جدول جو
جدول جو

معنی تسرح - جستجوی لغت در جدول جو

تسرح(اِ عِ)
گشاده شدن و فروهشته شدن موی. (ناظم الاطباء) ، خارج شدن و رفتن مرد از مکان. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تسرح کتان، تخلص بعض آن از بعضی دیگر. (از المنجد) ، زدوده شدن اندوه از کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تارح
تصویر تارح
(پسرانه)
نام پدر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تسریح
تصویر تسریح
رها کردن، یله کردن، گسیل کردن، رها کردن ستور برای چرا، طلاق دادن زن، گشودن و شانه زدن و فروهشتن موی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسرع
تصویر تسرع
شتافتن، مبادرت کردن، شتاب کردن در امری
فرهنگ فارسی عمید
(اِ طِ)
سحور کردن. (تاج المصادر بیهقی). سحور خوردن. (زوزنی) (دهار) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). طعام سحری خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
مسامحه و سهل کاری. (فرهنگ نظام). سهل گرفتن در چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
سلاح پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خوش آمدن شتر حامل سلاح بدیدار و چاق نمودن آن در چشم، تسلحت الابل بأسلحتها، سمنت و حسنت فی عینک. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استفحاص چیزی. (از متن اللغه) (از المنجد) ، گردیدن در چیزی. (منتهی الارب) ، پشت کردن بباد یا خود را پوشانیدن از آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ تِ)
مشی متطرحاً، به رفتار ماندگان رفت. (منتهی الارب). متساقطاً. (از اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
اندوهگین شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ غِ)
مساوی شدن سطح (مطاوعه تسطیح). (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). گسترده شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فرو خفتن ناقه. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رها کردن. (زوزنی). طلاق دادن زن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رهانیدن زن. (آنندراج). طلاق دادن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) : الطلاق مرتان فامساک بمعروف او تسریح باحسان... (قرآن 229/2) ، به چرا گذاشتن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). چرانیدن. (آنندراج). چرانیدن چارپا. (از متن اللغه) ، آسان کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). آسان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، توفیق دادن خدا کسی را در خیری. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و ازهری گوید: که این حرفی غریب است. (از متن اللغه) ، موی فروکردن. (زوزنی). گشادن موی و فروهشتن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). گشادن موی و فروهشتن آن پیش از شانه زدن یا بشانه. (از متن اللغه). شانه زدن موی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، رسول فرستادن بسوی کسی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فرستادن قوم. (از المنجد) :و دیگری را از مصاحبان وزیر به قهستان تسریح دادند به طلب حاکم آنجا. (جهانگشای جوینی). و در تجهیز و تسریح عساکر به قمع و قهر ایشان مبالغت می نمود. (جهانگشای جوینی) ، گشودن و گشایش دادن چیزی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
به تکلف مردمی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، سریت خریدن. (زوزنی). سریه گرفتن کنیزک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سریه گرفتن. (از المنجد) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). تسور. (متن اللغه) (اقرب الموارد). اعداد الامه ان تکون موطوه بلاعزل. (تعریفات جرجانی) ، سردادن کسی را. (از متن اللغه). زدوده شدن اندوه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
شادمانه کردن. (تاج المصادر بیهقی). شاد کردن کسی را. (منتهی الارب). مسرور ساختن کسی را. (از متن اللغه). خوشحال و شادمان ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
پاره پاره شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
اندک اندک دزدی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، دزدیده نگریستن و شنیدن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
مکیدن و خوردن (کشف اللغات) (آنندراج). اگر درست باشد قلب ترشف است. و یا تصحیف آن
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
روان شدن آب از بالا. تسحسح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن آب و جز آن. (از متن اللغه). روان شدن آب و اشک و باران از بالا. (از اقرب الموارد). فراوان روان و جاری شدن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
