جدول جو
جدول جو

معنی تر - جستجوی لغت در جدول جو

تر
تازه، مقابل خشک، آبدار، خیس، نمدار، کنایه از خوشایند، دلنشین، برای مثال چو بر چرم آهو براندود مشک / نوایی تر انگیخت از رود خشک (نظامی۶ - ۱۰۶۱)
علامت صفت تفضیلی که در آخر بعضی کلمات در می آید و برتری و رجحان کسی یا چیزی را بر کسی یا چیز دیگر می رساند مثلاً بزرگ تر، بهتر، داناتر
تصویری از تر
تصویر تر
فرهنگ فارسی عمید
تر
(اِمْ)
بریده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بریدن چیزی را، لازم است و متعدی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بیرون افتادن استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انقطاع استخوان و هر عضوی. (اقرب الموارد). انقطاع و ساقط شدن استخوان. (المنجد). ساقط شدن دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تر الوظیف و ساقها، ای سقط. (اقرب الموارد) ، دور افتادن از شهر خویش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تنها و دور شدن از قوم خویش. (المنجد) ، بیرون افتادن هسته از کوبه. (اقرب الموارد) ، انداختن شترمرغ مافی البطن خود را، فربه و باگوشت شدن جسم کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تر
(تَ)
باید دانست که کلمه تر که تفضیل است در فارسی با کلمه ای که ملحق او شود در صورت ترکیب افادۀ معنی مبالغه کند چون بهتر و بهترین و خوشتر و خوشترین و نوآیین ترین و مانند آن و بتوسط کلمه ’از’ در میان او و مفضل ٌعلیه افادۀ معنی تفضیل کند، چون فلانی بهتر از فلانی است و در اولیتر و اهمتر و امثال آن محض زایده است چرا که مایلحق خود اسم تفضیل است لیکن چون فارسیان را اعتنا به اصل وضع او نیست بطور کلمات خود کلمه ای بدان ملحق نموده بمعنی مذکور استعمال کنند و این نوعی از تصرفات ایشان بود. (آنندراج). برای تفضیل آمده چون خوشتر و بهتر و بی کلمه ای دیگر مستعمل نشود. (از فرهنگ رشیدی). یکی از حروف اسمی که همیشه در آخر کلمات درمی آید و معنی اکثریت و افضلیت به آنها میدهدمانند سرخ تر یعنی بسیار سرخ و داناتر یعنی بیش از همه دانا و بزرگتر یعنی بسیار بزرگ، و این کلمه از علامات ممیزۀ صفت است از اسم یعنی چون در آخر کلمه ای درآید که دارای معنی اسمی و صفتی هر دو باشد آنرا مخصوص بمعنی صفتی میکند یعنی عالم که در اسم و صفت هر دو استعمال میشود ولی چون گوئیم عالمتر تنها دارای معنی صفتی خواهد بود. (ناظم الاطباء). نشانۀ صیغۀ تفضیلی. در پارسی باستان تره (در اپتره) ، اوستایی و هندی باستانی تره، پهلوی تر، کردی تر، استی در و در، گیلکی تر. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند ز سالی فزونتر پرستو؟
رودکی.
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تواز او باشگونه تر.
شهید بلخی.
که از ما هر آنکس که جنگی تر است
بهنگام سختی درنگی تر است.
فردوسی.
بدارم ترا هم بسان پدر
وز آن نیز نامی تر و خوبتر.
فردوسی.
بدین منزلت کار دشوارتر
گراینده تر باش و بیدارتر.
فردوسی.
زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.
فرخی.
اگرچند از نامورتر تباری
وگرچند کز بهترین خاندانی.
فرخی.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
زرد و درازتر شد از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربوزه.
لبیبی.
تا دولت ما به رأی و تدبیر وی آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی). بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی).
خاصه تر این گروه، کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند.
ناصرخسرو.
خرد زآتش طبعی آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
گفت ای ملعون ندانی که خدا بسیار مثل ترا هلاک کرده از تو بقوت تر و بمال از تو بیشتر؟ (قصص ص 116). اگرچه در کتاب نخستین... فصلی گفته آمده است اینجا بشرح تر یاد کرده آید.
(ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما هیچکس بشعر دوستی تر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود. (چهارمقاله).
سرهای سراندازان در پای تو اولیتر
درسینۀ جانبازان سودای تو اولیتر.
خاقانی.
نیست بر مردم صاحبنظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
نخواهم شدن زو جهانگیرتر
نه زو نیز با رای و تدبیرتر.
نظامی.
هرکه او بیدارتر پردردتر
هرکه او آگاه تر رخ زردتر.
