لرزنده، لرزان، مضطرب، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلمه ای در نظم یا نثر که هرگاه اعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، برای مثال به بی حد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را، کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی دیدن با چشم را می دهد و اگر به کسر سین خوانده شود چشم باطن و دیدۀ معرفت را می رساند نااستوار، بی ثبات، کنایه از مردد، دودل
لرزنده، لرزان، مضطرب، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلمه ای در نظم یا نثر که هرگاه اِعراب آن تغییر داده شود معنی کلام فرق کند مثلاً مدح، هجو شود یا هجو، مدح گردد، برای مِثال به بی حد چون رسید و ماند حد را / به چشم سر بدید احمد احد را، کلمۀ سر اگر به فتح سین خوانده شود معنی دیدن با چشم را می دهد و اگر به کسر سین خوانده شود چشم باطن و دیدۀ معرفت را می رساند نااستوار، بی ثبات، کنایه از مردد، دودل
مغنی ای بوده که در عودنوازی بدان مثل زنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: اطرب من عود زلزل. (اقرب الموارد). منصور بن جعفر موسیقی دان و عودنواز معروف معاصر هارون و مأمون است. وی از ابراهیم موصلی (متوفی به سال 188 هجری قمری) تعلیم گرفت. او در جایگاه انگشتان در عود و شاهرود تصرفاتی کرد و اسحاق بن ابراهیم موصلی نزد او موسیقی آموخت. هارون بر او غضب کرد و قریب ده سال وی را از خود دور داشت. شهرت او در تاریخ موسیقی به پرده ای است که به پرده های عود افزوده و در ساختن این ساز ابتکاراتی بعمل آورده است. برخی او را از مردم کوفه دانسته و برخی دیگر او را از مردم ری دانند: یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی سیم چون ستی زرین چهارم چون علی مکی. منوچهری. صلصل به لحن زلزل وقت سپیده دم اشعار بونواس همی خواند و جریر. منوچهری. رجوع به ترکیب برکۀ زلزل، فرهنگ فارسی معین، دایره المعارف فارسی، المنجد و معجم البلدان شود. - برکۀ زلزل، در بغداد، بین کرخ و سراه و باب المحول و سویقه ابی الورد. آن قریه ای بوده که زلزل در آن برکه ای حفر کرد و آب آن را وقف مسلمین نمود. (از معجم البلدان). به سوی او منسوب است حوض زلزل که در بغداد است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به معجم البلدان، کتاب التاج، تعلیقات دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی، عقد الفرید ج 7 ص 33 و 39، فهرست اعلام الشعر والشعراء ابن قتیبه و اغانی ابوالفرج اصفهانی شود
مغنی ای بوده که در عودنوازی بدان مثل زنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: اطرب من عود زلزل. (اقرب الموارد). منصور بن جعفر موسیقی دان و عودنواز معروف معاصر هارون و مأمون است. وی از ابراهیم موصلی (متوفی به سال 188 هجری قمری) تعلیم گرفت. او در جایگاه انگشتان در عود و شاهرود تصرفاتی کرد و اسحاق بن ابراهیم موصلی نزد او موسیقی آموخت. هارون بر او غضب کرد و قریب ده سال وی را از خود دور داشت. شهرت او در تاریخ موسیقی به پرده ای است که به پرده های عود افزوده و در ساختن این ساز ابتکاراتی بعمل آورده است. برخی او را از مردم کوفه دانسته و برخی دیگر او را از مردم ری دانند: یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی سیم چون ستی زرین چهارم چون علی مکی. منوچهری. صلصل به لحن زلزل وقت سپیده دم اشعار بونواس همی خواند و جریر. منوچهری. رجوع به ترکیب برکۀ زلزل، فرهنگ فارسی معین، دایره المعارف فارسی، المنجد و معجم البلدان شود. - برکۀ زلزل، در بغداد، بین کرخ و سراه و باب المحول و سویقه ابی الورد. آن قریه ای بوده که زلزل در آن برکه ای حفر کرد و آب آن را وقف مسلمین نمود. (از معجم البلدان). به سوی او منسوب است حوض زلزل که در بغداد است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به معجم البلدان، کتاب التاج، تعلیقات دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی، عقد الفرید ج 7 ص 33 و 39، فهرست اعلام الشعر والشعراء ابن قتیبه و اغانی ابوالفرج اصفهانی شود
