جدول جو
جدول جو

معنی تربره - جستجوی لغت در جدول جو

تربره
(تَ بَ رَ / رِ)
نوعی از انگور است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از انگور است، و آنرا تربک با اول مضموم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). تربک. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تربک شود. در گنابادخراسان تربرّه به انگوری گویند که در فصل پائیز میرسد و رنگ دانه های آن برخی سرخ مایل بسیاهی و پاره ای سفید مایل به سرخی، یعنی دانه های آن دورنگه است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تربسه
تصویر تربسه
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، رخش، سرگیس، سرویسه، نوشه، سدکیس، نوسه، اغلیسون، کرکم، آفنداک، سرکیس، آلیسا، آژفنداک، درونه، تیراژی، شدکیس، توبه، نوس، تیراژه، آدینده، آزفنداک، ایرسا، قوس و قزح، ترسه، کلکم، قزح، تویه، سویسه، تربیسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تربچه
تصویر تربچه
از سبزی های خوردنی از نوع ترب. ریشۀ آن سرخ رنگ و کوچک تر از ترب، دارای ویتامین های a، b و c و املاح معدنی است. برگ آن نیز مقداری ویتامین c دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توبره
تصویر توبره
کیسۀ بزرگ، کیسه ای که شکارچی یا مسافر ابزار کار یا توشۀ خود را در آن می گذارد، کیسۀ بنددار که در آن کاه و جو می ریزند و به سر اسب یا الاغ می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
بردن کسی را و دور گردانیدن او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بردن و دورگردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ رَ بی یَ)
گندمی است سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : و التربیه، حنطه حمراء و سنبلها ایضاً احمر ناصع الحمره، و هی رقیقه تنتشر مع الدنی برد او ریح... (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ)
در بیت زیر بمعنی مربّی ̍، یعنی پرورده:
تربیۀ آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلی از آن رو می زنیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
غذا دادن و پروردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تربیت شود، تهذیب کسی. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تربیت شود، قوام آوردن ترنج را با عسل و گل و شکر. (از اقرب الموارد). قوام آوردن سیب را بشکر. (المنجد) ، آسایش دادن و خلاص بخشیدن کسی را از خبۀ گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ بَ سَ / سِ)
قوس قزح. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). ترسه. (فرهنگ رشیدی). کمان مانندی که بعد از باران از اثرشعاع آفتاب در آسمان پیدا می شود، و نامهای دیگرش قوس قزح و کمان مرتضی علی و کمان رستم است. جهانگیری ورشیدی گوید با ضم اول هم صحیح است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ رِ)
دهی است از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری چگنه بالا. این دهستان کوهستانی با آب و هوای معتدل و 170 تن سکنه است. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تُ بُ زَ / زِ)
تربز. هندوانه. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). میوۀ شیرین مبردی که بقدر خربزه و نام دیگر تکلمیش هندوانه است. این لفظ در سنسکریت ترمبوجم است. در هندوستان این میوه را تربوز گویند. (فرهنگ نظام).
- امثال:
تربزه خور را به جالیز چه کار، نظیر: به خوان کسان کدخدایی مکن. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 543).
، بادرنگ، خیار، ترب. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). تربز. تربیز. (فرهنگ نظام) :
آنچه نبینید نمودن که چه
تربزۀ بی مزه بودن که چه ؟
ضیاء بخشی (از انجمن آرا).
رجوع به ترب و تربز و تربیزه شود
لغت نامه دهخدا
(تِ بُ)
ژرار (تربورگ، تربورخ). نقاش هلندی که در رنگ آمیزی هم آهنگ و نقاشی ظریف دست داشت. وی بسال 1608 میلادی در زوول بدنیا آمد و بسال 1681 درگذشت
لغت نامه دهخدا
(تُ رُ چَ / چِ)
ترب از قسم خردگونه، و از آن پاره ای سپید و برخی سرخ باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جنبانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) : ترتروا السکران، جنبانیدند مست را و حرکت دادند تا هه کند و بوی دهان آن معلوم نمایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : ترتروه، ای حرکوه و زعزعوه و استنهکوه حتی توجد منه الریح. (اقرب الموارد). رجوع به ترتر شود، بسیارگویی. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار سخن گفتن. (ناظم الاطباء). بسیار سخن گفتن. (اقرب الموارد). بسیار سخن گفتن و شتاب کردن در گفتار. (از المنجد) ، سستی گوشت بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سستی در بدن. (المنجد) (اقرب الموارد) ، سستی سخن. (منتهی الارب) (آنندراج). کذلک الکلام ترتره، فی کلامه ترتره، در سخن او استرخا و سستی است. (ناظم الاطباء). سستی در کلام. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بمعنی کیسه که در آن دانه انداخته بخورد اسپان دهند و به عربی آن را مخلاه گویند و به فارسی تبره به حذف واو نیز آمده. (از آنندراج). معروف است. (شرفنامۀ منیری). کیسه و خریطۀ شکارچی و کیسۀ بندداری که بر سر اسب و استر و خر زنند مانند توبرۀ کاه خوری و توبرۀ جوخوری. (ناظم الاطباء). مخلاه. (دهار) (نصاب). علیقه. (نصاب). پلاس آخر. کیسه ای که کاه یا جز آن در آن کنند و خوردن را بر ستور آویزند. کیسۀ بزرگ. کیسه ای که در آن علوفه ریزند و بر سراسبان کنند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت ایضاً).
