جدول جو
جدول جو

معنی تدن - جستجوی لغت در جدول جو

تدن
لقب عام ملوک شاش (چاچ). (آثار الباقیه).... شمارۀ این خانواده های محلی در ماوراءالنهر که پس از تجزیۀ دولت ساسانی رایت استقلال افراشته اند به شمارۀ نواحی مهم بوده است و هر خاندانی لقبی و عنوان سلطنتی داشته که تمام افراد آن خاندان بدان مشهوربوده اند چنانکه... پادشاهان شاش یا چاچ ’تدن’... نامیده می شدند. (رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 176)
لغت نامه دهخدا
تدن(گَ زَ خوَرْ / خُرْ دَ)
تنیدن:
وسواس بدسگال تو گشته کفن بر او
چون تار کرم پیله که بر خود ز خود تده.
نزاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستدن
تصویر ستدن
گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تدنی
تصویر تدنی
اندک اندک نزدیک شدن، پایین آمدن، پست شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تدنیس
تصویر تدنیس
چرکین کردن، به پلیدی آلوده ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
ضعیف شدن و در کار خسیس فروشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، جستجو کردن هر کار خرد و بزرگ را، نزدیک گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بانگ کردن مگس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فرومایگی، آواز کمان. آواز طشت، مانندترنیم به راء مهمله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استقصا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (المنجد). نیک نگریستن در کاری و استقصا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قال الحسن: لاتدنقوا فیدنق علیکم. (اقرب الموارد) ، بدانگ شماره کردن. (زوزنی نسخۀ خطی کتاب خانه سازمان ص 26) ، نزدیک گشتن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک شدن خورشید به فروشدن. (زوزنی). نزدیک شدن آفتاب به فروشدن. (منتهی الارب). نزدیک شدن آفتاب بغروب. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) ، نزدیک شدن بمرگ. (المنجد) (اقرب الموارد). فی الحدیث لا بأس للأسیر اذ خاف به ان یدنق للموت، ای یظهر الاشفاء علی الموت فراراًمن ان یمثل به. (اقرب الموارد) ، چشم بگود فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). فروشدن چشم بمغاک و سست نگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمغاک فروشدن چشم. (اقرب الموارد) (المنجد) ، پیوسته سوی چیزی نگریستن. (تاج المصادر بیهقی). همواره نگریستن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، ظاهر شدن در وجه کسی لاغری از رنج یا مرض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَرَ فَ)
پهلوی ’ستتن’. گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گرفتن. (آنندراج) (غیاث) :
کآن تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
رودکی.
و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند.
(حدود العالم).
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید بمردم ز کردار بد.
فردوسی.
از او بستد آن نامه مرد جوان
ز رفتن پر اندیشه بودش روان.
فردوسی.
مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
فرخی.
روز بیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیرشرزه شکار.
عنصری.
نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان
نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی.
منوچهری.
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
(ویس و رامین).
اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاه وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).
همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی
همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن.
فرقدی.
یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن. (نوروزنامه).
طالب شاه عادل است جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان.
سنایی.
نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند
نعرۀ تحسین ز خاص و عام برآمد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146).
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد.
نظامی.
مال یتیمان ستدن کار نیست
بگذر کاین عادت احرارنیست.
نظامی.
انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 206).
دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم.
حافظ.
- انصاف ستدن، انصاف خواستن. انصاف گرفتن:
بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک
کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم.
خاقانی.
- بازستدن، بازگرفتن. پس گرفتن:
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر چه زیانست صد بار صد.
فردوسی.
بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
چودهد ملک خدا باز همو بستاند.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد
چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد.
سعدی (بدایع).
- تاوان ستدن، تاوان خواهی کردن: و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه).
- جان ستدن، میراندن:
از جمال تو وقت جان ستدن
ملک الموت شرمناک شده.
خاقانی.
یک گهر ندهد و بجان ستدن
هر زبان باشدش هزار آهنگ.
خاقانی.
- زبان ستدن، چیز یاد گرفتن، کمک کردن:
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش.
خاقانی.
