جدول جو
جدول جو

معنی تراز - جستجوی لغت در جدول جو

تراز
ابزاری که به وسیلۀ آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم می کنند و آن عبارت از یک لولۀ شیشه ای است که مایعی با یک حباب هوا در آن وجود دارد و آن را در یک قاب یا پایۀ چوبی یا فلزی قرار داده و هرگاه آن را روی یک سطح افقی و هموار بگذارند حباب هوا در وسط تراز می ایستد و اگر در جای ناهموار و پست و بلند بگذارند حباب هوا به طرف راست یا چپ می رود، در بانکداری مبلغی معادل اختلاف بدهکار و بستانکار در حساب، زردوزی جامه، پارچۀ ابریشمی، نقش و نگار پارچه، زینت، آرایش
تراز کردن: معلوم کردن پستی و بلندی سطح چیزی به وسیلۀ تراز، هموار ساختن و برابر کردن پستی و بلندی سطح زمین یا چیز دیگر
تصویری از تراز
تصویر تراز
فرهنگ فارسی عمید
تراز
(بَ)
حاصل جنسی که از گاو و گوسفند و بز و گاومیش ماده، عاید صاحب آن شود، چنانکه به تراز دادن گاو و گوسفند و غیره، دادن آنها بکسی، با شرط آنکه او سالی فلان مقدار روغن و غیره بصاحب آن بپردازد. دندانی دادن
اختلاف دارایی و بدهی در حساب. بالانس. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
تراز
(تَ)
اسبابی است که بوسیلۀ آن سطوح افقی را می توان تشخیص داد، برای تعیین اختلاف ارتفاع دو نقطه نیزبکار میرود. از اقسام آن تراز آبی، تراز هوائی و تراز بنائی است. تراز آبی از دو لوله تشکیل یافته که بیکدیگر مربوطند و داخل آنها مملو از آب میباشد، سطح آب در هر لوله بواسطۀ خاصیت ظروف مرتبطه در روی یک سطح افقی است. تراز هوایی لولۀ خمیده ایست که در داخل آن مایع سریعالحرکتی ریخته اند و حباب هوائی نیز درداخل مایع در حرکت است، چون آلت را بر روی سطح افقی قرار دهند در منتهی حد انحنا که علامتی دارد میایستد. تراز بنائی مثلثی است متساوی الساقین که از رأس آن شاقولی آویخته شده که چون قاعده مثلث بر سطح افقی قرار گیرد انتهای شاقول بر وسط قاعده واقع میگردد
لغت نامه دهخدا
تراز
(تَ)
بیماری گوسفند که درحال کشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، موت ناگهانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تراز
(تَ)
مخفف ترازنده. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. سازنده و کارساز:
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دار و کار ملک تراز.
فرخی.
- درع تراز، سازندۀ درع و جوشن:
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد ودرع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
- سپاه تراز، سپاهسالار. نگهدارنده و سازمان دهنده سپاه. فرمانده سپاه و لشکر:
ندیده هیچ حصاری چو تو حصارگشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه تراز.
قطران.
- نقش تراز، سازندۀ نقش و نگار. نقاش:
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بت گران تراز این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تراز
(تَ / تِ)
رشتۀ ریسمان خام. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). رشتۀ ریسمان خام و تار ابریشم. (انجمن آرا) (آنندراج). ابریشم خام. (ناظم الاطباء) :
به جهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
به دود گر بدوانی ز برّ تار تراز.
منوچهری.
بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار تراز.
ناصرخسرو.
ورجوع به تار تراز شود، جمال و زیبائی. (ناظم الاطباء). علم جامه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). بمعنی علم و جامه خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج). نقوش جامه. (غیاث اللغات) :
تراز زرین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرین تراز بر دیوار.
عنصری (از انجمن آرا).
، بمناسبت علم جامه، مطلق زینت و آرایش را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). زینت و آرایش عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). مجازاً، زینت و آرایش. (غیاث اللغات). زینت و آرایش. (ناظم الاطباء) :
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام خسرو برو بجای تراز.
فرخی.
، سجاف جامه و طراز آستین و گریبان و زینتی است که قبل از این می کردند. رجوع به طراز شود، درخت صنوبر. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) ، مرحوم دهخدا در این بیت، برابری و تعادل معنی کرده اند:
کرد از گل تراز را پاسنگ
تا شکر بدهدش برابر سنگ.
