رجوع به اربعۀ متناسبه و ارثماطیقی شود، نام قسم شایع اصطرلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، یکی از سه نوع بسائط. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جرین و جای خرما خشک کردن، ستون خرگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سنگ صافی که گرداگرد آن را از سنگ برآورند تا آب در آن فراهم آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کوزه ای است یک پهلو که در سفر همراه دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بوریا که از برگ مقل یا خوص الدم یا بوی جهودان بافته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تابۀ کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چوب که در پهنا برد و ستون رز نهند و هر دو طرف آن را به خاکستر مخلوط به خون محکم کنند، یا عام است. (منتهی الارب). چوبی که در عرض بر دو ستون درخت رز نهند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است برشکل محور که بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جرین و جای خرما خشک کردن، ستون خرگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سنگ صافی که گرداگرد آن را از سنگ برآورند تا آب در آن فراهم آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کوزه ای است یک پهلو که در سفر همراه دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بوریا که از برگ مقل یا خوص الدم یا بوی جهودان بافته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تابۀ کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چوب که در پهنا برد و ستون رز نهند و هر دو طرف آن را به خاکستر مخلوط به خون محکم کنند، یا عام است. (منتهی الارب). چوبی که در عرض بر دو ستون درخت رز نهند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است برشکل محور که بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گشاده شدن و فروهشته شدن موی. (ناظم الاطباء) ، خارج شدن و رفتن مرد از مکان. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تسرح کتان، تخلص بعض آن از بعضی دیگر. (از المنجد) ، زدوده شدن اندوه از کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
گشاده شدن و فروهشته شدن موی. (ناظم الاطباء) ، خارج شدن و رفتن مرد از مکان. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تسرح کتان، تخلص بعض آن از بعضی دیگر. (از المنجد) ، زدوده شدن اندوه از کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
روان شدن آب از بالا. تسحسح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن آب و جز آن. (از متن اللغه). روان شدن آب و اشک و باران از بالا. (از اقرب الموارد). فراوان روان و جاری شدن. (از المنجد)
روان شدن آب از بالا. تسحسح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن آب و جز آن. (از متن اللغه). روان شدن آب و اشک و باران از بالا. (از اقرب الموارد). فراوان روان و جاری شدن. (از المنجد)