جدول جو
جدول جو

معنی ترتقچی - جستجوی لغت در جدول جو

ترتقچی
(تُ تُ)
اسپ گام رو. (مؤید الفضلا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ترتقچی
ترکی اسپ گام رو
تصویری از ترتقچی
تصویر ترتقچی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترقی
تصویر ترقی
بر شدن، بالا رفتن، بلند شدن، به درجۀ بلند رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَ)
به ترکی، کشاورز. (مؤید الفضلاء). کشاورز. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ قُ)
عباس بن عبدالله بن ابی عیسی الترقفی الباکسائی، مکنی به ابومحمد. یکی از ائمۀ اعیان و ازمکثرین است و از مجتهدان کثیرالحدیث و واسعالروایه و ثقه و صدوق و حافظ است. بطلب حدیث به شام رفت و ازگروهی حدیث شنید، از آن جمله محمد بن یوسف الفریابی است و از وی ابوبکر بن ابی الدنیا و اسماعیل بن محمد الصفار نحوی روایت دارند. او در سال 268 یا 267 هجری قمری درگذشت. و گفته اند ترقف اسم زنی است که این بدان نسبت دارد. (از معجم البلدان). و رجوع به ترقف شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رُ)
محصل منع. (آنندراج). قرق کننده. منعکننده. آنکه مأمور قرق کردن شکارگاه شاه است تا دیگری در آنجا صید نکند: قرقچی سلطان شریعت است. (رفیع واعظ، در صفت ماه رمضان، از آنندراج). رجوع به قرق شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ مَ حَلْ لَ)
دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل، در19هزارگزی جنوب باختری بابل و در یک هزارگزی شوسۀ بابل به آمل. دشت معتدل و مرطوب و مالاریائی با 175 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری و محصول آنجا برنج و مختصر غلات و کنف و پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ده کوچکی است از دهستان میان آب در بلوک البروایه بخش مرکزی شهرستان اهواز و 30 هزارگزی شمال اهواز به اندیمشک واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صدای برخورددو چیز و یا شکستن چیزی سخت: آورده اند که روزی جبرئیل بخدمت مصطفی آمد و این آیه را آورد و قوله تعالی: فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات. زمین بجنبید وکوهها بلرزید و تراقی برآمد چنانکه رنگ از روی حضرت پرید. (قصص ص 7). حق تعالی یک ذره تجلی بکوه افکند، تراقی صدایی از کوه برآمد و ذره ذره شد. (قصص ص 111)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ ترقوه. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). جمع واژۀ ترقوه، بمعنی چنبرۀ گردن. (از آنندراج). و قیل التراقی اعالی الصدر حیثما یترقی فیه النفس. (اقرب الموارد) : کلا اذا بلغت التراقی. (قرآن 75 / 26). رجوع به ترائق و ترایق و ترقوه شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بلوکی است در ناحیۀ پرون در ایالت سوم فرانسه. در این نقطه پپن هریستال بر تیری سوم پادشاه نستری پیروز شد
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ نا)
کنیز و زن فاجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ترنی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قُ وی ی)
منسوب به ترقوه: شریان تحت ترقوی. رجوع به تشریح میرزا علی ص 408 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قُ)
منسوب است به ترقف که بگمان من از اعمال واسط میباشد. (انساب سمعانی). و رجوع به ترقف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
برآینده بر نردبان. (آنندراج). بالارونده. (غیاث اللغات). صعودکننده. نعت فاعلی است از ارتقاء به معنی صعود و بالا رفتن. رجوع به ارتقاء شود، بلندکننده. (غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود، بالا رفته و در بالا پیدا شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
مرکب از ’یاغی’ ترکی + ’انه’ فارسی غالباً قید حالت در جمله باشد، چون یاغیان. یاغی صفت:
پس چو عادت سرنگونیها دهم
ز اسپه تو یاغیانه برجهم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
محافظ: و محافظان که قراقچیان گویند بر سر راهها نشانده بود، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
دهی از دهستان گوی آغاج است که در بخش شاهین دژ شهرستان مراغه و در 49 هزارگزی جنوب خاور راه ارابه رو شاهین دژ و یکهزار گزی خاوری راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب قرار دارد. دره و معتدل است و 266 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و بادام و نخود و کرچک است. شغل مردم آنجازراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرتب و منظم و باترتیب، ابتدایی. (ناظم الاطباء).
