تازه، مقابل خشک، آبدار، خیس، نمدار، کنایه از خوشایند، دلنشین، برای مثال چو بر چرم آهو براندود مشک / نوایی تر انگیخت از رود خشک (نظامی۶ - ۱۰۶۱) علامت صفت تفضیلی که در آخر بعضی کلمات در می آید و برتری و رجحان کسی یا چیزی را بر کسی یا چیز دیگر می رساند مثلاً بزرگ تر، بهتر، داناتر
تازه، مقابلِ خشک، آبدار، خیس، نمدار، کنایه از خوشایند، دلنشین، برای مِثال چو بر چرم آهو براندود مشک / نوایی تر انگیخت از رود خشک (نظامی۶ - ۱۰۶۱) علامت صفت تفضیلی که در آخر بعضی کلمات در می آید و برتری و رجحان کسی یا چیزی را بر کسی یا چیز دیگر می رساند مثلاً بزرگ تر، بهتر، داناتر
بریده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بریدن چیزی را، لازم است و متعدی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بیرون افتادن استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انقطاع استخوان و هر عضوی. (اقرب الموارد). انقطاع و ساقط شدن استخوان. (المنجد). ساقط شدن دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تر الوظیف و ساقها، ای سقط. (اقرب الموارد) ، دور افتادن از شهر خویش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تنها و دور شدن از قوم خویش. (المنجد) ، بیرون افتادن هسته از کوبه. (اقرب الموارد) ، انداختن شترمرغ مافی البطن خود را، فربه و باگوشت شدن جسم کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بریده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بریدن چیزی را، لازم است و متعدی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بیرون افتادن استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انقطاع استخوان و هر عضوی. (اقرب الموارد). انقطاع و ساقط شدن استخوان. (المنجد). ساقط شدن دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تر الوظیف و ساقها، ای سقط. (اقرب الموارد) ، دور افتادن از شهر خویش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تنها و دور شدن از قوم خویش. (المنجد) ، بیرون افتادن هسته از کوبه. (اقرب الموارد) ، انداختن شترمرغ مافی البطن خود را، فربه و باگوشت شدن جسم کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
باید دانست که کلمه تر که تفضیل است در فارسی با کلمه ای که ملحق او شود در صورت ترکیب افادۀ معنی مبالغه کند چون بهتر و بهترین و خوشتر و خوشترین و نوآیین ترین و مانند آن و بتوسط کلمه ’از’ در میان او و مفضل ٌعلیه افادۀ معنی تفضیل کند، چون فلانی بهتر از فلانی است و در اولیتر و اهمتر و امثال آن محض زایده است چرا که مایلحق خود اسم تفضیل است لیکن چون فارسیان را اعتنا به اصل وضع او نیست بطور کلمات خود کلمه ای بدان ملحق نموده بمعنی مذکور استعمال کنند و این نوعی از تصرفات ایشان بود. (آنندراج). برای تفضیل آمده چون خوشتر و بهتر و بی کلمه ای دیگر مستعمل نشود. (از فرهنگ رشیدی). یکی از حروف اسمی که همیشه در آخر کلمات درمی آید و معنی اکثریت و افضلیت به آنها میدهدمانند سرخ تر یعنی بسیار سرخ و داناتر یعنی بیش از همه دانا و بزرگتر یعنی بسیار بزرگ، و این کلمه از علامات ممیزۀ صفت است از اسم یعنی چون در آخر کلمه ای درآید که دارای معنی اسمی و صفتی هر دو باشد آنرا مخصوص بمعنی صفتی میکند یعنی عالم که در اسم و صفت هر دو استعمال میشود ولی چون گوئیم عالمتر تنها دارای معنی صفتی خواهد بود. (ناظم الاطباء). نشانۀ صیغۀ تفضیلی. در پارسی باستان تره (در اپتره) ، اوستایی و هندی باستانی تره، پهلوی تر، کردی تر، استی در و در، گیلکی تر. (حاشیۀ برهان چ معین) : چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزونتر پرستو؟ رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تواز او باشگونه تر. شهید بلخی. که از ما هر آنکس که جنگی تر است بهنگام سختی درنگی تر است. فردوسی. بدارم ترا هم بسان پدر وز آن نیز نامی تر و خوبتر. فردوسی. بدین منزلت کار دشوارتر گراینده تر باش و بیدارتر. فردوسی. زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست آنم که همی گویم پازند قران است. فرخی. اگرچند از نامورتر تباری وگرچند کز بهترین خاندانی. فرخی. از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. زرد و درازتر شد از غاوشوی خام نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربوزه. لبیبی. تا دولت ما به رأی و تدبیر وی آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی). بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی). خاصه تر این گروه، کز دل پاک شیعت مرتضای کرارند. ناصرخسرو. خرد زآتش طبعی آتش تر است که مر مردم خام را او پزد. ناصرخسرو. گفت ای ملعون ندانی که خدا بسیار مثل ترا هلاک کرده از تو بقوت تر و بمال از تو بیشتر؟ (قصص ص 116). اگرچه در کتاب نخستین... فصلی گفته آمده است اینجا بشرح تر یاد کرده آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما هیچکس بشعر دوستی تر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود. (چهارمقاله). سرهای سراندازان در پای تو اولیتر درسینۀ جانبازان سودای تو اولیتر. خاقانی. نیست بر مردم صاحبنظر خدمتی از عهد پسندیده تر. نظامی. نخواهم شدن زو جهانگیرتر نه زو نیز با رای و تدبیرتر. نظامی. هرکه او بیدارتر پردردتر هرکه او آگاه تر رخ زردتر. مولوی. روان تشنه برآساید از کنار فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم. سعدی. پای بر دیدۀ سعدی نه اگر بخرامی که بصد منزلت از خاک درت خاکتر است. سعدی. کس ندیده ست آدمیزاد از تو شیرین تر سخن شکّر از پستان مادر خورده ای یا شیر را؟ سعدی. ، گاه صفات بی علامت ’تر’ بهمین معنی آیند، چون: مه ، که ، به و کم بجای مهتر و کهترو بهتر و کمتر: مریدان بقوت ز طفلان کم اند مشایخ چو دیوار مستحکم اند. سعدی. ، گاه زاید آید: چنین چیزها از وی آموختند که مهذب تر ومهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی)
باید دانست که کلمه تر که تفضیل است در فارسی با کلمه ای که ملحق او شود در صورت ترکیب افادۀ معنی مبالغه کند چون بهتر و بهترین و خوشتر و خوشترین و نوآیین ترین و مانند آن و بتوسط کلمه ’از’ در میان او و مفضل ٌعلیه افادۀ معنی تفضیل کند، چون فلانی بهتر از فلانی است و در اولیتر و اهمتر و امثال آن محض زایده است چرا که مایلحق خود اسم تفضیل است لیکن چون فارسیان را اعتنا به اصل وضع او نیست بطور کلمات خود کلمه ای بدان ملحق نموده بمعنی مذکور استعمال کنند و این نوعی از تصرفات ایشان بود. (آنندراج). برای تفضیل آمده چون خوشتر و بهتر و بی کلمه ای دیگر مستعمل نشود. (از فرهنگ رشیدی). یکی از حروف اسمی که همیشه در آخر کلمات درمی آید و معنی اکثریت و افضلیت به آنها میدهدمانند سرخ تر یعنی بسیار سرخ و داناتر یعنی بیش از همه دانا و بزرگتر یعنی بسیار بزرگ، و این کلمه از علامات ممیزۀ صفت است از اسم یعنی چون در آخر کلمه ای درآید که دارای معنی اسمی و صفتی هر دو باشد آنرا مخصوص بمعنی صفتی میکند یعنی عالم که در اسم و صفت هر دو استعمال میشود ولی چون گوئیم عالمتر تنها دارای معنی صفتی خواهد بود. (ناظم الاطباء). نشانۀ صیغۀ تفضیلی. در پارسی باستان تره (در اپتره) ، اوستایی و هندی باستانی تره، پهلوی تر، کردی تر، استی در و در، گیلکی تر. (حاشیۀ برهان چ معین) : چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک نماند ز سالی فزونتر پرستو؟ رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تواز او باشگونه تر. شهید بلخی. که از ما هر آنکس که جنگی تر است بهنگام سختی درنگی تر است. فردوسی. بدارم ترا هم بسان پدر وز آن نیز نامی تر و خوبتر. فردوسی. بدین منزلت کار دشوارتر گراینده تر باش و بیدارتر. فردوسی. زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست آنم که همی گویم پازند قران است. فرخی. اگرچند از نامورتر تباری وگرچند کز بهترین خاندانی. فرخی. از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. زرد و درازتر شد از غاوشوی خام نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربوزه. لبیبی. تا دولت ما به رأی و تدبیر وی آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی). بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی). خاصه تر این گروه، کز دل پاک شیعت مرتضای کرارند. ناصرخسرو. خرد زآتش ِ طبعی آتش تر است که مر مردم خام را او پزد. ناصرخسرو. گفت ای ملعون ندانی که خدا بسیار مثل ترا هلاک کرده از تو بقوت تر و بمال از تو بیشتر؟ (قصص ص 116). اگرچه در کتاب نخستین... فصلی گفته آمده است اینجا بشرح تر یاد کرده آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما هیچکس بشعر دوستی تر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود. (چهارمقاله). سرهای سراندازان در پای تو اولیتر درسینۀ جانبازان سودای تو اولیتر. خاقانی. نیست برِ مردم صاحبنظر خدمتی از عهد پسندیده تر. نظامی. نخواهم شدن زو جهانگیرتر نه زو نیز با رای و تدبیرتر. نظامی. هرکه او بیدارتر پردردتر هرکه او آگاه تر رخ زردتر. مولوی. روان تشنه برآساید از کنار فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم. سعدی. پای بر دیدۀ سعدی نه اگر بخْرامی که بصد منزلت از خاک درت خاکتر است. سعدی. کس ندیده ست آدمیزاد از تو شیرین تر سخن شکّر از پستان مادر خورده ای یا شیر را؟ سعدی. ، گاه صفات بی علامت ’تر’ بهمین معنی آیند، چون: مِه ْ، کِه ْ، بِه ْ و کم بجای مهتر و کهترو بهتر و کمتر: مریدان بقوت ز طفلان کم اند مشایخ چو دیوار مستحکم اند. سعدی. ، گاه زاید آید: چنین چیزها از وی آموختند که مهذب تر ومهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی)
مرغی است کوچک و کم سکون و خوش آواز که بعربی صعوه خوانندش، و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). مرغی است کوچک و کم سکون که بعربی صعوه خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) میخ. وتد. (ناظم الاطباء)
مرغی است کوچک و کم سکون و خوش آواز که بعربی صعوه خوانندش، و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). مرغی است کوچک و کم سکون که بعربی صعوه خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) میخ. وتد. (ناظم الاطباء)