مولوی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
پای بر دیدۀ سعدی نه اگر بخرامی
که بصد منزلت از خاک درت خاکتر است.
سعدی.
کس ندیده ست آدمیزاد از تو شیرین تر سخن
شکّر از پستان مادر خورده ای یا شیر را؟
سعدی.
، گاه صفات بی علامت ’تر’ بهمین معنی آیند، چون: مه ، که ، به و کم بجای مهتر و کهترو بهتر و کمتر:
مریدان بقوت ز طفلان کم اند
مشایخ چو دیوار مستحکم اند.
سعدی.
، گاه زاید آید: چنین چیزها از وی آموختند که مهذب تر ومهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تر
(تَرر)
اسب تاتاری تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اسب متناسب الاعضا و جفاکش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
ناحیۀ بین قبل و دبر: بین التر والفر. (دزی ج 1 ص 142)
لغت نامه دهخدا
تر
(تُرر)
اصل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) ، رشتۀ راز. (منتهی الارب) (آنندراج). رشتۀ راز که گلکاران بدان اندازه گیرند. (ناظم الاطباء). الخیط الذی یمد علی البناء فیبنی علیه، فارسی معرب، و هو بالعربیه الامام. (اقرب الموارد) (از المعرب جوالیقی) (از المنجد) ، در حال غضب گویند: لأقیمنک علی التر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تر
(بَ)
مرغی است کوچک و کم سکون و خوش آواز که بعربی صعوه خوانندش، و به این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). مرغی است کوچک و کم سکون که بعربی صعوه خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
میخ. وتد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تر
آب رسیده، آبدار، نمدار و مرطوب
تصویری از تر
تصویر تر
فرهنگ لغت هوشیار
تر
نیکو، زیبا، آلوده، ناپاک مانند، تر دامن
تصویری از تر
تصویر تر
فرهنگ فارسی معین
تر
((پس.))
علامت صفت تفضیلی، بهتر، سپیدتر، درازتر
تصویری از تر
تصویر تر
فرهنگ فارسی معین
تر
((تَ))
تازه، جدید، آبدار، خیس
تصویری از تر
تصویر تر
فرهنگ فارسی معین
تر
خیس، مرطوب، نم، نمسار، نمناک
متضاد: خشک، باطراوت، تازه
متضاد: پلاسیده، پژمرده، خشک، تردامن، فاسق، ملوث، صعوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تر
مایع و لعاب چسبناک، برای تو، آویزان، آویخته، تبر وسیله ی قطع درخت و سرشاخه های آن و هر نوع چوب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تروند
تصویر تروند
(دخترانه)
میوه تازه رسیده، نوبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترنم
تصویر ترنم
(دخترانه)
زمزمه کردن یک نغمه، آواز، نغمه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترانه
تصویر ترانه
(دخترانه)
زیبا، صاحب جمال، سرود، نغمه، آواز، سخن معمولاً موزون که با موسیقی خوانده می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترخان
تصویر ترخان
(پسرانه)
در دوره مغول آنکه خان به او امتیازات ویژه ای مانند معافیت از مالیات می داده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترکان
تصویر ترکان
(دخترانه)
عنوانی مخصوص زنان اشراف در دوره مغول، نام مادر سلطان محمد خوارزمشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترگل
تصویر ترگل
(دخترانه)
گل تازه و شاداب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترنیان
تصویر ترنیان
(دخترانه)
سبدی که از شاخه های بید می بافند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تراب
تصویر تراب
(پسرانه)
خاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترمه
تصویر ترمه
(دخترانه)
نوعی پارچه با نقشهای بته جقه یا اسلیمی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
(دخترانه)
میوه ای از خانواده مرکبات که از مرکبات دیگر درشت تر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترلان
تصویر ترلان
(دخترانه)
پرنده ای از خانواده باز شکاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترشح
تصویر ترشح
تراوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
آمیزش، آمیزه، آمیغ، هم کرد، هم آمیزی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترغیب
تصویر ترغیب
برانگیختن، انگیزش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترغیب کردن
تصویر ترغیب کردن
برانگیختن، وا داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترغیب کند
تصویر ترغیب کند
وا دارد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترقی
تصویر ترقی
پیشرفت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
ترنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترمیم
تصویر ترمیم
بازسازی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترمینال
تصویر ترمینال
پایانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تروریست
تصویر تروریست
دهشت افکن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تروریسم
تصویر تروریسم
دهشت افکنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترویج
تصویر ترویج
رواگی، گسترش
فرهنگ واژه فارسی سره