- اعداد ترتیبی، اعدادی که مرتبه را بیان کنند چون نخستین، دوم، سوم، چهارم و جز اینها.
- غسل ترتیبی، مقابل غسل ارتماسی. غسلی که نخست سر و گردن و آنگاه جانب راست و سپس جانب چپ را بدان دستور که در شرع آمده است شویند
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان پایین رخ است که در بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه و بر 12هزارگزی شمال کدکن و 6هزارگزی شمال جادۀ ماشین رو کدکن به رباطسنگ قرار دارد. تپه ماهوری سردسیر است و 293 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غله و جالیزکاری و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثِ)
ببالا برشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). بلند شدن. (آنندراج) ، برآمدن بر نردبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن بر نردبان پله پله، بالا رفتن برکوه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گاهی با الی ̍ و گاهی با فی متعدی میشود، فیقال: ترقی و ارتقی الی الجبال و فیه. (از اقرب الموارد) ، رسیدن به غایت کاری: ترقی به الامر، بلغ غایته. (از اقرب الموارد) (المنجد). یقال: مازال فلان یترقی به الامر حتی بلغ غایته مازال یتنقل به من حال الی حال. (از المنجد) ، مأخوذ از تازی، ارتفاع و بالارفتگی، برتری و سرافرازی و سربلندی. پیش رفتگی و ازدیاد و افزونی و چمک و رسیدن به درجات بلند. (ناظم الاطباء). پیشرفت. مقابل تنزل. پیش رفتن: و همچنین نجم سعادتش در ترقی بود. (گلستان).
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فروخوانم ؟
صائب.
مرا همیشه مربی چو طالع دون بود
ترقّیم چه عجب گر چو شمع واژون بود.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- ترقی خواستن، میل به پیشرفت داشتن:
دل عاشق ترقی در دیار عشق میخواهد
عقیق ما امید نیکنامی از یمن دارد.
تأثیر (از آنندراج).
- ترقی داشتن:
گهر را در صدف نشو و نما تأثیر، می باشد
اگر داردترقی پاک طینت در وطن دارد.
تأثیر (از آنندراج).
- ترقی معکوس، تنزل.
، هنرمندی. (ناظم الاطباء). درجه درجه در علم بالا شدن: ترقی فی العلم، ای رقی فیه درجهًدرجهً. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیه) تنقل در احوال و مقامات و معارف. (تعریفات جرجانی) ، آسیب دیدن ترقوه کسی. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(یَ تَ)
مهربان و رحیم و شفیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قا)
آنجا که از آن برشوند. (یادداشت مؤلف). محل عروج و جای بالا. (ناظم الاطباء). موضع ارتقاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترقی
تصویر ترقی
بلند شدن، پیشرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقچی
تصویر قرقچی
ترکی بازدار پاسدار مامور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توقچی
تصویر توقچی
ترکی درفشدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراقچی
تصویر قراقچی
مامور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی
فرهنگ لغت هوشیار
دهنادی ابتدائی، مرتب و با ترتیب منسوب به ترتیب. یا غسل ترتیبی. غسلی است که بانیت و قصد قربت پروردگار نخست سرا پای بدن را به آب بشویند و سپس جانب راست بدن را از شانه راست تا پایین در معرض آب قرار دهند و آنگاه جانب چپ بدن را از شانه چپ بپایینمقابل غسل ارتماسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقی
تصویر ترقی
((تَ رَ قّ))
بالا رفتن، به درجات عالی رسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترقی
تصویر ترقی
پیشرفت
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتقا، اعتلا، پیشرفت، پیشروی، ترفیع، تعالی
متضاد: تنزل، پسرفت، رونق، توسعه
متضاد: تنزل، رشد، برکشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی پرنده ی جنگلی و صحرایی از خانواده ی کبوتر قمری، بارندگی
فرهنگ گویش مازندرانی
پیشرفت، توسعه، پیشبرد، ارتقا، رشد
دیکشنری اردو به فارسی