سنائی.
- هم تراز، برابر. همشأن. دو کس که در مقام و منزلت یا قدرت و قوت برابر باشند، همپایه و هم قوت. رجوع به ترازو (هم ترازو) ، و بهمه معانی رجوع به طراز شود
لغت نامه دهخدا
تراز
(تَ / تِ)
شهری است در ترکستان که منسوب است بخوبان، و معرب آن طراز باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شهری است از ترکستان نزدیک اسپیجاب. (فرهنگ رشیدی). شهری است از ترکستان. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شهری است از ترکستان که اهل آن بکمال حسن شهرۀ آفاق اند. (غیاث اللغات) :
یاد باد آن شب کآن شمسۀ خوبان تراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز.
فرخی.
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان تراز.
فرخی.
اگر نگشت هوا جای آهوان ختن
وگر نگشت زمین جای بتگران تراز.
قطران (از انجمن آرا).
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بتگران تراز این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا).
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد و درع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
رجوع به طراز شود
لغت نامه دهخدا
تراز
آلتی که بوسیله آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم کنند
تصویری از تراز
تصویر تراز
فرهنگ لغت هوشیار
تراز
((تَ))
زینت، نقش و نگار پارچه، ابزاری در بنایی که به وسیله آن ناهمواری سطح چیزی را مشخص می کنند، مانده، تتمه، تفاوت بین کل اقلام بستانکار و بدهکار در هر حساب (حسابداری)
تصویری از تراز
تصویر تراز
فرهنگ فارسی معین
تراز
پارچه ابریشمی
تصویری از تراز
تصویر تراز
فرهنگ فارسی معین
تراز
بیلان، طراز، نمره، رتبه، سطح، میزان
تصویری از تراز
تصویر تراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تراز
هم سطح، هموار، آلت سنجش همواری سطح، سطح نما، آرایش، زینت، زردوزی، نقش ونگار، بالانس، تساوی، تعادل، مفاصاحساب، میزان، موازنه، صنوبر
متضاد: ناهموار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تراب
تصویر تراب
(پسرانه)
خاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تناز
تصویر تناز
(دخترانه)
نام مادر لهراسب پادشاه کیانی و دختر آرش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آراز
تصویر آراز
(پسرانه)
آراز، قهرمان منصوب به طایفه آس، گویش ترکی رودخانه ارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
ابزاری که چیزی را در آن می گذارند و وزن آن را معیّن می کنند،
ترازوی انجم: در علم نجوم اسطرلاب،
ترازوی زر: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’ترازوک’، ایرانی باستان ’ترازو’، ’تره - آزو’، ’تره’ از سانسکریت ’تولتی’، ’تولیه’ و ’آز’، از ’از’، سانسکریت ’اج’ (راهنمائی کردن، راندن، پیش بردن) - انتهی. بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش 23:16 وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و ’ایفه’ و ’هین’ باید حق باشد. (سفر لاویان 19:36). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند. (کتاب هوشع 12:7، کتاب میکاه 6:11). و فعلاً صورت ترازوها در دیوارهای هیاکل مصر موجود است. (قاموس کتاب مقدس) :
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی.
رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 401).
شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو.
منوچهری.
چنان دو کفّۀ سیمین ترازو
که این کفّه شود زآن کفّه مایل.
منوچهری.
هر کس.... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی).
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید.
ناصرخسرو.
کار بی دانش مکن چون خرمنه
در ترازو بارت اندر یک پله.
ناصرخسرو.
بنزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من.
ناصرخسرو.
گفته اند عدل ترازوی خداست در زمین. (عقدالعلی).
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دوروی گه چو ترازو دوسر.
مجیر بیلقانی.
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی ؟
خاقانی.
بوسه ای کردم آرزو، گفتی
که ترازو بیار و زر برکش.
خاقانی.
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازوئی ندارد.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.
نظامی.
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی.
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل، ترازوت را.
نظامی.
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد زابلهیش.
مولوی.
من ترازوئی که میخواهم بده
خویشتن را کرمکن هر سو مجه.
مولوی.
هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست. (گلستان).
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو.
سعدی.
نقد هر عمر که در کیسۀ پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام.
سعدی.
ترازو در کف بقال و من درصورتش حیران
بیا ای مشتری بنگر قمر در خانه میزان.
وحشی.
- ترازو برافراختن، ترازو روان کردن. ترازو نهادن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
به سیر سپهر انجمن ساختن
ترازوی انجم برافراختن.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازو بر سنگ زدن، ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است. (آنندراج) :
فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی
مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- ترازو به (بر) زمین زدن، کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن. در حق معشوق عاشق کش می گویند. (از آنندراج) :
بدور او فلک خودفروش چند زند
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- ترازو چشمه داشتن،کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پلۀ دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). عرب گوید یقال فیه عین. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
چو غرنیجی بمحشر زنده گردد
بسنجد طاعتش ایزد بمیزان
کم آیدطاعتش گوید خدایا
ترازو چشمه دارد سر بگردان.
؟ (از انجمن آرا).
- ترازو روان کردن، ترازو نهادن. ترازو برافراختن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگی خسروان میکنم.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازوی آسمان سنجی، ترازوی انجم. اصطرلاب:
در ترازوی آسمان سنجی
بازجستند سیم ده پنجی.
نظامی.
و رجوع به ترازوی انجم شود.
- ترازوی آهنین دوش، یعنی آن ترازو که دستۀوی آهنین باشد. (آنندراج).
- ترازوی انجم، کنایه از اصطرلاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بسیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند.
نظامی.
- ترازوی پولادسنجان، کنایه از نیزه و سنان مبارزان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نیزۀ مبارزان. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هردو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفۀ ترازو مناسب است، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزۀ مبارزان بود:
ترازوی پولادسنجان به میل
ز کفّه بکفّه همی راند سیل.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- ترازوی دوسر، ترازوی قلب. ترازوی خلاف عدل:
گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی ؟
خاقانی.
و رجوع به ترازوی عدل و ترازوی سنگ زن شود.
- ترازوی راستانه، ترازو که در هر دو کفۀ آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل:
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترازوی عدل شود.
- ترازوی زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست. (آنندراج). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ترازوی سخن، وسیلۀ سنجش سخن. دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق. علم میزان:
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را بسخن پخته کرد.
نظامی.
- ترازوی سنگ زن، ترازو که یک پلۀ آن زیاده باشد و دیگر کم. (غیاث اللغات). مثل ترازوی قلب، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج) :
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازوشکن.
نظامی (از آنندراج).
- ترازوی شرع، میزان دین. محک شرع. اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی. حکم خدایی. دین:
در ترازوی شرع و رشتۀ عقل
فلسفه فلس دان و شعرشعیر.
خاقانی.
- ترازوی عاشقی، محک عاشقی. وسیلۀ آزمایش عاشق:
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است.
خاقانی.
- ترازوی عدل، ترازو که به سنجیدن در هر دو پلۀ آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
و رجوع به ترازوی راستانه شود.
- ترازوی قلب، ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده. (آنندراج) :
ای کرده ترازو نمایان
میزان و حمل دو کفّۀ آن
سنجیده دغل همیشه بازوت
قلب است بهر دو سر ترازوت.
واله هروی (خطاب به آفتاب، از آنندراج).
- ترازوی قیامت، ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند. (آنندراج). ترازوی محشر. ترازوی یوم الحساب. میزان:
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی.
نظامی.
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را.
صائب.
مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را.
صائب (از آنندراج).
- ترازوی کلام، میزان شعر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترازوی نظم شود.
- ترازوی محشر، ترازوی قیامت. میزان:
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است.
خاقانی.
و رجوع به ترازوی قیامت شود.
- ترازوی نارنج، اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند:
بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید
که ببازیچۀ نارنج ترازو میساخت.
جامی (از آنندراج).
- ترازوی نظم، کنایه از علم عروض که اوزان و بحور شعر بدان معلوم میشود. (آنندراج). و رجوع به ترازوی کلام شود.
- ترازوی یوم الحساب، ترازوی محشر. ترازوی قیامت. میزان:
جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
ورجوع به ترازوی قیامت شود.
- علم ترازو، علم منطق:
یکی علم منطق که او علم ترازوست. (دانشنامۀ علائی).
رجوع به منطق شود.
- کج ترازو، آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد:
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی.
سعدی (بوستان).
، نام برج میزان هم هست که ازجملۀ دوازده برج فلکی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی، ترازک. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
چو کیهان ببرج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
فردوسی.
