جدول جو
جدول جو

معنی تراجز - جستجوی لغت در جدول جو

تراجز
(اِمْ)
خصومت کردن با هم در شعر خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تناشد رجز بین یکدیگر. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تراجز
خود ستایی در پیکار
تصویری از تراجز
تصویر تراجز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تراجم
تصویر تراجم
ترجمه ها، شرح های احوال، جمع واژۀ ترجمان و ترجمان، جمع واژۀ ترجمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراز
تصویر تراز
ابزاری که به وسیلۀ آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم می کنند و آن عبارت از یک لولۀ شیشه ای است که مایعی با یک حباب هوا در آن وجود دارد و آن را در یک قاب یا پایۀ چوبی یا فلزی قرار داده و هرگاه آن را روی یک سطح افقی و هموار بگذارند حباب هوا در وسط تراز می ایستد و اگر در جای ناهموار و پست و بلند بگذارند حباب هوا به طرف راست یا چپ می رود، در بانکداری مبلغی معادل اختلاف بدهکار و بستانکار در حساب، زردوزی جامه، پارچۀ ابریشمی، نقش و نگار پارچه، زینت، آرایش
تراز کردن: معلوم کردن پستی و بلندی سطح چیزی به وسیلۀ تراز، هموار ساختن و برابر کردن پستی و بلندی سطح زمین یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراجع
تصویر تراجع
به عقب برگشتن، بازگشتن، برگشتن به جای خود، در کاری یا امری به یکدیگر مراجعه و گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
مخفف ترازنده. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. سازنده و کارساز:
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دار و کار ملک تراز.
فرخی.
- درع تراز، سازندۀ درع و جوشن:
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد ودرع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
- سپاه تراز، سپاهسالار. نگهدارنده و سازمان دهنده سپاه. فرمانده سپاه و لشکر:
ندیده هیچ حصاری چو تو حصارگشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه تراز.
قطران.
- نقش تراز، سازندۀ نقش و نگار. نقاش:
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بت گران تراز این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
جمع واژۀ ترجمان و ترجمان و ترجمه. (از منتهی الارب). ج ترجمان که به ترکی قبلماچی باشد. (آنندراج). جمع واژۀ ترجمان و ترجمان و ترجمه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
رشتۀ ریسمان خام. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). رشتۀ ریسمان خام و تار ابریشم. (انجمن آرا) (آنندراج). ابریشم خام. (ناظم الاطباء) :
به جهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
به دود گر بدوانی ز برّ تار تراز.
منوچهری.
بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار تراز.
ناصرخسرو.
ورجوع به تار تراز شود، جمال و زیبائی. (ناظم الاطباء). علم جامه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). بمعنی علم و جامه خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج). نقوش جامه. (غیاث اللغات) :
تراز زرین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرین تراز بر دیوار.
عنصری (از انجمن آرا).
، بمناسبت علم جامه، مطلق زینت و آرایش را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). زینت و آرایش عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). مجازاً، زینت و آرایش. (غیاث اللغات). زینت و آرایش. (ناظم الاطباء) :
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام خسرو برو بجای تراز.
فرخی.
، سجاف جامه و طراز آستین و گریبان و زینتی است که قبل از این می کردند. رجوع به طراز شود، درخت صنوبر. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) ، مرحوم دهخدا در این بیت، برابری و تعادل معنی کرده اند:
کرد از گل تراز را پاسنگ
تا شکر بدهدش برابر سنگ.
سنائی.
- هم تراز، برابر. همشأن. دو کس که در مقام و منزلت یا قدرت و قوت برابر باشند، همپایه و هم قوت. رجوع به ترازو (هم ترازو) ، و بهمه معانی رجوع به طراز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
شهری است در ترکستان که منسوب است بخوبان، و معرب آن طراز باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شهری است از ترکستان نزدیک اسپیجاب. (فرهنگ رشیدی). شهری است از ترکستان. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شهری است از ترکستان که اهل آن بکمال حسن شهرۀ آفاق اند. (غیاث اللغات) :
یاد باد آن شب کآن شمسۀ خوبان تراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز.
فرخی.
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان تراز.
فرخی.
اگر نگشت هوا جای آهوان ختن
وگر نگشت زمین جای بتگران تراز.
