جدول جو
جدول جو

معنی تسخم - جستجوی لغت در جدول جو

تسخم(اِ طِ)
کینه گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغضب. (متن اللغه). تحقد. (اقرب الموارد). کینه و خشم گرفتن بر کسی. (از المنجد) ، روی را سیاه کردن. (از متن اللغه). و رجوع به تسخین و تسحیم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تسخر
تصویر تسخر
رام گشتن، کار بی مزد کردن، به کار بی مزد گرفتن، ریشخند کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
ریشخند، استهزا، برای مثال گر لطیفی زشت را در پی کند / تسخری باشد که او بر وی کند (مولوی - ۱۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسخط
تصویر تسخط
خشم گرفتن، ناخشنود شدن، ناخوش داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسلم
تصویر تسلم
پذیرفتن، چیزی را دریافت کردن، اسلام آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ خَ)
مسخرگی و تمسخر باشد. گویند عربی است. (برهان). مأخوذ از تازی، استهزاء و بذله ومسخرگی و سخریه. (ناظم الاطباء). بمعنی تسخﱡر فارسیان استعمال کرده اند. (شرفنامۀ منیری) :
آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را دهانش کژ بماند.
مولوی.
سالها جستم ندیدم یک نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان.
مولوی.
گفت رو خواجه مرا غربال نیست
گفت میزان ده بر این تسخر مایست.
مولوی.
تیر را چرخ ار بدورش خواند کاتب باک نیست
پیش امی می نهاد آری پی تسخر دوات.
کاتبی (از شرفنامۀ منیری).
برخر همی نشاند خصم ترا به عنف
هر روز سخره وار پی تسخر آسمان.
(مؤلف شرفنامۀ منیری).
و رجوع به تسخﱡر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
خویشتن را نشان کردن در جنگ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نشان حرب بستن بر خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علامت جنگ بر خود بستن تا بدان شناخته شود. (از متن اللغه). نشان گرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناگاه فرو گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (از المنجد) ، برآمدن بر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برجستن فحل بر ماده شتر، رفتن بر دیوار، از جانب آن. (از متن اللغه) ، فزون گشتن و منتشرشدن پیری در کسی. (از متن اللغه) (از المنجد) ، نیک باریدن ابر بر زمین. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ)
واحد تساخین. تسخان. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تساخین شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
اندک شمردن. (تاج المصادر بیهقی). کم شمردن ، بناجایگاه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندک شمردن و بنا جایگاه دادن عطا. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خشم گرفتن و ناخشنود شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناخشنود شدن و خشم گرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). خشم گرفتن. (از متن اللغه) ، مکروه و ناخوش داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، ناپسند گردیدن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
به سخره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرمان بردار کردن دیگری را ورام کردن و بی مزد کاری گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی مزد کاری را بر دیگری تکلیف کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، چارپای کسی را بدون مزد سوار شدن. (از متن اللغه) ، استهزاء و ریشخند کردن کسی را: تسخر به و منه، هزی ٔ به. (از المنجد). و رجوع به تسخر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
کلمه ای است که همیشه مضاف ’ذی’ واقع شود و معنی آن ’به سلامت’ می باشد، یقال اذهب بذی تسلم اذهبا بذی تسلمان و اذهبوا بذی تسلمون، یعنی بروید به سلامت. و لا بذی تسلم ماکان کذا و کذا و در مثنی لا بذی تسلمان و در جمع لا بذی تسلمون و در مؤنث لا بذی تسلمین و در جمع لا بذی تسلمن ای لا واﷲ الذی یسلمت ما کان کذا و کذا و سلامتک ماکان کذا. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
پاره پاره شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سیاه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). سیاه گردانیدن. (مقدمۀ لغت میر سید شریف جرجانی). سیاه گرانیدن و یا به سیاهی دیگ سیاه کردن آنرا. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از متن اللغه) : سخم اﷲ وجهه ، سوده (اقرب الموارد) (از المنجد) ، به خشم آوردن کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) ، گرم کردن آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تسخین آب. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسخین شود، بو گرفتن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بوی گرفتن و از حال برگردیدن گوشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تکلف کردن در سخاوت. (تاج المصادر بیهقی). سخاوت کردن. (زوزنی). به تکلف جوانمردی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نخامه بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). خیو بیوکندن. (بیفکندن) (زوزنی). نخامه انداختن از سینه یا از بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَخْ خَ)
نعت مفعولی از تسخیم. رجوع به تسخیم شود، کینه ور. (منتهی الارب). دارندۀ سخیمه و حقد و کینه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
فاپذیرفتن. (تاج المصادر بیهقی). پذیرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاستدن. (زوزنی). گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اسلام آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در اسلام. (از متن اللغه). اسلام آوردن و مسلمان شدن: تسلم فلان، اسلم یقال کان ’وثنیاً ثم تسلّم’، ای صار مسلماً کما یقال کان بدویاً فتحضر. (از اقرب الموارد). مسلمان شدن. (از المنجد) ، راه سپردن و خطا ناکردن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تسلم الطریق، اذا رکبه و لم یخطی ٔ. (منتهی الارب) ، تبری کردن. (از المنجد). دور بودن از کسی چنانکه رابطۀ خیر و شری میان آنان نباشد: تسلم منه تبراء لا خیر بینهما و لا شر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
ناگوارد آمدن. (تاج المصادربیهقی). گران و ناگوارد گشتن طعام و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه ومحصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ خُ / تُ خَ)
وادیی است به یمن. (معجم البلدان) ، قبیله ایست از حمیر. (منتهی الارب). ترخم بالضم، قبیله ای است از حمیر. و حافظ گوید بطنی است از یحصب. ابن سمعانی آنرا بفتح تا و ضم خا ضبط کرده است. اعشی راست:
عجبت لاّل الحرفتین کأنما
رأونی نفیا من ایاد و ترخم.
(تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تُ خُ / تُ خَ / تَ خُ)
یقال ماادری ای ترخم هو، یعنی نمی دانم که کدام کس است آن. (منتهی الارب). رجوع به ترخمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
سیاه. (منتهی الارب). تیره. اسحم، جمع واژۀ اساده
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسخم
تصویر اسخم
سیاه و تیره تیروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توخم
تصویر توخم
ناگواردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلم
تصویر تسلم
پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
مسخرگی، تمسخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخط
تصویر تسخط
نا خشنود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخی
تصویر تسخی
سخاوت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخم
تصویر تخم
دانه، تخم درخت و غله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
رام شدن، بی مزد کار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخر
تصویر تسخر
((تَ سَ خُّ))
مسخره کردن، ریشخند کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسخط
تصویر تسخط
((تَ سَ خُّ))
خشم گرفتن، ناخشنود گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخم
تصویر تخم
بذر
فرهنگ واژه فارسی سره
استهزا، ریشخند، مسخره، استهزا کردن، ریشخند کردن، مسخره کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد