جدول جو
جدول جو

معنی ترخفنج - جستجوی لغت در جدول جو

ترخفنج
(تَ خَ فَ)
مصحف برخفچ، خواب سنگین که بعربی کابوس گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 273 ب). رجوع ب-ه برخف-چ ش-ود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترخان
تصویر ترخان
(پسرانه)
در دوره مغول آنکه خان به او امتیازات ویژه ای مانند معافیت از مالیات می داده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترفنج
تصویر ترفنج
سخت، دشوار، برای مثال راهی آسان و راست بگزین ای دوست / دور شو از راه بی کرانۀ ترفنج (رودکی - ۵۲۱)، راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخفج
تصویر برخفج
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، کرنجو، درفنجک، خفتک، خفج، سکاچه، فدرنجک، فرهانج، فرنجک، خفتو، برفنجک، برغفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفند
تصویر ترفند
مکر، حیله، فریب، شکیل، اشکیل، روغان، احتیال، غدر، گربه شانی، دلام، شید، تنبل، حقّه، دستان، گول، چاره، دغلی، تزویر، قلّاشی، نارو، خدعه، کلک، خاتوله، ریو، نیرنگ، ستاوه، دویل، ترب، کید برای مثال چون خود نکنی چنان که گویی / پند تو بود دروغ و ترفند (ناصرخسرو - ۲۳)، تزویر، دروغ، بیهوده، برای مثال با هنر او همه هنرها یافه / با سخن او همه سخن ها ترفند (فرخی - لغت نامه - ترفند)
فرهنگ فارسی عمید
خوراکی که با گندم نیم کوفته و شیر یا آبغوره بپزند و بعد آن را به شکل گلوله درآورند و خشک کنند و برای زمستان نگه دارند، برای مثال من مست ابد باشم نی مست ز باغ و رز / من لقمۀ جان نوشم نی لقمۀ ترخینه (مولوی۳ - ۱۲۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترخون
تصویر ترخون
گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترخان
تصویر ترخان
در دورۀ مغول لقبی که به بعضی از رجال، درباریان و شاهزادگان مغول داده می شد و کسی که به این لقب و عنوان می رسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار می شد و هروقت می خواست می توانست بی اجازه به حضور شاه برود، کنایه از آزاد
گیاه ترخون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
خشن، دشوار، راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخنج
تصویر فرخنج
عیش، طرب، حظ، نصیب، بهره، برای مثال مرا از تو فرخنج جز درد نیست / چو من در جهان سوخته مرد نیست (اسدی - لغت نامه - فرخنج)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ فَ)
سخت و درست. (آنندراج). خشن و مشکل. کار دشوار. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَخَ)
برخفج. ثقلی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی). گرانی که مردم را در خواب فرو همی گیرد و آنرا سنغبه (ظاهراً ستنبه) و سکاچه نیز گویند. وبتازی کابوس خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
با وصال تو بودمی ایمن
در فراغم بمانده چون برخنج.
آغاجی (فرهنگ اسدی).
و رجوع به برخفج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ نَ)
برخفچ. کابوس. (ناظم الاطباء). رجوع به خفچ شود، بیرون کشیدن، واکشیدن. بدر آوردن، دروکردن، گشادن صوف و پنبه، موستردن، خارچیدن اطراف باغ و مانند آن، مبدل شدن، میخ کوفتن، نصب کردن جواهر را بر طلا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همه تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن منصب را تقصیرات معاف بود مگر معدود یا مخصوص. (آنندراج). منصب مقرری پیش سلاطین ترکستان که صاحبش از جمیع تکالیف نوکری معاف باشد. (غیاث اللغات). ریاست. مطلق العنانی:
اگر صد خون بیک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری (جهانگیری).
رجوع به ترخان شود، مجازاً بمعنی مسخرگی نیز آمده است. (غیاث اللغات). بمعنی طنز و تسخر، مجاز است. (آنندراج). مسخرگی. (ناظم الاطباء) :
کار بر ترخانی و طنز و مزاح افتاده است
خدمت صدساله و فضل و هنر منظور نیست.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ)
راه باریک و دشوار باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 69) (فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (اوبهی) (فرهنگ رشیدی). باریک و دشوار. (انجمن آرا) (آنندراج) :
راهی کو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی (از لغت فرس اسدی ایضاً).
ره دوزخ خوش و نغز و وسیع است
ره مینوست بس دشوار و ترفنج.
شیخ روزبهان بقلی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مولانا ترخانی، بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته، مطلع:
ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگر
رشتۀ جان را بهر موی تو پیوندی دگر.
جامی.
مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم
تا کشم پیش سگت هر لحظه بر کندی دگر.
(از مجالس النفائس ص 41 و 214)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
طرخانه. (برهان) (آنندراج). ترخانه. ترخوانه. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ترینه. (انجمن آرا). نوعی از طعام ماحضری باشد که مردم فقیر نامراد بجهت زمستان بسازند، و آن چنان بود که گندم را بلغور نمایند و با ادویۀ حاره در آب بیندازند تا نیک فرغار شود و ترش گردد و آنگاه گلوله ها سازند و در آفتاب خشک نمایند و در هنگام حاجت قدری از آن بپزند و بکار برند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منسوب بحکام ترخان:
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری رازی (از لغت فرس ص 510).
بنابر آن امیر شیرحاجی و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه... و امراء ترخانی طریق مشورت مسلوک داشته. (حبیب السیر چ خیام ص 64). عرض نمود که امیر مشارالیه می گوید که با وجود قتل امراء ترخانی مادام که گوهرشادآغا در سلک احیا انتظام داشته باشدمن به ملازمت نمی توانم رسید. (حبیب السیر ایضاً ص 68). و رجوع به همان کتاب ص 74 و 223 و 224 شود... بسیاری از سکنۀ قزوین و همچنین عده کثیری از ایلات... ساروقی، ترخانی (اعقاب حکام ترخانی) و میران را به ری و شهریار کوچ دادند. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 152 و ترجمه وحید ص 202)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرخنج
تصویر فرخنج
سهم، نصیب، بهره، قسمت، تمتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخانی
تصویر ترخانی
ترکی بیستگانی (مستمری)، بر کشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی برکشیده کسی که فرمانروایان مغول او را از میان دیگران بر می کشیدند واو پرگ داشت که هر گاه بخواهد نزد شاه برود، بزرگزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرفنج
تصویر شرفنج
راه درشت و ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفند
تصویر ترفند
دروغ و تزویر ومکر و حیله باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفنج
تصویر ترفنج
راه باریک و دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
خشن و مشکل، کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخفج
تصویر برخفج
کابوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
((بَ فَ))
خشن، راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفند
تصویر ترفند
((تَ فَ))
بیهوده، تزویر، حیله
فرهنگ فارسی معین
((تَ))
گیاهی با برگ های دراز و باریک و ساقه نازک و راست که بوی خوش و مزه تند دارد و برای یبوست مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترخون
تصویر ترخون
مردم خونی و بی باک و دزد و اوباش
فرهنگ فارسی معین
((تَ))
لقبی برای شاهزادگان ترک و مغول که از پرداخت باج و مالیات معاف بودند و هرگاه که می خواستند بدون اجازه به حضور سلطان می رفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخنج
تصویر فرخنج
((فَ رْ خَ))
نصیب، بهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفنج
تصویر ترفنج
((تَ فَ))
راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفند
تصویر ترفند
حیله، مکر، حقه
فرهنگ واژه فارسی سره
درد متناوب استخوان، درد ناپیوسته
فرهنگ گویش مازندرانی