به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مِثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
دروغ بربندنده و کاذب گوینده. (آنندراج). آن که دروغ برمی بندد و دروغ می گوید و دروغگو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزعم شود
دروغ بربندنده و کاذب گوینده. (آنندراج). آن که دروغ برمی بندد و دروغ می گوید و دروغگو. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزعم شود
گفتار حق یا باطل و دروغ (ضد) و بیشتر در آنچه در او شک و شبهه است گفته شود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به فتح و ضم افصح است بمعنی گمان و ظن. (غیاث). گفتار حق باشد یا باطل و دروغ، لیکن به فتح و ضم ّ حرف اوّل افصح است بمعنی گمان و ظن. (آنندراج). عبارت است از گفتار بدون دلیل. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای تعالی در هر دو صورت نعمت و نقمت بر او بسیار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). زعم من است کآسمان سجدۀسگدلان کند زآن چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان. خاقانی
گفتار حق یا باطل و دروغ (ضد) و بیشتر در آنچه در او شک و شبهه است گفته شود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به فتح و ضم افصح است بمعنی گمان و ظن. (غیاث). گفتار حق باشد یا باطل و دروغ، لیکن به فتح و ضم ّ حرف اوّل افصح است بمعنی گمان و ظن. (آنندراج). عبارت است از گفتار بدون دلیل. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای تعالی در هر دو صورت نعمت و نقمت بر او بسیار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). زعم من است کآسمان سجدۀسگدلان کند زآن چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان. خاقانی
میغ را گویند و آن بخاری و ابر تنکی باشد که بر روی زمین پهن شود و آنرا به عربی ضباب خوانند و باین معنی بجای حرف اول نون و بجای حرف ثانی زای فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). میغ و بخار. (ناظم الاطباء). رجوع به تژم و نژم شود
میغ را گویند و آن بخاری و ابر تنکی باشد که بر روی زمین پهن شود و آنرا به عربی ضباب خوانند و باین معنی بجای حرف اول نون و بجای حرف ثانی زای فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). میغ و بخار. (ناظم الاطباء). رجوع به تژم و نژم شود
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جُستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
متفرق و پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پراکنده گردیدن خیل و شتران و جز اینها. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، متفرق شدن و سخت آگنده و با هم پیوسته گردیدن گوشت - از لغات اضداد است - (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
متفرق و پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پراکنده گردیدن خیل و شتران و جز اینها. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، متفرق شدن و سخت آگنده و با هم پیوسته گردیدن گوشت - از لغات اضداد است - (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
باهمدیگر سخن ناموثوق بگفتن و اختلاف نمودن. (منتهی الارب). با همدیگر سخن غیر موثق گفتن و اختلاف کردن. (ناظم الاطباء). با یکدیگر سخن غیرموثق گفتن. (از المنجد) (از متن اللغه) ، تضافر در کاری. (از المنجد) (از متن اللغه) : تزاعموا، تضافروا، ان کان بعضهم لبعض زعیماً. (متن اللغه). رجوع به تضافر شود
باهمدیگر سخن ناموثوق بگفتن و اختلاف نمودن. (منتهی الارب). با همدیگر سخن غیر موثق گفتن و اختلاف کردن. (ناظم الاطباء). با یکدیگر سخن غیرموثق گفتن. (از المنجد) (از متن اللغه) ، تضافر در کاری. (از المنجد) (از متن اللغه) : تزاعموا، تضافروا، ان کان بعضهم لبعض زعیماً. (متن اللغه). رجوع به تضافر شود