کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، پایه پایه نزدیک شدن، اندک اندک به سوی چیزی رفتن، به تدریج و تأنّی، نرم نرمک، خوش خوش، کیچ کیچ، آهسته آهسته، جسته جسته، کم کم، نرم نرم، آرام آرام، خرد خرد، اندک اندک، رفته رفته، متدرّج، خوش خوشک، پلّه پلّه
کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، پایه پایه نزدیک شدن، اندک اندک به سوی چیزی رفتن، به تدریج و تأنّی، نَرم نَرمَک، خُوش خُوش، کیچ کیچ، آهِستِه آهِستِه، جَسته جَسته، کَم کَم، نَرم نَرم، آرام آرام، خُرد خُرد، اَندَک اَندَک، رَفتِه رَفتِه، مُتَدَرِّج، خُوش خُوشَک، پِلِّه پِلِّه
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورنگ، چور، تذرو، خروس صحرایی
قَرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورَنگ، چور، تَذَرْوْ، خُروس صَحرایی
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورنگ، چور، خروس صحرایی، تدرج
قَرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورَنگ، چور، خُروس صَحرایی، تَدرُج
به علم رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). به علم رسیدن و ادب یافتن. (آنندراج). فرا راه افتادن در علم و ادب و برساخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تدرب در علم و تعلم آن. (اقرب الموارد) (المنجد) : تخرج علیه فی الفقه خلق کثیر. (اقرب الموارد). رجوع به تخریج شود
به علم رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). به علم رسیدن و ادب یافتن. (آنندراج). فرا راه افتادن در علم و ادب و برساخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تدرب در علم و تعلم آن. (اقرب الموارد) (المنجد) : تخرج علیه فی الفقه خلق کثیر. (اقرب الموارد). رجوع به تخریج شود
از گناه به یک سو شدن. (تاج المصادر بیهقی). پرهیز کردن از گناه و توبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأثم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و حقیقت آن دور شدن ازحرج است. (اقرب الموارد) تأثم. خارج شدن از حرج و گناه... (تاج العروس ج 2 ص 21). و رجوع به تأثم شود، برآمدن از تنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خارج شدن از تنگی. (تاج العروس ایضاً) ، بزهمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
از گناه به یک سو شدن. (تاج المصادر بیهقی). پرهیز کردن از گناه و توبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأثم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و حقیقت آن دور شدن ازحَرَج است. (اقرب الموارد) تأثم. خارج شدن از حرج و گناه... (تاج العروس ج 2 ص 21). و رجوع به تأثم شود، برآمدن از تنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خارج شدن از تنگی. (تاج العروس ایضاً) ، بزهمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
کره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). تباه شدن نان و سبز گردیدن و کره برآوردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). متغیر شدن لون و بوی و مزۀ طعام یا چیزی دیگر و این مصدر جعلی است از کرج که معرب کره باشد و کره به فتحتین و کاف عربی سبزی یا مثل پنبه چیزی که در ایام برسات بر آچار و غیره پیدا آید، به هندی پهپوندی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مصدری منحوت از کره فارسی بمعنی کپک و کفک و کپره... تباه شدن و سبز گردیدن و کره برآوردن نان از دیرماندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). تباه شدن نان و سبز گردیدن و کره برآوردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). متغیر شدن لون و بوی و مزۀ طعام یا چیزی دیگر و این مصدر جعلی است از کرج که معرب کره باشد و کره به فتحتین و کاف عربی سبزی یا مثل پنبه چیزی که در ایام برسات بر آچار و غیره پیدا آید، به هندی پهپوندی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مصدری منحوت از کره فارسی بمعنی کپک و کفک و کپره... تباه شدن و سبز گردیدن و کره برآوردن نان از دیرماندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بند نمودن چهارپایه را در خانه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بند کردن بارگی را در خانه و برپای داشتن. (از اقرب الموارد) ، کج شدن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بند نمودن چهارپایه را در خانه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بند کردن بارگی را در خانه و برپای داشتن. (از اقرب الموارد) ، کج شدن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نام بزرگترین پسران فریدون است که تور باشد و توران منسوب به اوست چنانکه ایران به ایرج. (برهان) (آنندراج). همان تور پسر فریدون. (فرهنگ رشیدی). به معنی نخست تور (پسر فریدون) است. (فرهنگ جهانگیری). نام پسر بزرگ فریدون واو را تور و توژ نیز گویند. و توران زمین به حصۀ اوبود. (شرفنامۀ منیری). پسر بزرگ فریدون که تور، نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تور و توران شود