جنبنده و لرزنده. (آنندراج). لرزنده و جنبنده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش. (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). چه هر کس در معتقد خویش متزلزل باشد طالب کمال نتواند بود. (اوصاف الاشراف). - متزلزل شدن، در جنبش و حرکت و اضطراب قرار گرفتن. پریشان و ناپایدار گردیدن: و بحر در موج آمد و زمین مصاف متزلزل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 299). - متزلزل کردن، آشفته کردن. لرزان کردن: دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت که رعب او متزلزل کند بروج حصین را. سعدی. - متزلزل گشتن، متزلزل شدن: که کوه از سیاست او متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437) و از حرکت سپاه زمین متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409). و رجوع به ترکیب متزلزل شدن شود. ، در اصطلاح بدیع، این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در سخن لفظی آرد که اگر از آن لفظ یک حرف را اعراب بگردانی از مدح به هجو شود مثالش، اﷲ معذب الکفار و محرقهم فی النار اگر در این حرکت ذال معذب و راء محرق بکسر گوئی عین اسلام است و اگر به فتح خوانی و حاشا کفر محض است. مثال دیگر: فلان در کارزار است. اگر راء کار زار به سکون گوئی وصف شجاعت است و مدح بود و اگر به کسر گویی وصف حال بد گردد و ذم بود. مثال از شعر تازی مراست: رسول اﷲ کذبه الاعادی فویل ثم ویل للمکذب در این بیت اگر ذال مکذب به کسر گوئی مدح رسول بود و اگر فتح گویی عیاذاً باﷲ کفر شود. پارسی شاعر گوید: سخن هر سری را کند تاج دار. در این مصراع جیم تاج اگر به سکون گوئی مدح بود و اگر به کسر گوئی ذم باشد. (حدائق السحر صص 78-79)
جنبنده و لرزنده. (آنندراج). لرزنده و جنبنده. (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنبیده ومتحرک و مرتعش. (ناظم الاطباء) : چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). چه هر کس در معتقد خویش متزلزل باشد طالب کمال نتواند بود. (اوصاف الاشراف). - متزلزل شدن، در جنبش و حرکت و اضطراب قرار گرفتن. پریشان و ناپایدار گردیدن: و بحر در موج آمد و زمین مصاف متزلزل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 299). - متزلزل کردن، آشفته کردن. لرزان کردن: دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت که رعب او متزلزل کند بروج حصین را. سعدی. - متزلزل گشتن، متزلزل شدن: که کوه از سیاست او متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 437) و از حرکت سپاه زمین متزلزل گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 409). و رجوع به ترکیب متزلزل شدن شود. ، در اصطلاح بدیع، این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در سخن لفظی آرد که اگر از آن لفظ یک حرف را اعراب بگردانی از مدح به هجو شود مثالش، اﷲ معذب الکفار و محرقهم فی النار اگر در این حرکت ذال معذب و راء محرق بکسر گوئی عین اسلام است و اگر به فتح خوانی و حاشا کفر محض است. مثال دیگر: فلان در کارزار است. اگر راء کار زار به سکون گوئی وصف شجاعت است و مدح بود و اگر به کسر گویی وصف حال بد گردد و ذم بود. مثال از شعر تازی مراست: رسول اﷲ کذبه الاعادی فویل ثم ویل للمکذب در این بیت اگر ذال مکذب به کسر گوئی مدح رسول بود و اگر فتح گویی عیاذاً باﷲ کفر شود. پارسی شاعر گوید: سخن هر سری را کند تاج دار. در این مصراع جیم تاج اگر به سکون گوئی مدح بود و اگر به کسر گوئی ذم باشد. (حدائق السحر صص 78-79)
کلمه ای است که بوقت زلزله گویند، ای زلزل . (از منتهی الارب) ، منزلی بین سوق الاهواز و رامهرمز و از آنجاست محمد بن علی بن اسماعیل المعروف بالمبرمان النحوی، و درباره ازم گفته است: من کان یأثر عن آبأه شرفاً فاصلنا ازم ٌ اصطمّه الخوز. (معجم البلدان). ازم شهرکیست خرد (بخوزستان) با نعمت بسیار. (حدود العالم)
کلمه ای است که بوقت زلزله گویند، ای زُلزل َ. (از منتهی الارب) ، منزلی بین سوق الاهواز و رامهرمز و از آنجاست محمد بن علی بن اسماعیل المعروف بالمبرمان النحوی، و درباره ازم گفته است: من کان یأثر عن آبأه شرفاً فاصلنا اَزَم ٌ اُصطمَّه الخُوز. (معجم البلدان). ازم شهرکیست خرد (بخوزستان) با نعمت بسیار. (حدود العالم)
لرزیده، ترسیده ترسانده شده، لرزیده. توضیح در عبارت ذیل مزلزلی آمده: و اهل لمغان بدان کرم و عاطفت بجای خویش رسیدند و چنان شدند که در آن ثغر مقام توانند کرد اما هنوز چون مزلزلی اند و میترسیم که اگر مال مواضعت را امسال طلب کنند بعضی مستاصل شوند... یای مزلزلی را اگر یای حاصل مصدر بگیریم مزلزلی بمعنی تزلزل باشد و در عبارت فوق معنی نمیدهد اگر یای نسبت بگیریم زاید خواهد بود زیرا مزلزل خود صفت است و احتیاج بدین یاء ندارد (هر چند گاه نظایر آنرا استعمال کرده اند)
لرزیده، ترسیده ترسانده شده، لرزیده. توضیح در عبارت ذیل مزلزلی آمده: و اهل لمغان بدان کرم و عاطفت بجای خویش رسیدند و چنان شدند که در آن ثغر مقام توانند کرد اما هنوز چون مزلزلی اند و میترسیم که اگر مال مواضعت را امسال طلب کنند بعضی مستاصل شوند... یای مزلزلی را اگر یای حاصل مصدر بگیریم مزلزلی بمعنی تزلزل باشد و در عبارت فوق معنی نمیدهد اگر یای نسبت بگیریم زاید خواهد بود زیرا مزلزل خود صفت است و احتیاج بدین یاء ندارد (هر چند گاه نظایر آنرا استعمال کرده اند)