ز برج بره تا ترازو جهان
دمی تیرگی دارد اندر نهان.
فردوسی.
باز دوپیکر و ترازو و دول
ز هوا یافت بهره بیش ممول.
سنائی.
گوئی بهای بادۀ عیدی است آفتاب
زآن رفت در ترازو و سختند چون زرش.
خاقانی.
فلک طفل خویی است، کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید.
خاقانی.
چون زر سرخ سپهر، سوی ترازو رسید
راست برابربداشت کفّۀ لیل و نهار.
خاقانی.
چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 106).
تا شب او را چقدر قدر هست
زهرۀ شب سنج ترازو بدست.
نظامی.
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.
؟ (از سندبادنامه ص 163).
- ترازوی چرخ، برج میزان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ترازوی فلک، برج میزان. (آنندراج). ترازوی چرخ. (ناظم الاطباء) :
گر بهمه ترازوئی زرّ خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک هست چو زر به درخوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 429).
باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری.
خاقانی.
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته.
خاقانی.
، قوّت و پایه. (ناظم الاطباء).
- همترازو، هم قوت و همپایه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سیه کولۀ گردبازو منم
گران کوه را همترازو منم.
نظامی.
بداد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همترازو بود.
نظامی.
بکوشید با همترازوی خویش.
نظامی.
، سقوط، قلع و قمع، فرار از جنگ. (ناظم الاطباء) ، ادراک و درک. (برهان). عقل. (انجمن آرا) (آنندراج). فهم و دریافت. (ناظم الاطباء) ، عدل و عدالت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عدل و عدالت و اعتدال. (ناظم الاطباء). بهمه معانی رجوع به میزان شود
لغت نامه دهخدا
(سُ زَ)
سخت فراگرفتن خمیر. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). سخت کردن خمیر را. (منتهی الارب) ، سخت کردن دوندگی گوشت اسب را، سخت تافتن رسن را
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
با همدیگر مقابل و برابر شدن، یقال: الجبلان یترازنان، ای یتناوحان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقابل. (المنجد). تناوح و تقابل دو کوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ)
دهی است از دهستان کاکاوند در بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 24هزارگزی باختر نورآباد و 4هزارگزی باختر راه خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. تپه ماهور و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. ساکنین آن از طایفۀ دلاوند میباشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جراز
تصویر جراز
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براز
تصویر براز
برازندگی وزیبائی، آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز
تصویر دراز
طویل طولانی، طولی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
چرمدوز، در فارسی: مهره فروش دوزنده در زموزه و جزآن، مشکدوز، آنکه مهره و آینه و گردن بند و مانند آن فروشد مهره فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تربز
تصویر تربز
هندوانه، و بمعنی خیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترای
تصویر ترای
در آئینه دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
آلتی است که چیزها را با آن وزن می کنند و مقدار آن را معین میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
((تَ))
ابزاری برای وزن کردن اجسام، نام هفتمین برج از دوازده برج منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود مهر ماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراس
تصویر تراس
ایوان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
میزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طراز
تصویر طراز
تراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترازی
تصویر ترازی
افقی
فرهنگ واژه فارسی سره
قپان، قسطاس، میزان، معیار، عدالت، عدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکسو کردن ترازو در خواب، رستن قاضی است از عذاب دوزخ. جابر مغربی
ترازو در خواب قاضی است. اگر بیند ترازوی نو داشت یا کسی بدو داد، دلیل که در آن موضع قاضی و فقیهی پاک دین بود و کفه ترازو، سمع قاضی است و درم ها که در آن بود، خصومت است، که نزد قاضی کند و سنگهای ترازو، عدل و داد است که در میان خصمان کند، به وقت حکومت. اگر بیند که ترازو ایستاده است، چنانکه هیچ جهت میل نداشت، دلیل که قاضی عدل کند. اگر بیند ترازو راست نبود، دلیل که قاضی راست و منصف نبود و در حکومت میل می کند. ا - محمد بن سیرین
اگر دید عمود ترازو بشکست، دلیل که قاضی آن دیار بمیرد. اگر بیند ترازو زیاده و نقصان است، دلیل که در عدل و انصاف قاضی زیاده و نقصان است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ترازو، صورت فلکی میزان
فرهنگ گویش مازندرانی