شتافتن بسوی بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بشتافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) ، پیشی گرفتن وشتافتن به چیزی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، شتاب کردن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بمعنی تنبل. (قاموس کتاب مقدس). ابن ماخور از اجداد حضرت رسول علیه السلام. (انساب سمعانی ص 4 پ). در تورات این نام به آزر پدر حضرت ابراهیم اطلاق شده است. (قاموس الاعلام ترکی). پدر ابراهیم خلیل علیه السلام. (منتهی الارب). پدر ابراهیم است که با وی تا حاران مرافقت نموده در آنجا در سن دویست وپنجسالگی وفات نمود در حالیکه ابراهیم پنجاه وهفت ساله بود. (سفر پیدایش 11:31 و 32) (قاموس کتاب مقدس). این کلمه در غالب فرهنگ ها ’تارخ’ ضبط شده است. مؤلف فرهنگ نظام آرد: پدر ابراهیم خلیل است. این لفظ را جهانگیری با ضم و خاء منقوطه ضبط کرده و آن را لفظ پهلوی قرار داده لیکن لفظ مذکور از عبرانی به عربی آمده و در تورات عبرانی ’تارح’ با فتح راء مهمله است مثل عربی، و ایرانیهای قبل از اسلام از ابراهیم و پدرش خبر نداشتند که نامشان در پهلوی باشد، و خود حضرت ابراهیم اهل کلدان بود که زبانش آرامی برادر زبان عربی بوده. در بعضی از کتب تاریخ هم لفظ مذکور مثل ضبط جهانگیری است که باید گفت غلط یا مفرس است. حمداﷲ مستوفی آرد: دمشق از اقلیم چهارم است... در اول ارم بن سام بن نوح بر آن زمین باغی ساخت آنراباغ ارم خواندند پس شدادبن عاد بر آن موضع عمارت فراوان افزود چنانکه بهشت و دوزخ ساخت... پس تارح و هوآزر که پدر ابراهیم خلیل اﷲ بود و وزیر نمرود بود درآن حدود شهر دمشق بساخت. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ص 249). جوالیقی در المعرب آرد: آزر، اسم ابی ابراهیم، قال ابواسحاق: لیس بین الناس خلاف ان اسم ابی ابراهیم ’تارح’ و الذی فی القرآن یدل علی ان اسمه ’آزر’... (المعرب چ قاهره صص 28- 29). ابراهیم پیغمبر که نام اصلی او ’اب رام’ و بعدها ’ابراهام’ بوده اصلاً از نژاد سامی بوده. وی را پسر ’تارح’ و نبیرۀ دهم سام پسر ارشد نوح دانسته اند. (مزدیسنا تألیف محمد معین ص 96). محمد معین، مصحح برهان قاطع در ذیل لغت ’آزر’ آرد: آزر در قرآن سورۀ ’6’ (الانعام) آیۀ 74نام پدر ابراهیم خلیل است، در هیچیک از مدارک قدیمه این نام برای پدر ابراهیم نیامده و نام حقیقی او ’تارح’ یا ’تارخ’ است. فرنکل بدلایلی ’عازر’ و ’آزر’ را مأخوذ از کلمه عبری دانسته گوید آن نام خادم وفادار ابراهیم بود. و نیز نویسندۀ مزبور در برهان قاطع ذیل لغت ’ابرهام’ آرد:... پدرش (ابرهام) تارح از نسل سام بن نوح بود، در هفتادسالگی مبعوث گردید و با زوجه خود ساره و پدر و برادر و برادرزادۀ خویش لوط بحران در ملک جزیره منتقل شد و پس از مرگ پدر به ارض موعود رفت و چندی در شکیم توقف کرد و از آنجا بکنعان بازگشت و وادی حاصلخیز اردن را به لوط داد و خود در مکانی چادر زد. ساره چون عقیم بود کنیز خود هاجر مصریه را بدو تزویج کرد و اسماعیل از او متولد گردید... رجوع به تارخ شود
لغت نامه دهخدا
چراگاه، غوشخان لشتخانه (تماشاخانه) شانه شانه زلف چراگاه، تماشاخانه آلتی که بوسیله آن موها را منظم و مرتب کنند شانه، جمع مسارح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تترح
تصویر تترح
اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقرح
تصویر تقرح
آماده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلح
تصویر تسلح
سلاح پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسنح
تصویر تسنح
باز کاویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسحر
تصویر تسحر
پگاهی خوردن (پگاهی سحری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسرب
تصویر تسرب
به سوراخ خزیدن، تراوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسرع
تصویر تسرع
مبادرت کردن، شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسرف
تصویر تسرف
مکیدن و خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسرق
تصویر تسرق
اندک اندک دزدی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسری
تصویر تسری
همه گیری فراگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسریح
تصویر تسریح
رها کردن، رهانیدن زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسرح
تصویر مسرح
((مِ رَ))
آلتی که به وسیله آن موها را منظم و مرتب کنند، شانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسریح
تصویر تسریح
((تَ))
رها ساختن، گسیل کردن، طلاق دادن زن، گشودن و شانه زدن موی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسرح
تصویر مسرح
((مَ رَ))
چراگاه، تماشا خانه
فرهنگ فارسی معین