نام بزرگترین پسران فریدون است که تور باشد و توران منسوب به اوست چنانکه ایران به ایرج. (برهان) (آنندراج). همان تور پسر فریدون. (فرهنگ رشیدی). به معنی نخست تور (پسر فریدون) است. (فرهنگ جهانگیری). نام پسر بزرگ فریدون واو را تور و توژ نیز گویند. و توران زمین به حصۀ اوبود. (شرفنامۀ منیری). پسر بزرگ فریدون که تور، نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تور و توران شود
تذرج. ج، تدارج. پرنده ای خوش نقش و نگار و بلنددم. (المنجد). دراج، فارسی است که معرب شده و اصل آن تدرو است. (از المعرب جوالیقی ص 91). معرب از تذرو فارسی است، و بترکی قرقاول و در تنکابن و مازندران تورنگ نامند. در دوم گرم و در اول خشک و به غایت لطیف و سریعالهضم و مولد خون، صالح و مقوی فهم و دماغ و رافع وسواس و اکتحال. زهره و خون او جهت بیاض و نزول آب، و ذرور استخوان او جهت رفع قروح مجرب و طلای سرگین او جهت بهق و برص و کلف و اصلاح بشرۀزنان حامله نافع و سعوط زهرۀ او مفتح سدۀ دماغی ودر رفع نسیان مفید و اکثار او مصدع و مولد مرهالصفرا در محرورین و مصلحش سکنجبین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و آنرا در نزد ما و در مصر سمان گویند و این اسم بزبان عراقی است و پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و کوچکتر از کبوتر و در ماههای تشرین (پائیز) در حدود ما فراوان گردند و بیشتر بر روی زمین مانند جمل راه روند و چون آواز جنس خود شنوند جمع گردند و در عراق تخم گذارند و نقاط سرد را دوست دارند. و نیکوتر آنها آن است که پرگوشت و ملون باشد. در دوم گرم است. غذایی مقوی است و خون خوب تولید کند و چون خون او را در حال گرم بودن در چشم بچکانند سفیدی آن روشن میشود و خوردن آن دماغ بارد را نیک سازد و نسیان را از بین می برد. و همچنین اگر کیسۀ صفرای او را در بینی بریزند دماغ را اصلاح و فراموشی را زایل میکند. و اگر سرمه کنند سفیدی چشم و آب آنرا جلا دهد. و استخوان آنرا بکوبند و مانند سرمه نمایند و روی زخم ریزند بهبودی دهدو خاکستر پر او موی را دراز کند لیک سبب سرعت پیری گردد. و سرگین او بهق و برص و لکه های زنان حامله را برطرف میکند و زیاده روی در استعمال آن سبب سردرد و اخلاط صفراوی در محرورین میشود، و مصلح آن سکنجبین است. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 93). و رجوع به تذرو شود
تَذرُج. ج، تَدارِج. پرنده ای خوش نقش و نگار و بلنددم. (المنجد). دراج، فارسی است که معرب شده و اصل آن تَدَرو است. (از المعرب جوالیقی ص 91). معرب از تذرو فارسی است، و بترکی قرقاول و در تنکابن و مازندران تورنگ نامند. در دوم گرم و در اول خشک و به غایت لطیف و سریعالهضم و مولد خون، صالح و مقوی ِ فهم و دماغ و رافع وسواس و اکتحال. زهره و خون او جهت بیاض و نزول آب، و ذرور استخوان او جهت رفع قروح مجرب و طلای سرگین او جهت بهق و برص و کلف و اصلاح بشرۀزنان حامله نافع و سعوط زهرۀ او مفتح سدۀ دماغی ودر رفع نسیان مفید و اکثار او مصدع و مولد مرهالصفرا در محرورین و مصلحش سکنجبین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و آنرا در نزد ما و در مصر سمان گویند و این اسم بزبان عراقی است و پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و کوچکتر از کبوتر و در ماههای تشرین (پائیز) در حدود ما فراوان گردند و بیشتر بر روی زمین مانند جمل راه روند و چون آواز جنس خود شنوند جمع گردند و در عراق تخم گذارند و نقاط سرد را دوست دارند. و نیکوتر آنها آن است که پرگوشت و ملون باشد. در دوم گرم است. غذایی مقوی است و خون خوب تولید کند و چون خون او را در حال گرم بودن در چشم بچکانند سفیدی آن روشن میشود و خوردن آن دماغ بارد را نیک سازد و نسیان را از بین می برد. و همچنین اگر کیسۀ صفرای او را در بینی بریزند دماغ را اصلاح و فراموشی را زایل میکند. و اگر سرمه کنند سفیدی چشم و آب آنرا جلا دهد. و استخوان آنرا بکوبند و مانند سرمه نمایند و روی زخم ریزند بهبودی دهدو خاکستر پر او موی را دراز کند لیک سبب سرعت پیری گردد. و سرگین او بهق و برص و لکه های زنان حامله را برطرف میکند و زیاده روی در استعمال آن سبب سردرد و اخلاط صفراوی در محرورین میشود، و مصلح آن سکنجبین است. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 93). و رجوع به تذرو شود