یاد نیاری به هر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سماروغ.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
آلت کفش دوزان از توبره بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
من زرق او خریدم و خوردم بروی او
زاد عزیز خویش و تهی کرده توبره.
ناصرخسرو.
کی ریزم آبروی چو تو بی خرد
بر طمع آنکه توبره پرنان کنم ؟
ناصرخسرو.
و در هر فرسخی صدهزار سوار را بازمی گردانید تا تنها ماند. به غاری درشد و توبرۀ اسب در گردن انداخت. (قصص الانبیاء). و من از آن سنگهایم که بر اصحاب... باریدم هر دو رابرداشت و در توبره نهاد. (قصص الانبیاء).
توبه تباه کردم و گفتم مرا بده
یک بوسه پیش از آنکه کنی ریش توبره.
سوزنی.
ازبهر مرکب تو که نعلش سزد هلال
شد کهکشان چو آخور و پروین چو توبره.
ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
تاج توافسوس که از سر به است
جل ز سگ و توبره از خر به است.
نظامی.
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه را که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جو بر گردن آویز و... بیرون شو. (تذکره الاولیاء عطار).
فریاد از این خران که ندارد به نزدشان
صد کیسه شعر، رونق یک توبره شعیر.
کمال اسماعیل (از شرفنامۀ منیری).
وآنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل به دامان دهد و زر به جوال.
کمال اسماعیل.
- توبرۀ ابزار، توبره ای که افزارهای خود چون ماله و تیشه و شاقول و تراز و ریسمان کار خود را بنایان، و اره و رنده و مانند آن را نجاران در آن نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- توبرۀ شبان (شتربان) ، صفن. صفنه. که زاد و اسباب خود در وی نهند.
- توبرۀ شکارچی، مقنب. که صیاد صید در وی اندازد.
- توبره کش، آنکه توبره حمل کند: قاطر پیشاهنگ آخرش توبره کش میشود.
- توبرۀ گدایی، کیسۀ گدائی که در آن هر چیز یافت شود.
رجوع به تبره شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
ترس و ترسو و جبان، مزبله. (ناظم الاطباء) (استینگاس)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
پرگوشت شدن. (زوزنی). فربه و باگوشت شدن جسم کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : فی بدنه تراره، ای سمن و بضاضه و امتلاء. (اقرب الموارد). تارّ نعت است از آن. (آنندراج). ترتراً و تروراً و ترارهً. (ناظم الاطباء). رجوع به تارّ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ رَ / رِ)
ترموره، تاب. ارجوحه. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 292 ب)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ رَ)
کسی که صداهای بسیار کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ساختن کلمه ای بتکلف و برخلاف قیاس که در لغت نبوده است. معنی مجعول بکلمه دادن مخالف معنی آن. (یادداشت بخط مؤلف)
آواز کردن بز. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ رَ)
جزیرۀ بربره، نام شهری است بر ساحل شرقی افریقیه نزدیک زیلع. (از ابن بطوطه). بلادی است بین حبشه و زنج و یمن در ساحل دریای یمن و دریای زنج و مردم آن سخت سیاهند و خود دارای زبانی هستند که دیگران آنرا نمی فهمند. زندگانی آنان از شکار حیوانات وحشی تأمین میشود و در بلاد آنان حیوانات وحشی عجیبی یافته میشود که درجاهای دیگر نیست از جمله زرافه و ببر و کرگدن و پلنگ و فیل و جز اینها و گاه در سواحل آنان عنبر یافته میشود. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود، ریحان کوهی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ بِ رَ)
آوازی که در خواندن گوسفند نمایند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرخ و سپید شدن تن کسی از نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپید شدن تن کسی از نعمت. (از اقرب الموارد). سپید و نرم و لطیف شدن تن کسی از آسایش زندگی. (از المنجد) ، پی هم درخشیدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
قوس و قزح، کمان مانندی که بعد از باران از اثر شعاع آفتاب در آسمان پیدا می شود نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توبره
تصویر توبره
کیسه ای که کاه یا جز آن در آن گذارند و بر ستور آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهره
تصویر ترهره
سپید نمایی، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزبره
تصویر تزبره
خط و کتابت
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان سینه جناغ پروردن پروراندن، آداب و اخلاق را بکسی آموختن، پرورش یا تربیت بدنی. پرورش بدن بوسیله انواع ورزش. یا تعلیم و تربیت. آموزش و پرورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تربئه
تصویر تربئه
بردن و دور گردانیدن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترتره
تصویر ترتره
جنبانیدن، بسیارگویی، سست گویی، سست سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراره
تصویر تراره
ترس و ترسو
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای ترب که یکساله است و جزو سبزیهای خوردنی مصرف میشود. ریشه این گیاه از تربهای معمولی کوچکتر و بیخ وی سرخ است
فرهنگ لغت هوشیار
((رِ))
کیسه ای که مسافران و شکارچیان ابزار کار و خوراک خود را در آن گذارند، کیسه ای بنددار که در آن کاه و جو ریزند و به گردن چارپایان بندند تا از آن بخورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تربچه
تصویر تربچه
((تُ رُ چِ))
گونه ای ترب است، کوچکتر از ترب که ریشه آن قرمز است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تربسه
تصویر تربسه
((تَ بَ سَ))
رنگین کمان، قوس قزح، آژفنداک، ازفنداک، نوس، آزفنداک، نوسه، آدینده، توبه
فرهنگ فارسی معین