کینه گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغضب. (متن اللغه). تحقد. (اقرب الموارد). کینه و خشم گرفتن بر کسی. (از المنجد) ، روی را سیاه کردن. (از متن اللغه). و رجوع به تسخین و تسحیم شود
کینه گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغضب. (متن اللغه). تحقد. (اقرب الموارد). کینه و خشم گرفتن بر کسی. (از المنجد) ، روی را سیاه کردن. (از متن اللغه). و رجوع به تسخین و تسحیم شود
مسخرگی و تمسخر باشد. گویند عربی است. (برهان). مأخوذ از تازی، استهزاء و بذله ومسخرگی و سخریه. (ناظم الاطباء). بمعنی تسخﱡر فارسیان استعمال کرده اند. (شرفنامۀ منیری) : آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند نام احمد را دهانش کژ بماند. مولوی. سالها جستم ندیدم یک نشان جز که طنز و تسخر این سرخوشان. مولوی. گفت رو خواجه مرا غربال نیست گفت میزان ده بر این تسخر مایست. مولوی. تیر را چرخ ار بدورش خواند کاتب باک نیست پیش امی می نهاد آری پی تسخر دوات. کاتبی (از شرفنامۀ منیری). برخر همی نشاند خصم ترا به عنف هر روز سخره وار پی تسخر آسمان. (مؤلف شرفنامۀ منیری). و رجوع به تسخﱡر شود
مسخرگی و تمسخر باشد. گویند عربی است. (برهان). مأخوذ از تازی، استهزاء و بذله ومسخرگی و سخریه. (ناظم الاطباء). بمعنی تَسَخﱡر فارسیان استعمال کرده اند. (شرفنامۀ منیری) : آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند نام احمد را دهانش کژ بماند. مولوی. سالها جستم ندیدم یک نشان جز که طنز و تسخر این سرخوشان. مولوی. گفت رو خواجه مرا غربال نیست گفت میزان ده بر این تسخر مایست. مولوی. تیر را چرخ ار بدورش خواند کاتب باک نیست پیش امی می نهاد آری پی تسخر دوات. کاتبی (از شرفنامۀ منیری). برخر همی نشاند خصم ترا به عنف هر روز سخره وار پی تسخر آسمان. (مؤلف شرفنامۀ منیری). و رجوع به تَسَخﱡر شود
خویشتن را نشان کردن در جنگ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نشان حرب بستن بر خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علامت جنگ بر خود بستن تا بدان شناخته شود. (از متن اللغه). نشان گرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
خویشتن را نشان کردن در جنگ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نشان حرب بستن بر خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علامت جنگ بر خود بستن تا بدان شناخته شود. (از متن اللغه). نشان گرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
به سخره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرمان بردار کردن دیگری را ورام کردن و بی مزد کاری گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی مزد کاری را بر دیگری تکلیف کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، چارپای کسی را بدون مزد سوار شدن. (از متن اللغه) ، استهزاء و ریشخند کردن کسی را: تسخر به و منه، هزی ٔ به. (از المنجد). و رجوع به تسخر شود
به سخره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرمان بردار کردن دیگری را ورام کردن و بی مزد کاری گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی مزد کاری را بر دیگری تکلیف کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، چارپای کسی را بدون مزد سوار شدن. (از متن اللغه) ، استهزاء و ریشخند کردن کسی را: تسخر به و منه، هزی ٔ به. (از المنجد). و رجوع به تَسخَر شود
کلمه ای است که همیشه مضاف ’ذی’ واقع شود و معنی آن ’به سلامت’ می باشد، یقال اذهب بذی تسلم اذهبا بذی تسلمان و اذهبوا بذی تسلمون، یعنی بروید به سلامت. و لا بذی تسلم ماکان کذا و کذا و در مثنی لا بذی تسلمان و در جمع لا بذی تسلمون و در مؤنث لا بذی تسلمین و در جمع لا بذی تسلمن ای لا واﷲ الذی یسلمت ما کان کذا و کذا و سلامتک ماکان کذا. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)
کلمه ای است که همیشه مضاف ’ذی’ واقع شود و معنی آن ’به سلامت’ می باشد، یقال اذهب بذی تسلم اذهبا بذی تسلمان و اذهبوا بذی تسلمون، یعنی بروید به سلامت. و لا بذی تسلم ماکان کذا و کذا و در مثنی لا بذی تسلمان و در جمع لا بذی تسلمون و در مؤنث لا بذی تسلمین و در جمع لا بذی تسلمن ای لا واﷲ الذی یسلمت ما کان کذا و کذا و سلامتک ماکان کذا. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)
فاپذیرفتن. (تاج المصادر بیهقی). پذیرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاستدن. (زوزنی). گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اسلام آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در اسلام. (از متن اللغه). اسلام آوردن و مسلمان شدن: تسلم فلان، اسلم یقال کان ’وثنیاً ثم تسلّم’، ای صار مسلماً کما یقال کان بدویاً فتحضر. (از اقرب الموارد). مسلمان شدن. (از المنجد) ، راه سپردن و خطا ناکردن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تسلم الطریق، اذا رکبه و لم یخطی ٔ. (منتهی الارب) ، تبری کردن. (از المنجد). دور بودن از کسی چنانکه رابطۀ خیر و شری میان آنان نباشد: تسلم منه تبراء لا خیر بینهما و لا شر. (از متن اللغه)
فاپذیرفتن. (تاج المصادر بیهقی). پذیرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاستدن. (زوزنی). گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اسلام آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در اسلام. (از متن اللغه). اسلام آوردن و مسلمان شدن: تسلم فلان، اسلم یقال کان ’وثنیاً ثم تَسَلَّم’، ای صار مسلماً کما یقال کان بدویاً فتحضر. (از اقرب الموارد). مسلمان شدن. (از المنجد) ، راه سپردن و خطا ناکردن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تسلم الطریق، اذا رکبه ُ و لم یخطی ٔ. (منتهی الارب) ، تبری کردن. (از المنجد). دور بودن از کسی چنانکه رابطۀ خیر و شری میان آنان نباشد: تسلم منه ُ تبراء لا خیر بینهما و لا شر. (از متن اللغه)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه ومحصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه ومحصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
وادیی است به یمن. (معجم البلدان) ، قبیله ایست از حمیر. (منتهی الارب). ترخم بالضم، قبیله ای است از حمیر. و حافظ گوید بطنی است از یحصب. ابن سمعانی آنرا بفتح تا و ضم خا ضبط کرده است. اعشی راست: عجبت لاّل الحرفتین کأنما رأونی نفیا من ایاد و ترخم. (تاج العروس)
وادیی است به یمن. (معجم البلدان) ، قبیله ایست از حِمْیَر. (منتهی الارب). ترخم بالضم، قبیله ای است از حمیر. و حافظ گوید بطنی است از یحصب. ابن سمعانی آنرا بفتح تا و ضم خا ضبط کرده است. اعشی راست: عجبت لاَّل الحرفتین کأنما رأونی نفیا من ایاد و ترخم. (تاج العروس)