قطران (از انجمن آرا).
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بتگران تراز این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا).
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد و درع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
رجوع به طراز شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آواز کردن تندر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پشت هم غریدن رعد. (از اقرب الموارد). پی درپی شنیده شدن صدای رعد. (از المنجد) ، جنبیدن ابر به آهستگی و درنگ جهت کثرت آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، حدی ̍ کردن حادی به رجز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برخواندن شعری از بحر رجز. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَلْ لُ)
کشش کردن و همدیگر پیکار نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقاتل و تبارز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ مِ)
توانا و سخت که توانائی او به انتها رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
بهم بازگشتن. (زوزنی). با یکدیگر واپس آمدن. (دهار). بیکدیگر بازگشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). سپسایگی بازگشتن و از همدیگر بازستدن هر دو خلیط تا آنچه عامل گرفته است میان هر دو برابر گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازگشتن و منقلب شدن و با یکدیگر رجوع کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : خاصه در این روزگار تیره که خیرات بر اطلاق روی بتراجع نهاده است. (کلیله و دمنه). چون کار او در علو شأن و نفاذ فرمان و کمال اقبال و حصول آمال بغایت رسید روی در تراجع نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 72). و چون هنگام کار و تراجع روزگار آن طایفه آمد. (جهانگشای جوینی) ، رجعت کردن کواکب از حرکات اکثری خود که ازمغرب بسوی مشرق میباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با یکدیگر سنگ انداختن. (زوزنی). سنگ اندازی کردن با هم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) : تراجموا بالحجاره، سنگ اندازی کردند با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ مِ)
شتری که قوتش بتمام و کمال رسیده باشد. (منتهی الارب) (المنجد) ، یا آنکه وقت خوردن سرش بلرزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
با هم مراد داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
ایما و اشاره کردن گروهی بیکدیگر: دخلت علیهم فتغامزوا و ترامزوا. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
از یکدیگر باز شدن دو گروه در حرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با یکدیگر صلح کردن و از یکدیگر باز شدن دو گروه در حرب. (آنندراج). تمانع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). با یکدیگر صلح کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تراجی
تصویر تراجی
هم آرزویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراجم
تصویر تراجم
جمع ترجمه
فرهنگ لغت هوشیار
باز پسی، بازگشت باز گرد (عقبگرد) باز پس آمدن پس افتادن باز گشتن بعقب بر گشتن، بیکدیگر مراجعه و گفتگو کردن در امری، بازگشت واگشت، جمع تراجعات. بازگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناجز
تصویر تناجز
در گیری پیکار کشت و کشتار
فرهنگ لغت هوشیار
تازی پارسی گشته دراج: پور کبکنجیر جرب ای دادگستری که ز تاثیر عدل تو باز و عقاب خم زند از کبک و از جرب (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجز
تصویر ترجز
گاوتازی، غرش تندر، جنبش ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراز
تصویر تراز
آلتی که بوسیله آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجز
تصویر راجز
گاوتاز گویتاز خودستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراز
تصویر تراز
پارچه ابریشمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراز
تصویر تراز
((تَ))
زینت، نقش و نگار پارچه، ابزاری در بنایی که به وسیله آن ناهمواری سطح چیزی را مشخص می کنند، مانده، تتمه، تفاوت بین کل اقلام بستانکار و بدهکار در هر حساب (حسابداری)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راجز
تصویر راجز
آنکه شعری از بحر رجز بخواند، کسی که رجز خواند، ارجوزه خوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراجم
تصویر تراجم
((تَ جِ))
جمع ترجمه، گزارش ها، شرح حال ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراجم
تصویر تراجم
((تَ جُ))
به هم دشنام دادن، به یکدیگر سنگ انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراجع
تصویر تراجع
((تَ جُ))
بازگشتن، در کاری به یکدیگر مراجعه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراز
تصویر تراز
بیلان، طراز، نمره، رتبه، سطح، میزان
فرهنگ واژه فارسی سره
ترجمان ها، ترجمه ها، بیوگرافی ها، زندگی نامه ها، شرح حال ها، به هم دشنام دادن، (به یکدیگر) سنگ انداختن، سنگ پراکنی ها، دشنام دهی ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی