جدول جو
جدول جو

معنی ترمذی - جستجوی لغت در جدول جو

ترمذی
(تِ مِ)
یا ترمدی به حرکات ثلاثه و کسر سیم یا ضم آن دو قول و ذال معجمه، منسوب به شهر ترمذ که آن طرف جیحون است. (غیاث اللغات) (آنندراج). منسوب است به ترمد که شهری است در ساحل نهر بلخ که جیحونش خوانند جمعی کثیر از علما و مشایخ و فضلا از این سرزمین ظهور کرده. (از سمعانی). از ترمذ یا ترمد:
جاجم ترمدی است لایق وقت
من در این باب دارم استادی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
ترمذی
(تَ مَ)
محمد بن عیسی بن سوره بن موسی بن ضحاک سلمی ضریر بوغی ترمذی، حافظ مشهور، مکنی بابی عیسی. یکی از امامانی است که در علم حدیث به آنان اقتدا کنند. کتاب جامع و علل را در نهایت اتقان تصنیف کرد چنانکه بدو مثل زنند. وی شاگرد بخاری است و نزد بعضی از شیوخ او نیز تلمذ کرد. در سیزدهم رجب سال 279 هجری قمری به ترمذ درگذشت.
سمعانی گوید مرگ او در قریۀ بوغ بود بسال 275 هجری قمری نام او را در الانساب ذیل نسبت بوغی آورده است. (وفیات الاعیان). اوراست: 1- جامع صحیح یا جامع ترمذی. 2- شمائل النبویه و الخصال المصطفویه. (از معجم المطبوعات). و رجوع به تاریخ گزیده ص 760 و هدیه العارفین ص 2:19 و الاعلام زرکلی ج 3 ص 162 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ / دِ)
علاءالملک ترمذی. یکی از بزرگان است و وقتی که امیرتیمور از گذر ترمذ بر آمویه عبور نمود در خانه این خانزاده وارد شد و او آنچه لوازم طوی و پیشکشی بود بتقدیم رسانید و بعد از آن امیرتیمور از آنجا به کش رفت. (از حبیب السیر ج 3 چ کتاب خانه خیام ص 526)
لغت نامه دهخدا
ترمذی ملقب به ناصرالدین. او راست: اصابه الرأی والاقوال و طهاره الذیل والافعال
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ تِ مَ)
ابن محمد ترمذی، مکنّی به ابوالحسن و مشهور به منجیک. شاعر شهیر نیمۀ دوم قرن چهارم هجری. وی بعد از دقیقی شاعر، در دربار چغانیان به سر می برد و مداح آنان بخصوص امیر طاهر بن فضل بن محمد بن محتاج چغانی و امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمد بن محمد چغانی بوده است. او شاعری زبان آور و سخن پرداز و نیکوخیال و بلیغ و نکته دان بود و علاوه بر آن در هجو و هزل نیز سرآمد شاعران عهد خود شمرده می شد. دیوان وی در قرن پنجم در ایران مشهور و مورد استفادۀ اهل شعر و ادب بود چنانکه ناصرخسرو داستان استفادۀ قطران شاعر را از آن دیوان درسفرنامۀ خود آورده است. رجوع به منجیک ترمذی و مآخذ ذیل شود: تاریخ ادبیات در ایران چ صفا ج 1 ص 382. لباب الالباب عوفی ج 2 ص 13. مجمعالفصحای هدایت ج 1 ص 506
ابن رزین ترمذی خراسانی، مکنّی به ابوالحسن. اصل او از ترمذبود و برخی او را هراتی دانند. وی استاد ابوعبدالله مغربی و مصاحب حسن بصری بود و مدت صدوبیست سال عمر کرد و در 225 هجری قمری درگذشت و در جبل الطور در کنار قبر ابوعبدالله مغربی دفن شد. (از صفهالصفوه ج 4 ص 140)