بر ذرو چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی). درآمدن بر بالای ذروه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، از سرمای شمال به صخره و مانند آن پناه بردن. (اقرب الموارد). الشول اذا است بالبرد تذرت بالعضاه. (اقرب الموارد) ، از کاه جدا و پاک گردیدن گندم، زن از برتران قبیله خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بر ذرو چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی). درآمدن بر بالای ذروه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، از سرمای شمال به صخره و مانند آن پناه بردن. (اقرب الموارد). الشول اذا است بالبرد تذرت بالعضاه. (اقرب الموارد) ، از کاه جدا و پاک گردیدن گندم، زن از برتران قبیله خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
مرغی سخت رنگین است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مرغی است رنگین و نیکو. (صحاح الفرس). نام مرغ دشتی باشد. (فرهنگ جهانگیری). تذرج است که مرغ صحرایی شبیه به خروس باشد. (برهان). مرغ معروف خوشرفتار که اکثر در پای سرو گردد، از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی خروس صحرایی، و بدال مهمله نوشتن و خواندن و بمعنی کبک گفتن خطا است، از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین، ودر سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی از جنس ماکیان و خروس که در بیشۀ استراباد و مازندران بسیار باشد و بغایت خوشرنگ بود و بازسراج الدین علیخان آرزو، قول قوسی را پسند نموده نوشته که مرا اعتماد بر قول قوسی است که صاحب زبان است. (غیاث اللغات). پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تدرو. (انجمن آرا). کبک، و آن جانوری است سرخ فام و خوشرفتار، بعضی گویند پرندۀ کوهی است که آنرا آتشخوار نامند و قیل دراج و بدال مهمله نیز گویند و معرب آن تدرج است و با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج). دراج. قرقاول. (زمخشری). مرغ صحرایی شبیه بخروس.نیک خوشروی و خوشرفتار که تدرو و قرقاول و جوربور وچورپور و چور نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تدرج و تدرو و قرقاول و تورنگ و ترنگ شود: تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد گوزن تا همی از شیر پر کند پستان. ابوشکور. بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال. منجیک. چه نامست این مرد بر سان سرو بسرخی رخانش چو خون تذرو. فردوسی. چو از آمدنشان شد آگاه سرو بیاراست لشکر چو پرّ تذرو. فردوسی. برفتم ز درگاه شاهی به مرو بگشتم چو اندر گلستان تذرو. فردوسی. مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پر تذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. خرم تر از بهاری زیباتر از نگاری چابک تر از تذروی فرخ تر از همائی. فرخی. کاخ او پر بتان آهو چشم بزم او پرتذرو کبک خرام. فرخی. گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار همچو عروس غریق در بن دریای چین. منوچهری. بر سر سروزند پردۀ عشاق تذرو ورشان نای زند بر سر هر مغروسی. منوچهری. پیش او کی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب ؟ عسجدی. که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو بدیوار بام آمد از شاخ سرو نر و ماده کاوان ابر یکدگر بکشّی کرشمه کن و جلوه گر. اسدی (از انجمن آرا). خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو. (گرشاسبنامه). واکنون تذرو با من کی سازد کز عارضین نبشته چو شاهینم. ناصرخسرو. بقاش بود نود سال در جهان روزی عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر. ناصرخسرو. چون نیابد بگه گرسنگی کبک و تذرو چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب ؟ ناصرخسرو. و آزمودن دیگر (تریاق) آنست که خروس دشتی را بگیرند یعنی تذروی، و او را شربتی تریاق دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟ مسعودسعد (ازکلیله و دمنه). همای عدل تو چون پرّ و بال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. از پی آن تذرو زرین پر آهنین آشیان کنید امروز. خاقانی. ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشائید. خاقانی. کو تذروان بزم و کوثر جام کز سمن زار بشکفد گلزار. خاقانی. چنگل دراج بخون تذرو سلسله آویخته در پای سرو. نظامی. گوزن و شیر بازی می نمودند تذرو و باز غارت می ربودند. نظامی. بپژمرد لاله بیفتاد سرو بچنگال شاهین تبه شد تذرو. نظامی. دی تازه تذروی بدم، اندر چمن لطف امروز فروریخت همه بال و پر من. عطار. مگر از شوخی تذروان بود که فرودوختند دیدۀ باز. سعدی. داده ام باز نظر را به تذروی پرواز بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند. حافظ. تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام در کمینم وانتظار وقت فرصت می کنم. حافظ. - پرّان تذرو، تذرو پران. تذرو تیزپرواز: سپاه از بخارا چو پران تذرو بیک هفته آمد سوی شهر مرو. فردوسی. - تذرو رنگین، آفتاب، که ترازوی زر و ترنج زر و ترنج مهرگان نیزگویند. (فرهنگ رشیدی). - تذرو زرنیخ، کنایه از انگشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - تذرو زرین، کنایه از آفتاب است و آنرا ترازوی زرین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان نیز خوانند. (انجمن آرا). - تذرو زرین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). - ، آتش. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مرغی سخت رنگین است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مرغی است رنگین و نیکو. (صحاح الفرس). نام مرغ دشتی باشد. (فرهنگ جهانگیری). تذرج است که مرغ صحرایی شبیه به خروس باشد. (برهان). مرغ معروف خوشرفتار که اکثر در پای سرو گردد، از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی خروس صحرایی، و بدال مهمله نوشتن و خواندن و بمعنی کبک گفتن خطا است، از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین، ودر سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی از جنس ماکیان و خروس که در بیشۀ استراباد و مازندران بسیار باشد و بغایت خوشرنگ بود و بازسراج الدین علیخان آرزو، قول قوسی را پسند نموده نوشته که مرا اعتماد بر قول قوسی است که صاحب زبان است. (غیاث اللغات). پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تدرو. (انجمن آرا). کبک، و آن جانوری است سرخ فام و خوشرفتار، بعضی گویند پرندۀ کوهی است که آنرا آتشخوار نامند و قیل دراج و بدال مهمله نیز گویند و معرب آن تدرج است و با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج). دراج. قرقاول. (زمخشری). مرغ صحرایی شبیه بخروس.نیک خوشروی و خوشرفتار که تدرو و قرقاول و جوربور وچورپور و چور نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تدرج و تدرو و قرقاول و تورنگ و ترنگ شود: تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد گوزن تا همی از شیر پر کند پستان. ابوشکور. بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال. منجیک. چه نامست این مرد بر سان سرو بسرخی رخانش چو خون تذرو. فردوسی. چو از آمدنْشان شد آگاه سرو بیاراست لشکر چو پرّ تذرو. فردوسی. برفتم ز درگاه شاهی به مرو بگشتم چو اندر گلستان تذرو. فردوسی. مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پُر تذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. خرم تر از بهاری زیباتر از نگاری چابک تر از تذروی فرخ تر از همائی. فرخی. کاخ او پر بتان آهو چشم بزم او پرتذرو کبک خرام. فرخی. گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار همچو عروس غریق در بن دریای چین. منوچهری. بر سر سروزند پردۀ عشاق تذرو ورشان نای زند بر سر هر مغروسی. منوچهری. پیش او کی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب ؟ عسجدی. که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو بدیوار بام آمد از شاخ سرو نر و ماده کاوان اَبَر یکدگر بکشّی کرشمه کن و جلوه گر. اسدی (از انجمن آرا). خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو. (گرشاسبنامه). واکنون تذرو با من کی سازد کز عارضین نبشته چو شاهینم. ناصرخسرو. بقاش بود نود سال در جهان روزی عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر. ناصرخسرو. چون نیابد بگه گُرْسنگی کبک و تذرو چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب ؟ ناصرخسرو. و آزمودن دیگر (تریاق) آنست که خروس دشتی را بگیرند یعنی تذروی، و او را شربتی تریاق دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟ مسعودسعد (ازکلیله و دمنه). همای عدل تو چون پرّ و بال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. از پی آن تذرو زرین پر آهنین آشیان کنید امروز. خاقانی. ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشائید. خاقانی. کو تذروان بزم و کوثر جام کز سمن زار بشکفد گلزار. خاقانی. چنگل دراج بخون تذرو سلسله آویخته در پای سرو. نظامی. گوزن و شیر بازی می نمودند تذرو و باز غارت می ربودند. نظامی. بپژمرد لاله بیفتاد سرو بچنگال شاهین تبه شد تذرو. نظامی. دی تازه تذروی بدم، اندر چمن لطف امروز فروریخت همه بال و پر من. عطار. مگر از شوخی تذروان بود که فرودوختند دیدۀ باز. سعدی. داده ام باز نظر را به تذروی پرواز بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند. حافظ. تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام در کمینم وانتظار وقت فرصت می کنم. حافظ. - پَرّان تذرو، تذرو پران. تذرو تیزپرواز: سپاه از بخارا چو پران تذرو بیک هفته آمد سوی شهر مرو. فردوسی. - تذرو رنگین، آفتاب، که ترازوی زر و ترنج زر و ترنج مهرگان نیزگویند. (فرهنگ رشیدی). - تذرو زرنیخ، کنایه از انگشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - تذرو زرین، کنایه از آفتاب است و آنرا ترازوی زرین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان نیز خوانند. (انجمن آرا). - تذرو زرین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). - ، آتش. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)