جدول جو
جدول جو

معنی ترسخ - جستجوی لغت در جدول جو

ترسخ
(تَ سُ)
قریه ای است بین باکسایا و بندنجین و از اعمال بندنجین است و در آنجا نمکزار وسیعی است. بیشتر نمک بغداد از آن جاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ترسخ
چرکین شدن
تصویری از ترسخ
تصویر ترسخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترسه
تصویر ترسه
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، تربسه، رخش، آژفنداک، سدکیس، ایرسا، نوسه، آلیسا، نوس، تربیسه، آزفنداک، کلکم، آفنداک، سرگیس، تیراژی، درونه، تویه، آدینده، سرویسه، سویسه، شدکیس، توبه، قوس و قزح، اغلیسون، نوشه، کرکم، تیراژه، سرکیس، قزح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترسو
تصویر ترسو
کسی که از هر چیزی بترسد و بیهوده دچار ترس و بیم شود، کم جرئت، کم دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسخ
تصویر فرسخ
واحد اندازه گیری مسافت، تقریباً برابر با ۶ کیلومتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترسا
تصویر ترسا
عیسوی مذهب، مسیحی، نصرانی، راهب، ترسنده، بیم دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
قطعه قطعه شدن، ریز ه ریزه شدن، زایل شدن موی از پوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترسل
تصویر ترسل
رساله نوشتن، نامه نوشتن، نامه نگاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب، تنسق
فرهنگ فارسی عمید
(تَ سُ)
منسوب به ترسخ که قریه ای است از نواحی بغداد. رجوع به ترسخ و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
عنان بن مردک الترسخی، مکنی به ابوعبدالله. وی در بغداد اقامت جست و بدانجا مؤذن بود و از ابوبکر احمد بن علی الطریثیثی و ابومنصور محمد بن احمد بن علی الخیاط المقری روایت کند و ابوسعد از وی حدیث نوشت. وی پس از سال 537 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ خَ)
خوش بیان. شیرین زبان. فصیح. ترزبان:
ای ترسخن چرب زبان زآتش عشقت
من آب شدم آب ز روغن چه نویسد؟
خاقانی.
رجوع به تر و ترزبان و ترزفان شود
لغت نامه دهخدا
فرسنگ، آن مسافت سه میل باشد که دوازده هزار گز یا ده هزار گز شود، قریب شش کیلومتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسخ
تصویر توسخ
شوخگینی چرکینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسخ
تصویر تمسخ
مسخ شدن و تبدیل صورت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
قطعه قطعه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسی
تصویر ترسی
سپرسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسخ
تصویر ارسخ
ثابت تر، استوارتر، پای بر جاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراسخ
تصویر تراسخ
انتقال یافتن نفس انسانی بجسم معدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسا
تصویر ترسا
ترسنده و بیم برنده و واهمه کننده را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنخ
تصویر ترنخ
سست و حقیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروخ
تصویر تروخ
در گل و لای افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسه
تصویر ترسه
قوس و قزح، قوه وهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسو
تصویر ترسو
کم جرات، کسی که دچار بیم و ترس شود، بسیار ترس
فرهنگ لغت هوشیار
سالوسی مرد مفریبی ظاهر پرستیدن، سالوسی کردن، ظاهر پرستی، سالوسی، جمع ترسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسل
تصویر ترسل
نامه نگاری، رساله نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسد
تصویر ترسد
بالش زیر سر نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسو
تصویر ترسو
((تَ))
ترسنده، کم جرأت، کم دل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسم
تصویر ترسم
((تَ رَ سُّ))
ظاهر پرستیدن، سالوسی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسل
تصویر ترسل
((تَ رَ سُّ))
نامه نوشتن، نامه نگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسا
تصویر ترسا
((تَ))
ترسنده، مسیحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراسخ
تصویر تراسخ
((تَ سُ))
انتقال یافتن نفس انسانی به جسم معدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسخ
تصویر فرسخ
((فَ رْ سَ))
فرسنگ، واحدی برای اندازه گیری مسافت، تقریباً شش کیلومتر، فرزنگ، پرسنگ، فرسنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسو
تصویر ترسو
Cowardly, Craven, Lilylivered, Pusillanimous, Timid, Timorous
دیکشنری فارسی به انگلیسی