لغت نامه دهخدا
محمد بن احمد بن نصر الترمذی مکنی به ابوجعفر از فقهای شافعی بود که در زمان خویش از فقهای شافعی کسی در دیانت و ورع و زهد بمانند او نبود. در بغداد اقامت داشت و در آنجا از یحیی بن بکیرالمصری و یوسف بن عدی و کثیر بن یحیی و جز آنها حدیث گفت و از وی احمد بن کامل القاضی و عبدالباقی بن قانع و دیگران روایت کرده اند... بسال 200 یا 210 هجری قمری متولد شد و در 11 محرم 295 هجری قمری درگذشت. (وفیات الاعیان ج 3 ص 334)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالله ترمذی، مکنی به ابی عبدالله. وی ساکن بغداد بود، و از مالک و حمادبن یحیی الابح و عبدالوارث بن سعید و عبثربن قاسم و شریک بن عبدالله و جعفر بن سلیمان و فرج بن فضاله وابی نضر یحیی بن کثیر و یحیی بن زکریا بن ابی زائده و عمر بن هارون بلخی و محمد بن محمد فضیل بن غزوان و معاذ بن معاذ عنبری روایت کند. و از وی محمد بن اسحاق صاغانی و عباس بن محمد دوری و احمد بن زیاد سمسار و ابوبکر بن ابی الدنیا و عبدالله بن احمد بن حنبل و صالح بن محمد جزره و ابوزرعه و ابوحاتم رازیان روایت کنند. وی بسال 231 هجری قمری درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 315- 316). عسقلانی گوید: ابن حبان در کتاب ثقات وی را ستوده است. و او جز صالح بن محمد ترمذی مذموم است و ابوعون راقصیده ای است که در آن صالح بن محمد را قدح و صالح بن عبدالله را مدح گفته است. (لسان المیزان ج 3 ص 176)
لغت نامه دهخدا
ابن محمد بن نصر بن محمد بن عیسی بن موسی بن عبدالله ترمذی، مکنی به ابی محمد. خطیب گوید: وی بقصد حج به بغداد آمد و بدانجا از حمدان بن ذی النون و قاسم بن عباد ترمذی حدیث کرد و از وی ابوالحسن بن خلال مقری روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 330). عسقلانی در لسان المیزان گوید: وی از محمد بن مروان سدی و جز او روایت کند و متهم و ساقط است. ابن حبان گوید: صالح بن عبدالله ترمذی صاحب فضل و سنت است. و او جز صالح بن محمد ترمذی است که مردی دجال و از مرجئه و جهمیه میباشد و در ضعفاء گوید: حدیثهای او روا نیست، چه او شرب خمر را مباح می دانست و آن را می فروخت. و او رشوت داد تا به قضاوت ترمذ منصوب گشت و هرکه را که میگفت ایمان قول و عمل است تأدیب میکرد، چندانکه یکی از مردان نیکوکار را گرفت و ریسمان به گردن انداخت و بگردانید. حمدی در مکه در حال قنوت وی را نفرین میکرد و هرگاه که اسحاق بن راهویه او را به یاد می آورد از جرأت وی بر خدا میگریست. سلیمانی گوید: وی منکرالحدیث و قائل به خلق قرآن است. ابوعون عصام بن حسین را درباره او قصیده ای طولانی است که از آنجمله است:
تقضی بشرق الارض شیخ مفتن
له فخم فی الصالحین اذا ذکر
أناف علی السبعین لادرّ دره
و عجله ربی الجلیل الی سقر
محلته لایبعد الله غیره
محله جهم عند ملتطم النهر
علی شط جیحون بترمذ قاضیاً
مرمّی بالوان الفضایح و القذر.