- واستدن، گرفتن. برگرفتن. برداشتن:
گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن
ور داده ای مؤنت دنیاش واستان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317).
- ، پس گرفتن. بازپس گرفتن:
لیک آن داده را بهشیاری
واستاند که نیک بد گهر است.
خاقانی.
دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
سعدی (غزلیات).
، تسخیر کردن. گشادن: پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162).
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله.
منوچهری.
یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد.
منوچهری.
و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن. (تاریخ سیستان). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گدایی. کدیه: ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت).
رجوع به استدن و ستادن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شوخگن گردانیدن. (زوزنی). بچرک آلودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (المنجد). ریمناک گردانیدن جامۀ کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، معیوب و زشت کردن آبروی کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاری کردن که آبرو و اخلاق را زشت کند. (المنجد) ، زشت ساختن سوء خلق، کسی را. یقال: دنسه سوء خلقه، ای عابه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درخشیدن روی کسی. (ناظم الاطباء). درخشیدن روی کسی مانند دینار. (اقرب الموارد) (المنجد) ، صاحب دینار گردیدن کسی. (ناظم الاطباء). بسیاردینار شدن مرد، دینار سکه زدن. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شوخگن شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ریمناک گردیدن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چرکین شدن. (آنندراج). ریمناک و شوخگین شدن جامه. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، زشت و معیوب گردیدن عرض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در شاهد ذیل ظاهراًتدنیق و بمعنی دقت نظر در معاملات و نفقات آمده است: با غلامان ترک و معارف لشکر در مواجب و جامگیات و اقطاعات طریق شطط و مناقشت و تدنق پیش گرفت لاجرم روزی بر دست دو سه غلام کشته شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 199). رجوع به تدنیق و مدنق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ ذِ)
نزدیک درآمدن اندک اندک. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک آمدن. (زوزنی). اندک اندک نزدیک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). بعید یتدنی خیر من قریب یتبعد. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروتنی کردن، رام گردیدن، پست نمودن سر خود را، ملازم خانه گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، نشیب و فراز پذیرفتن خربزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دنّخت البطیخه، انهزم بعضها و خرج بعضها، کقوله و ان رآنی الشعراء دنخوا. (اقرب الموارد) ، مشرف شدن قمحدوۀ کسی بر بلندی پس هر دو گوش و درآمدن پس هر دو گوش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلند گردیدن قمحدوۀ کسی بلندی پس هر دو گوش را و درآمدن پس بلندی پس هر دو گوش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رام گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سر فرودآوردن و رام گردیدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ذِ)
برانگیختن کسی را بر فرومایگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : نفس فلان تتدنأه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تدنیخ
تصویر تدنیخ
رام گشت، فروتنی سر به زیری فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنیات
تصویر تدنیات
جمع تدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنیح
تصویر تدنیح
رام گشت رام گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنیس
تصویر تدنیس
چرکین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنیسات
تصویر تدنیسات
جمع تدنیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنیق
تصویر تدنیق
سنجیدن کار، گود افتادن چشم، تکیدن لاغر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنیم
تصویر تدنیم
فرومایگی، آواز کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستدن
تصویر ستدن
یا ستدن و دادن، داد و ستد معامله خرید و فروش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنس
تصویر تدنس
چرکین شدن، زشت و معیوب گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
فرودش پستیدن، نزدیک شدن -1 نزدیک آمدن، پایین آمدن پست شدن، نزدیکی، پستی، جمع تدنیات. پست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدنیس
تصویر تدنیس
((تَ))
شوخگین کردن، به چرک آلودن، ریمناک کردن، شوخگینی، چرکینی، جمع تدنیسات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستدن
تصویر ستدن
((س تَ دَ))
گرفتن، بازگرفتن، ستاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تدنی
تصویر تدنی
((تَ دَ نّ))
نزدیک آمدن، پایین آمدن، پست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمدن
تصویر تمدن
شهرآیین، شهریگری، شهرآیینی، پیشینه، فرهنگ، شهرگانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تند
تصویر تند
اکسپرس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترن
تصویر ترن
قطار
فرهنگ واژه فارسی سره