واو در همین قصیده صالح بن عبدالله ترمذی را ستوده است. (لسان المیزان ج 3 ص 176). چلبی در کشف الظنون ذیل التفسیر الصالحی گوید: او راست: ’التفسیر الصالحی’ که آن را از ابن عباس روایت کند و در آن بیش از چهار هزار حدیث آورده است. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
احمد بن الحسن بن جنیدب مکنی به ابوالحسن از حفاظ بود بشام و عراق سفر کرد و در مصر از سعید بن حکیم بن ابی مریم و کثیر بن عفیر و در شام از آدم بن ابی ایاس و در عراق از ابانعیم و احمد بن حنبل و کسانی که در طبقۀ آنان بودند حدیث شنید... بخاری در صحیح و ترمذی در جامع و ابوبکر بن خزیمه و دیگران از وی روایت کرده اند. (از معجم البلدان ج 2 ص 383)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
محمد بن اسماعیل بن یوسف سلمی مکنی به ابواسماعیل ترمذی متوفی 270 هجری قمری و ابن اثیر در ’الکامل’ او راصاحب تصانیف شمرده است. (از هدیه العارفین 2:20)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ)
حبال بن احمد ترمذی. جامی در نفحات الانس آرد: ابوالمظفر ترمذی رحمه الله تعالی از طبقۀ سادسه است نام وی حبال بن احمد است امام بوده و زاهد و حنبلی مذهب، بترمذ مذکّری کردی. شیخ وقت خویش بود... شاگرد محمد حامد و اشکردی است و شاگرد ابوبکر وراق و پیر پیر شیخ الاسلام و وی را سخن بسیار است و حکایت نیکو در معاملات زهد و ورع و تقوی. شیخ الاسلام گفت که ابوالمظفر ترمذی و استاد وی محمد بن حامد و استاد وی ابوبکر وراق ترمذی مگس از خود باز نمی کردند. رجوع شود به نفحات الانس چ نولکشور ص 175 و 176. در نامۀ دانشوران ج 2 ص 267 و 268 پس از نقل عبارات جامی آمده: در بعض از کتب این قوم نام وی دیده شده و لسان وعظ او را توصیف کرده اند. از جملۀ بیانات اوست که بلسان وعظ و نصیحت گفته: چون مرد را دامن تقوی آلوده بگناهان نباشد و در خدمت تقصیر نکند مرد است والا چه فرق او را به آنان که از نظر حق دور و در حجاب سرگردانی مستورند و هم از اوست بلسان وعظ که گفته: بالاترین درجات و بهترین حالات مرد را گذشتن از حقوق غیر است و چشم نداشتن بشئونات خلایق و نیز گفته است آن کس که قناعت را بر ذلت سؤال برگزید هرچه خواهد از شئونات دنیا و آخرت او را میسر ساخت. او را گفتند یا شیخ ما را وصیتی کن گفت: پرهیزکاری را شعار خود نمائید گفتند آن چیست گفت هرچه هست در این است و اول درجه آن است که هرچه را مال غیردانی و نهی الهی است از آن اجتناب نمائی - انتهی
لغت نامه دهخدا
(حَ مِ تَ / تِ مَ)
محمد بن علی، مکنی به ابی عبدالله. از مردم ترمذ. یکی از مشاهیر محدثین است. او راست: 1- الفروق. 2- عرس الموحدین. 3- غورالامور. 4- المناهی. 5- شرح الصلوه. 6- اثبات العلل الشرعیه. 7- ختم الولایه. و آنگاه که وی کتاب ختم الولایه را انتشار داد متعصبین بر او بیاغالیدند و وی را از ترمذ نفی کردند. و وی در منفای خویش بسال 255 هجری قمری درگذشت
لغت نامه دهخدا
(بُ نُدْ دی)
سید برهان الدین، ترمذی) یکی از مشایخ متصوفه، و محمد بن حسن بهاءالدین ولد پدر محمد جلال الدین صاحب مثنوی از مریدان او بوده است. (یادداشت دهخدا) ، کنایه از تکان نخوردن. فرار نکردن. در یک جا قرار گرفتن:
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم.
سعدی.
، زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن. (آنندراج). سرنگون کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء). از بین بردن:
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم.
فردوسی.
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.
فردوسی.
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانۀ خویش.
نظامی.
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
مولوی.
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم.
مولوی.
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم.
مولوی.
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی.
سعدی.
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی، خودی ؟
سعدی.
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی.
سعدی.
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم.
سعدی.
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
محتشم کاشی (از آنندراج).
برهم زدیم دفتر رنگ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست.
میرزا معزفطرت (از آنندراج).
- کاسه و کوزۀ کسی را برهم زدن، زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی.
، نقض کردن:
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست.
صائب.
، بازکردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره. (ناظم الاطباء) ، میان دو تن ایجاد اختلاف کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، مخلوط کردن، مداخله کردن و منع کردن، پایمال کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
محمد بن علی بن حسن (یاحسین) بن شیرالمؤذن الحکیم الترمذی الصوفی مکنی به ابوعبدالله از بزرگان مشایخ خراسان است از پدر خود و از قتیبه بن سعید و صالح و جز آنان روایت کند و در خراسان وعراق و دیگر نواحی بسیار کس از او حدیث شنیدند. ابوعبدالرحمان سلمی گوید وی را از ترمذ بیرون کردند و بر کفر او شهادت دادند. کتابی که بنام ختم الولایه و کتابی بنام علل الشریعه تصنیف کرد... سپس به بلخ شد و چون با مذهب مردم بلخ موافقت داشت او را پذیرفتند.
از اوست: کتاب الفروق. کتاب غرس الموحدین و کتب دیگر. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 633)
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
تیر در نشانه وجز آن انداختن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : یقال خرجت اترمی اذا خرجت ترمی فی الاغراض و فی اصول الشجر. (منتهی الارب). خرج یترمی، ای یرمی القنص و فی الاساس، یرمی فی الاغراض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ مِ)
ترمذ. شهری است به خراسان. (منتهی الارب). نام شهری که سادات آنجا بالاتفاق صحیح النسبند. (شرفنامۀ منیری). صاحب حدود العالم آرد: ترمذ شهری است خرم و بر لب جیحون افتاده و او را قهندزیست بر لب رود، این شهر بارگه ختلان و چغانیان است و از وی صابون نیک و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم چ ستوده ص 109) :
ز ختلان و از ترمذ وویسه گرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد.
فردوسی.
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد
که خود عهد این دارم از یزد گرد.
فردوسی.
چو آمد به ترمذ در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
و ایشان را سوی غزنین بردند چنانکه باز نمودم نشاط شراب و صید کرد بر جانب ترمذ بر عادات پدرش سلطان محمود... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). امیر به شراب بنشست و کوتوال ترمذ و سرهنگان دررسیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 240). دیگر باره قصد چغانیان و ترمذ خواستند کنند و دو سه منزل از سمرقند برفته بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 501). و آب نیل چون زیادت می شود دوبار چندان می شود که جیحون به ترمذ. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 48). و اصحاب و احزاب او را بانواع قتل... هلاک کردند و فائق چون بشط جیحون رسید کشتی نیافت و بحیلتی خود را از مخلب اجل بیرون انداخت... و بعد از چندروز به ترمذ رفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 114). و رجوع به ترمذ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
دهی است از دهستان برگشلو است که در بخش حومه شهرستان ارومیه و 7 هزارگزی شمال راه ارابه رو امامزاده به ارومیه قرار دارد جلگه و معتدل است و 115 تن سکنه دارد که عده ای از آنها ارامنه و آسوری می باشند. آب آن از شهر چای و چشمه و محصول آنجا غله و انگور و توتون و چغندر و حبوبات است. شغل مردم آنجا زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد و تابستان از آن راه می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
بهار عجم و آنندراج بیت زیر را از سیفی شاهد این کلمه آورده اند بدون معنی کردن کلمه، و ظاهراً آوندی است شراب را:
یک ترمزی شراب که خوردم حکیم وار
آمد بجوش بحر دل و در فغان شدم
لغت نامه دهخدا
(صِ رِ تَ مَ)
ناصرالدین بن خواجه قطب الدین سرخسی. به روایت مؤلف روز روشن وی ’به عین شباب در دور اکبر پادشاه به هندوستان آمده به رفاقت خان زمان سیستانی صاحب طبل و علم گردیدو هنگام بغاوت خان مذکور همراهش به قتل رسید’. (روز روشن ص 672). و نیز رجوع به نگارستان سخن ص 115 و سفینۀ خوشگو ذیل حرف ن و هفت اقلیم، اقلیم چهارم شود
لغت نامه دهخدا
زخم شدن لای انگشتان دست و پا، مه، ابر غلیظ همراه با باران
فرهنگ گویش مازندرانی
کبوتر چاهی
فرهنگ گویش مازندرانی